به کتاب «همسایهها»ی احمد محمود توی گودریدرز پنج ستاره دادم و این نقد زیر را برایش نوشتم. بیش از یک هفته بود که کمکم میخواندمش ولی این دو روز آخر که داستان جذاب شده بود، زیاد میخواندم و میخواستم زودتر به پایانش برسم.
وقتی که به آخرین صفحات کتاب رسیدم، تند تند پیش میرفتم و مدام به خودم امید میدادم که این داستان به پایان میرسد، ولی هرچه پیش میرفتم و تعداد صفحات خوانده نشده کمتر و کمتر میشد، میفهمیدم که نه، از این چیزها خبری نیست و امیدم زوال میگرفت. وقتی که آخرین صفحه هم خوانده شد، دنیایی به دنیاهایم اضافه شده بود که نگران تمام آدمهای تویش بودم. مثلاً اینکه خالد به کجا میرود و چه میکند. سیه چشم کجاست. پدر خالد چکار خواهد کرد؟ باز هم به کویت خواهد رفت و برای عربهایی کار خواهد کرد که مثل یک نوکر نگاهش میکنند و باهاش رفتار میکنند؟ ناصر ابدی چه شد؟ مرد؟ اگر نمرده، بقیۀ عمرش چه سخت خواهد گذشت. پندار کجاست؛ آیا او هم توی انفرادیست؟ تا کی؟ یا که... به رئیس زندان فکر میکنم؛ اعتصاب نتیجه داد؟ به ظلمشان فکر میکنم؛ به ظلم زمانه فکر میکنم و به فقر مردمان داستان. به تک تک شخصیتهای داستان فکر میکنم. به «شهری»، به مادر خالد، به بهرام، به ابراهیم، به حسنی، به مهدی بقال، به بیدار و آزاد، به دکتر و قصاب، به بلور خانم و امانآقا؛ به خواج توفیق و آفاق، به صنم و بانو، به لیلا و هاجر و محمد مکانیک و ... اووه، و همۀ شخصیتهای داستان. انگار که همگیشان توی ذهنم دارند زندگی میکنند و زنده هستند و نگرانشان هستم. به این فکر میکنم که چه شد که «شهری» چنان ظالم شد و سنگدل، که از شکنجهدادن افراد لذت میبرد. یا که زندگی رئیس زندان چطور بوده که تبدیل شده است به یک خوکِ تیرخوردۀ بدخلقِ مدبّر؛ که گاهی خودش را مهربان جلوه میدهد و گاهی هم نمیتواند جلوی خشمش را بگیرد. یا به این فکر میکنم که جمیله ـ خواهر خالد ـ قرار است چه زندگییی داشته باشد و عاقبتش چه شود. به همه فکر میکنم. شخصیتهای این داستان آنقدر برایم زنده هستند که جزئی از من شدند و شاید تا آخر عمر همراهم باشند. به قاضی فکر میکنم، به رضی دزده فکر میکنم، غم میخورم برای غلامِ خاله رعنا که چقدر زود و در عنفوان جوانی و زندگی، خاتمه یافت؛ به این فکر میکنم که اگر با شلیک اشتباهیِ گلوله به گردنش توی میدان تیر کشته نمیشد، چه زندگییی انتظارش را میکشید. شاید میشد یک پاسبان، یا استوار، یا میشد رئیس زندان؛ و یا مأمور دولتی میشد که کسانی مثل آفاق برایش قاچاق میکردند. و یا هم داستانش چیز دیگری میشد. به این فکر میکنم که چقدر میشود درگیر این داستان شد و خود را غرق کرد توی ماجرای شخصیتهایش.
