پیشنوشت: یکی از چیزهایی که آدمها شدیداً سعی میکنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانههایشان میگذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدمها پُرند از ترسهای درونیشدهای که مانندِ زنجیر دستوپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمیکند برای پارهکردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آنها احساسِ امنیت میکند؛ و آزادی برایش تبدیل میشود به کابوسی وحشتناک. پس از حریمِ امنش ـ از زنجیرهایی که دستوپایش را بسته است ـ خارج نمیشود. میماند. میترسد. جلو نمیرود؛ عقب هم. تقلّایی نمیکند برای رهایی. چشمهایش را میبندد. مثلِ کودکی که میپندارد با بستنِ چشمهایش، دیگر نه او میتواند کسی و چیزی را ببیند و نه کسی و چیزی، او را. دلم به حالِ این کودکانِ ترسخورده میسوزد. به حالِ خودم هم.
پیشنوشتِ دو: همچنان جزء از کل میخوانم همراه با یکیدوتای دیگر. این هم یکی از بخشهای خوشمزۀ این کتاب. دلم نیامد توی وبلاگ قرارش ندهم.
جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار. ص۳۴۷-۳۵۰
بیچاره ما فرزندانِ یاغیها. درست مثلِ شما حق داریم تا علیهِ راهوروشِ پدرانمان طغیان کنیم، قلبِ ما هم پر است از انفجارِ یاغیگریها و انقلابها. ولی چهطور میشود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟ جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسرِ خودم علیهِ من طغیان میکند و تبدیل به پدرم میشود.
بابا جوری به طرفم خم شد انگار میخواست به جنایتی که باعث افتخارش بود اعتراف کند.
ابروهاش به شکلِ ناخوشایندی از تقارن خارج شدند و گفت «اگه میخوای بزنی به جاده بگذار یه هشداری بهت بدم، اسمش رو بگذار هشدارِ جاده. نمیدونم چهجوری بهت بگم.»
بابا ماسکِ متفکرش را زد. نفسهایش کوتاه شد. برگشت و به زوجی که پشتِ سرمان نشسته بودند گفت آرام حرف بزنند. بعد ناگهان هشدارش را شروع کرد.
«مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طورِ ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستمِ ملالآور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای "کجا باید کار کنم؟" نمیگیم "چرا باید کار کنم؟" چرا به جای "چرا باید تشکیل خانواده بدم؟" میگیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟" چرا ناگهان تغییر کشور نمیدیم؟ چرا همۀ فرانسویها نمیرن اتیوپی و بعد اتیوپیاییها برن انگلستان و همۀ انگلیسیها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم و از شرِّ وفاداریِ شرمآور و خودهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حرومِ موجودی میشه که انتخابهای بیشماری داره ولی تظاهر به داشتنِ فقط یک یا دو انتخاب میکنه؟
گوش کن، آدمها شبیهِ زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده. دونستنش هم ملالآوره. این رو میدونم چون میدونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقاداتشون افتخار میکنن. این غرور لوشون میده. این غرور، غرورِ مالکیته. من شهود داشتم و متوجه شدم تمامِ بینشها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم ولی نادیدهشون گرفتم همونطور که از این به بعد نادیدهشون میگیرم. من این راز و رمزها رو نادیده میگیرم چون دیدمشون. من بیشتر از خیلی آدمها دیدهم ولی اونها باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطرِ اینکه من میتونم فرایندِ موجود رو ببینم.