بگذریم از این پایانِ خاتمهنیافتۀ غمناک. توی این داستان خیلی جاها رفتم که تاکنون نرفته بودم و با خیلی از آدمها نشستوبرخاست کردم که تاکنون نکرده بودم. میتوانم بگویم که دنیا را خیلی بیشتر از حجم کتاب درک کردم. بعد از خواندن «کلیدرِ» دولتآبادی فکر نمیکردم کتابی باشد که درکم را به اندازۀ آن از زندگی بیشتر کند؛ ولی با خواندن «همسایهها»ی احمد محمود، فهمیدم که در اشتباه بودهام؛ و دنیایم بزرگتر از گذشته شده. به درک بیشتری از فعالیت مدنی و امر اجتماعی رسیدهام. و حالا مشتاق شدهام که کتابهای دیگر احمد محمود را هم بخوانم و پیش از همه، «داستان یک شهر»اش را.
****
گاهی که مشتِ غم کوبیده میشود توی دلت، چقدر حرفِ پردرد تولید میکند. چنان سرشارت میکند از حرف که هر لحظه ممکن است سر بروی ـ مثل کوهی که در دلش غوغاست و دیگر تاب ندارد و فوران رخ میدهد؛ یا مثل بادکنکِ پربادی که روی شعله گرفته شود و هوای منبسط شدۀ داخلش، بترکاندش.
وقتی که چنین لبریز میشوم، تنها دو چیز میتواند آرامم کند؛ یا اینکه حرف بزنم ـ چه نوشتن باشد و چه گفتن ـ و یا سوار موتور شوم. این اواخر بیشتر گزینۀ اول را انتخاب میکنم؛ نه که آگاهانه انتخابش کنم؛ خودم را میبینم که دارم حرف میزنم. یک لحظه به خودم میآیم و میبینم چند دقیقه شده که ماتم برده و به نقطهای خیره ماندهام و توی دنیای دیگری سیر میکنم؛ کلی با خودم حرف زدهام و حرفهایم به چه جاهایی که نبردتم و چه رنگ و رویی که به خود نگرفته! یا خودم را میبینم که دارم مینویسم؛ یا توی وبلاگ هستم، یا توی هزارههایم ـ که عنوانش را گذاشتهام «کتاب زندگی من» ـ و یا در پاسخ به حرفهای دیگری مینویسم. خیلی بهندرت پیش میآید که آن حرفها را با صدایم توی هوا پخش کنم تا به گوش کسی برسد که ـ در ظاهر ـ مخاطبم است و دارم باهاش حرف میزنم.
روی موتور هم که سوار بشوم، یا خیلی تند میروم و یا آهسته. شاید بهنظر برسد که «تند رفتن» در آن حالی که دلتنگ شدهام و چیزی ـ که نمیدانم چیست ـ دارد دلم را میفشرد درست نباشد و خطرناک باشد، ولی کاملاً برعکس است. آخرین باری که روی موتور بودم و آهسته میراندم و توی افکارم غرقه میشدم، ناغافل پیچیدم جلوی یک پرایدی و خوب شد که آهسته میرفت و ترمز کرد و اتفاقی نیفتاد. فقط فریاد زد که: اوهوی، حواستو جمع کن. خواستم به حرفی که زده است فکر کنم که به خودم آمدم و گفتم که این چه کاریست که میکنی؟ گاز بده! و گاز دادم و سرعت گرفتم. وقتی که سرعت بگیری، نمیتوانی حواست را جز به راندن و رانندگی کردن، درگیرِ چیز دیگری کنی. هرچه موانع بیشتر باشد، بیشتر از خودت فاصله میگیری و برای دقایقی میتوانی از زندگی کنده شوی. بهتازگی یافتهام که «کلاه ایمنی» چقدر میتواند بیشتر و بیشتر درگیرِ راندنات کند. اول اینکه حجم و وزنی که سرت را میگیرد، بیشتر به یک موتورسوار نزدیکت میکند. و دوم اینکه محدودیتِ دید، مجبورت میکند حواست را بیشتر و بیشتر به راندن معطوف کنی. شاید به دو ماه نرسد که یک موتورِ ۲۰۰ خریدهایم؛ از آن دسته موتورهایی که روی بورس نیست و با وجودِ برتریاش، قیمت خیلی پایینی دارد نسبت به بقیه: دایچی ۲۰۰. ارزان خریدیم و مقداری هم خرجش کردیم تا که حالا حسابی سرحال و قبراق شده است. این اواخر خیلی زیاد سوارش میشوم. هم دلم تنگ میشود برایش و برای موتورسواری، هم احساس دلتنگی میکنم و انگاری نیاز دارم تا از زندگی کمی فاصله بگیرم. باید خوششانس باشم که وقتی ازش پیاده میشوم، مقداری زمان گذشته باشد و ”حول حالنا“یی رخ داده باشد.
نمیدانی که حالا چقدر دلم میخواهد یک موتور چهارسیلندرِ ۴۰۰سیسییی مثل بندیت یا هوندا سیبی داشته باشم. نمیدانی که چقدر دلم میخواهد روی چنین موتوری بنشینم و نفسش را آزاد کنم تا بتواند دلش را خالی کند و حسابی غر بزند و غرّش کند و من لذت ببرم. شاید بدانی که این موتورها ـ به دلایل شاخداری ـ توی ایران قانونی نیستند و پلاک نمیشوند؛ نهایتاً اگر بخواهی قانونی سوارشان شوی باید کلی پول بدهی تا برگهسبز دارشان را بگیری و آن هم تنها هفتهای دو ساعت اجازه داری که توی پیست سوارش شوی. و من اینجاست که از هرچه قانون متنفر میشوم. دلم میخواهد هرچه قانونِ مسخرۀ اینطوری که هست را زیر پا بگذارم. وقتی که فشار زیادی زیاد باشد، اوضاع از کنترل خارج خواهد شد. شاید اگر چنین قانونهایی نبود، من با همان موتور با سرعت مجاز حرکت میکردم، ولی وقتی که آب از سر بگذرد، چه یک وجب، چه صد وجب؛ میخواهم حسابی سرعت بگیرم، بخصوص در گریز از تعقیب مامورانِ اجرای چنین قانونهایی.
این روزها بیش از هر وقتی دلم میخواهد به سفر بروم. به سفری که مقصدش معلوم نباشد و هیچ انتهایی هم نداشته باشد. دلم میخواهد سوار بر موتور، تمام دنیا را جستوجو کنم؛ به دنبال دلیلی برای زندگی بگردم. میدانم که عشق تنها چیز عجیب و غیرقابل تعریف و توصیف دنیاست که میتواند دلیل و انگیزۀ هر کاری باشد. شاید که عشق را در این جستوجو یافتم. عشق در حالی که بند به دستوپایت میزند، چنان احساس آزادی و رهاییای هم بهت میدهد که گویی پرواز میکنی. چه میدانم، شاید هم موجب سقوطت شود. در حال حاضر حس میکنم که هیچ بندی نیست که بندیام کرده باشد. حس میکنم هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم که محتاط باشم. درست نمیدانم؛ یا همه چیزم را از دست دادهام یا که اصلاً چیزی نداشتهام برای از دست دادن. حس میکنم رها و آزاد هستم؛ اما نمیدانم پرواز است یا سقوط.
عمو که برای عیددیدنی آمده بود، چقدر از داستانها و خاطراتش گفت. همیشه میگوید و من هم همیشه لذت میبرم از شنیدنشان. حتّی جدیداً صدایش را ـ بدون اجازه ـ ضبط میکنم و نگه میدارم. یکی از پسرعموها هم آمده بود و اگر اجازه بهش میدادی، تا خود صبح برایت یکنفس حرف میزد و داستان میگفت. شب اول عید بود؛ از نیمه شب گذشته بود و همچنان کنار هم نشسته بودیم و از زندگی میگفتند و ما میشنیدیم. گاهی حسرت میخورم که چه خوب حرف میزنند و همیشه حرفی زیر زبان دارند که با آن سکوت را بشکنند، اما من نه. خودم را میبینم که نه چنان خاطراتی دارم برای گفتن و نه چانۀ پرحرفی دارم برای حرف زدن. خودم را میکشم تا یکی دو کلام تولید کنم و از دهانم بدهم بیرون. وای که چقدر طاقتفرساست. حرفزدن توی جمع و با افراد ناآشنا، برایم مشکل است. یعنی که اصلاً حرفی نمییابم برای گفتن؛ و به هیچوجه قصهگوی خوبی نیستم. آن شب وقتی که میدیدم چه آسان شخصیتها و افعال و کردارشان را قضاوت میکنند و دربارهشان حرف میزنند و از زندگی میگویند و پندهای اخلاقی میدهند، واقعاً بهشان غبطه میخوردم، و یا شاید هم کَمَکی حسادت میکردم. چه میدانم.