این اتفاق زمانی میافته که مردم مرگ رو میبینن، یعنی همیشه. اونها مرگ رو میبینن ولی فکر میکنن روشنایی دیدهن. این برای من هم اتفاق میافته. وقتی تهِ دلم حس میکنم دنیا معنایی داره، میدونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی چون دوست ندارم مرگ رو توی روزِ روشن ببینم، ذهنم توطئه میکنه و میگه "گوش کن، نگران نباش، تو موجودِ ویژهای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمیکنی؟" ولی من هنوز مرگ رو میبینم و حس میکنم. باز ذهنم میگه "به مرگ فکر نکن، لالالا، تو همیشه زیبا و ویژه باقی میمونی و هیچوقت نمیمیری، هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت، مگه راجع به روحِ جاودانه نشنیدهی؟ خب تو یه خوبش رو داری." و من میگم شاید و ذهنم میگه "به این طلوعِ لعنتی نگاه کن، به این کوههای لعنتی نگاه کن، به این درختهای لامصب نگاه کن، از کجا میتونی اومده باشی بهجز دستهای خدا که تو رو تا ابد توی آغوشش تکون میده؟" و من کمکم شروع میکنم ایمان آوردن به حوضچههای متعالی. همه همینطورن. همینجوری شروع میشه. ولی شک دارم. ذهنم میگه "نگران نباش. تو نمیمیری. دستِکم تا مدتها نمیمیری. جوهرِ تو نابود نمیشه، اون چیزهایی که ارزشِ نگهداری دارن." یه بار تمامِ دنیا رو از تختم دیدم ولی ردش کردم. یهبار دیگه آتشی دیدم که از داخلش یکی به من گفت تو بخشوده میشی. اون رو هم رد کردم چون میدونم تمامِ صداها از درون میآن. انرژیِ اتمی وقت تلف کردنه. باید نیروی ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار میکنه تحتِ کنترل در بیارن. طیِ این فرایندِ آتشینه که اعتقاد به وجود میآد و اگه به اندازۀ کافی داغ باشه یقین هم تولید میشه. این بهاصطلاح اهلِ معنویتها که سنتِ غربیِ مصرفگراییِ قاتلِ روح رو نقد میکنن و میگن آسایش در مرگه، فکر میکنن این حرفشون فقط دربارۀ داراییهای مادی مصداق داره. ولی اگه آسایش در مرگ باشه پس باید راجع به مادرِ تمامِ آسایشها هم مصداق داشته باشه: یقینِ باور ـ راحتتر از کاناپۀ چرمیِ یه جکوزیِ اختصاصی که سریعتر از ریموتکنترلِ درِ پارکینگ روحِ فعال رو به قتل میرسونه.
ولی در برابر طعمۀ یقین سخت میشه مقاومت کرد، برای همین باید مثلِ من یه چشمت به کلِ فرایند باشه. با اینکه تمامِ تصاویرِ جهان رو دیدهم و صداهای زمزمهوار رو شنیدهم میتونم تمامشون رو انکار کنم و در مقابلِ وسوسۀ احساسِ خاصبودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون میدونم تمامِ اینها کارِ مرگه. میبینی؟ مرگ و انسان پرکارترین نویسندگانِ روی زمین هستن. خروجیشون حیرتآوره. ناخودآگاهِ انسان و مرگِ گریزناپذیر به همراهیِ هم بودا و امثالش رو نوشتن. تازه اینها فقط شخصیتها هستن. دیگه چی؟ شاید همهچی. این همکاریِ موفق همهچیز رو در این دنیا خلق کرده بهجز خودِ دنیا، هر چیزِ موجود بهجز چیزهایی که از اول همینجا بودن و ما پیداشون کردیم. میفهمی چی میگم؟ فرایند رو متوجه میشی؟ بِکِر بخون! رَنک بخون! فروم بخون! همهشون همین رو میگن! انسانها چنان خودآگاهِ پیشرفتهای پیدا کردهن که باعث شده از تمامِ حیواناتِ دیگه متمایز بشن، ولی این خودآگاه یه فراوردۀ جنبی هم داشته: ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای ابتداییِ زندگی اون رو توی اعماقِ ناخودآگاهشون دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهایی پرزور تبدیل کرده، کارخانههای گوشتیِ تولیدِ معنا. معناهایی رو که به وجود میآرن تزریق میکنن به پروژههای نامیرا شدنشون ـ مثلاً بچههاشون یا آثارِ هنریشون یا کسبوکارشون یا کشورشون ـ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن. و مشکل اینجاست: مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طورِ ناخودآگاه بابتِ همین باورها متمایل به نابود کردنِ خودشون هستن.
برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی میکنه، اون برای خدا نیست که میمیره، به خاطرِ ترسِ کهنِ ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث میشه به خاطرِ همونچیزی که ازش وحشت داره بمیره. میبینی؟ طنزِ پروژههای ابدی اینه: با اینکه ناخودآگاه به این قصد طراحیشون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره، ولی حرصوجوش خوردن بابتِ همین پروژههاست که باعثِ مرگِ انسان میشه. اینجاست که باید حواست جمع باشه. هشدارِ من به تو همینه. هشدارِ جاده. انکارِ مرگ باعثِ مرگِ زودرس میشه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری.»
بعد بیحرکت نشست، چهرۀ توفانیاش امواجِ پایانناپذیرِ اضطراب را به سمتم روانه کرد، معلوم بود منتظرِ نظرِ مثبت و فرمانبردارانۀ من است. ساکت ماندم. گاهی اوقات هیچچیز به اندازۀ سکوت نیشدار نیست.
«خب نظرت چیه؟»
«اصلاً نفهمیدم چی گفتی.»
صدای نفس کشیدنش بلند شد، انگار درحالیکه من روی کولش نشسته بودم ماراتن دویده بود.
- ۱ گفتوگو
- ۶۴۱ بازدید
- ۱۲ اسفند ۹۷، ۱۸:۰۲
گفتوگو
وقتی سایهی حقیقت را از دور میبینم، چنان خوش قد و بالا و دلربا به نظر میرسد که ندیده دل و دین میبازم، دیوانهاش میشوم، خودم را به در و دیوار میکوبم که الا و للا فقط همین و دیگر هیچ...
اصلا حتی ژست شیدای حقیقت بودن هم جذاب است، گاهی حتی اگاهانه بازیکردن چنین نقشی را دوست دارم، ضمن اینکه همین دویدنها به دنبال این سایه هم سرحالم میآورد. حداقل کمی از حجم کرختی و سستیام کم میشود.
اما هر چه نزدیک و نزدیکتر میشوم، وحشت برم میدارد. سایه کمرنگ و کمرنگتر میشود؛ من همیشه درست وسط روز به محل سایه میرسم و رسیدنم همان و ناپدیدشدنش همان. با دیدن پوست گردو در دستم، مات و مبهوت سر به هر جایی میچرخانم و در این برهوت هیچ پیدا نمیکنم. آشفتهتر از همیشه، زانوانم سست شده و از عطش و خستگی نقش بر زمین میشوم. در این بیابان بیکران، یکه و تنها، رنجور و آزرده گوشهی چشمم به آسمان میافتد، نمیتوانم چشمهایم را باز کنم، خورشید همه جا را گرفته، با همان چشمهای تنگشده، سعی میکنم به آن چشم بدوزم؛ بله اشتباه نمیکردم، ردی از سایه را در خورشید میبینم، خودش است؛ سایه خود را در خورشید حل کرده، اما میشود دیدش.
سایه اینبار بیشتر میترساندم، حتی نمیتوانم یک دل سیر نگاه کنم این عشقی را که اینچنین مجنون و آوارهام کرده، اشکها تاری دید را چند برابر میکند، بیشتر از این نمیتوانم برای دیدنش تقلا کنم، دارم کور میشوم!
دوباره تیر افکارم به سنگ خورد، چه فکر میکردیم و چه شد؛ به شوق دیدن و دمی آسودن در خنکای آن سایهی خوش خط و خال در این برهوت سوزان راهی شدم و حالا که رسیدهام، چیزی نمانده از شدت نور و گرمایش بیناییام را از دست بدهم. ماندن با او، با همان سایهی خنک و جانبخش، پختن و سوختن و دم نزدن میخواهد و من هم که از گرما بیزارم؛ باز هم نمیتوانم تحمل کنم... پس دستانم را روی چشمانم میگذارم و چشمهایم را میبندم... نفس راحتی میکشم و چشمها آرام میگیرند...
پ.ن: نمیدونم چرا وقتی نوشتههای شما رو میخونم، فقط دوست دارم کلماتِ بیفکر سر ریزکرده رو یه جا پناه بدم و دست به دامن قلم میشم، حالا اگه اینجا کامنت گذاشتن مجاز باشه، همینجا هدایتشون میکنم و با این سر و صدای کلمات آشفته مزاحم شما میشم، اگرم نه که تشریف میبرن به آرشیو کلمات بیسر و ته. :)