حالا که به خودم بهتر نگاه میکنم، میبینم من همان کودکی هستم که بودم. سن هیچ تاثیری رویم نگذاشته بجز اینکه کمی اطلاعاتم را برده بالا. گاهی که حوصلهام سر میرود و به کاری تکراری مشغول میشوم و یا بیکار ـ درست عین بچهها ـ سرم را میچرخانم تا که حسابی سرگیجه بگیرم. یا که حین راه رفتن، میبینم که لِی لِی میروم و تاتی میکنم و هماهنگ با قدمها، دستوبالم را تکان میدهم. گاهی هم پیش میآید که با دهان و هنجرهام خودم را سرگرم میکنم. هو میکشم و با سینۀ پرنفس، صدای باد و طوفان درمیآورم؛ سوت میزنم. صدای زنگدارِ ممتد از گلویم خارج میکنم؛ با دهان بسته آهنگ میخوانم. یا که از خود بیخود میشوم و برای خودم فیلم بازی میکنم و چند جملۀ شبیه به هم را تندتند و قاطیپاتی و بلند میگویم. گاهی تمرین تحریر میکنم و صداهای موجداری میدهم توی هوا. و چقدر کارهای عبث دیگر. جالبش اینجاست وقتی که متوجه میشوم کسی هست که زیر نظرم دارد، فوراً دست از آن کارهایم میکشم و ادای آدمبزرگها را درمیآورم. ولی نه همیشه؛ گاهی بیحوصلگی اجازۀ همین کار را هم نمیدهد و میگویم بگذار هرچه میخواهد پیش خودش فکر کند؛ یا میگوید دیوانه شدهام و عقل توی کله ندارم و یا میگوید که ببین چقدر بچه است!
میگفتم؛ دلم یک سفر میخواهد؛ سفری که هیچ انتهایی نداشته باشد. گاهی که کفری میشوم از عالم و مافیهایش، دلم میخواهد یک موتور چهارسیلندر داشته باشم و با تمام خطراتش بزنم به جاده؛ و در گریز از هیچ پلیسی کم نیاورم. اینطوری نهایتاً یا خودم را میفرستم به درک و یا که از دستشان در میروم. میدانم در اینصورت سفرم به زودی خاتمه خواهد یافت و جریمه هم باید بدهم برای سوار شدن چنان موتوری و حبس هم بکشم، ولی میدانی، دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارد. اما وقتی هم که هنوز با کمک عقل اندیشه میکنم و احساس تنفر از زندگی سیرم نکرده، پیش خودم میگویم که یک موتور ۲۵۰ هم برای چنان سفری کافیست و دیگر آن مشکلها را هم ندارد. ولی به زودی سر عقل میآیم و از این خیالات میگذرم. آخر جیبم خالیست و مشکلات دیگری هم هست که مانعم شود. گاهی به این فکر میکنم که بیا و سخت بچسب به برنامهنویسی و از قبلش پول دربیار، ولی دیگر نمیتوانم با لذتِ گذشته برنامهنویسی کنم. از آن مرحله گذشتهام. حالا میخواهم که همان پول را با داستاننویسی به دست آورم. ولی کو، تا حالا که چیزی ننوشتهام؛ خودم را تهی میبینم و قلم را روی کاغذ نگذاشته، دست از نوشتن میکشم. به خودم نهیب میزنم و میگویم حالا حالاها باید بخوانی و خودت را پر از زندگی کنی؛ زود است برای دست به قلم بردن. و انگاری هنوز خیلی زود است برای تحقق این رویاها. صبر باید.