در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه» ثبت شده است

کافیست متوجهِ جزئیات اسرارآمیز شوی تا خوفی عمیق به زندگی‌ات راه پیدا کند. مثلاً وقتی در محاصرۀ صخره‌های بسیار بلند ـ به بلندی ساختمان‌های یازده‌طبقه ـ قرار می‌گیری، بن‌بستی که شبیه به یک استادیوم باشد، جایی که شاید هزاران سال پیش ببرها به مصاف گلادیاتورها می‌رفتند، بهتر است به قلوه‌سنگ‌های بزرگی که از بالای صخره‌ها پرت می‌شود توجهی نکنی ـ هرچند که نمی‌توانی. شاید تو هیچ‌گاه اجازۀ ورود به چنین مکانی را نداشتی. بهتر است به خودت بقبولانی که کسی آن بالاست و دارد با منجنیقی آن سنگ‌های بزرگ را به پایین پرتاب می‌کند ـ البته نمی‌خواهم تصور کنی آن شخص می‌تواند سربازی افسانه‌ای از عهدِ باستان باشد؛ فکر کن جوانی شوخ‌طبق و شرور است. مهم نیست به‌هرحال. از زیبایی لذت ببر. ببین چه زیبا قلوه‌سنگ‌ها در لحظۀ اصابت به هزاران تکه تقسیم می‌شوند. البته، بهتر است زودتر آن مکان را ترک کنی. شاید کارهایی ضروری‌تر از بودن در آن مکان داشته باشی؛ اینطور نیست؟!

یا مثلاً لازم نیست وقتی در نقطه‌ای دور افتاده، میانِ کوه‌ها هستی و در بالای کوهی، به پناه‌گاهی طبیعی به بزرگیِ یک اتاق قدم می‌گذاری، به نقش‌های روی دیواره‌ها نگاه کنی و تصویری بزرگ از صورتِ یک گربه، یا زنی وحشت‌کرده ببینی. اصلاً هیچ لازم نیست به این جزئیات دقت کنی. اینطوری ذهن عادت می‌کند به بیش‌فعالی، و گاهی توهم می‌زند و در هر گوشه‌ای تصویرِ چهرۀ انسان یا حیوانی را بهت نشان می‌دهد که اصلاً موضوعِ جذابی نیست. یعنی، اصلاً چه به دردت می‌خورد که به آرواره‌های یک جمجمۀ غول‌آسا در دیوارۀ یک کوه خیره شوی و دنبالِ معنا و دلیلی بگردی؟ هر چند که صدها سال پیش یک یا چند نفر آدم آن را دستی ساخته باشند. هان؟! بی‌خیال. چشم بسته راه برو اصلاً.

  • ۳۷۶ بازدید

۰۰:۱۵

فردا روز هیجان انگیزی است. اگر مادرزمین سخاوتمند باشد، میتواند یکی از بهترین روزهای عمرم را رقم بزند، روزی که سال ها به خاطر ما خواهد ماند. نمیتوانم بگویم هیجان زده نیستم. برای پنج ساعت آینده لحظه شماری میکنم. میدانم که با خوابیدن زودتر به فردا میرسم، ولی این هیجان هم خالی از لطف نیست و میخواهم بیشتر تجربه اش کنم. این انتظار دیوانه کننده، بسی مطبوع است. ولی اینطور نمیشود، برای به فردا رسیدن باید به خواب رفت. این خواب است که همیشه ما را به روز بعد می رساند. در ثانی، یک تنِ کسلِ پر خواب بدرد آن فردای به یاد ماندنی نخواهد خورد. باید بخوابم. کسی نمیداند چه چیزی در فردا انتظارمان را میکشد. شاید برای فردای رویایی ای که هیچ وقت قرار نیست فرا برسد از پیش خوشحالی میکنم. البته، اگر هم اینطور باشد، چه اشکالی دارد مگر؟ آدمیزاد به همین امیدها زنده است دیگر. بهتر است بخوابم. باید به فردا رسید.

۱۲:۰۰

حالا فرداست، همان فردایی که آرزویش را می‌کشیدم. خیلی زود فردا شد. یک چشم به هم زدم، دیدم ساعت ۲:۳۰ است، یک چشم دیگر به هم زدم و دیدم ساعت شده بود پنج؛ یک ساعت دیگر خورشید بر فردای ما طلوع خواهد کرد. یکبار دیگر به فردا می‌رسیم، فردایی که شاید پر از شادی باشد، پر از خاطراتِ رنگی‌یی که هنگام موت لحظه‌لحظه‌شان از مقابلت عبور می‌کند، و آن گاه است که در استیصال قرار می‌گیری، نمی‌دانی دوست داری هنوز هم به این زندگی ادامه دهی، یا آرامشِ ابدیِ گور را در آغوش بگیری.

دلیلی ندارد اینجا بگویم چه اتفاقی افتاد، چه کار کردیم و مقصودمان از این سفر چه بود. تجربه‌ای متفاوت بود، یک تجربۀ ارزشمند. همین که صبح، به چهرۀ سرخِ خورشید نگاه کنی که تازه برخاسته است، برای روزی که بخواهی «فوق‌العاده» بنامی‌اش، کافیست. همین که جاهایی قدم بگذاری که تاکنون پا نگذاشته بودی، در طبیعتی که هیچ‌گاه تکراری نمی‌شود، میانِ کوه‌هایی که همراه با تو فریاد می‌کشند از خوشحالی، چه از این بیشتر برای یک روزِ به‌یادماندنی؟

فردا، نه به‌یادماندنی‌ترین روزِ عمرم، امّا روزِ به‌یادماندنی‌یی بود. خوشحالم از اینکه می‌توانم انتظارِ چنین فرداهایی را داشته باشم.

  • ۳۶۹ بازدید

چقدر نفرت‌انگیز است که آدم نتواند توی وبلاگ خودش هم حرف بزند. چقدر بد است که می‌خواهی حرف بزنی، حقیقتاً می‌خواهی سکوتت را بشکنی و بگویی «ببینید، من هنوز هستم!»، و در حالی که ذهنت پر از حرف‌های ناب است می‌بینی که حتّی قادر نیستی یک کلمه‌اش را بیان کنی. شاید بزرگترین ضعف آدم‌ها همین است که نمی‌توانند حرفشان را بیان کنند، یا اینکه اصلاً نمی‌دانند حرفشان چیست. خیلی از آدم‌ها را می‌شناسم که عمرشان توی همین بلاتکلیفی‌ها تلف می‌شود. یکبار که دلم حسابی گرفته بود و به دنبالِ آرامش رفته بودم قبرستان، دیدم یک روح با حالتی متفکرانه ایستاده است و خودش را می‌بیند که لای کفن می گذارندش توی قبر. یکی هم رفته بود پایین توی قبرش و هی شانه‌اش را تکان می داد و پشت سر هم کلماتی بهش می گفت ـ حرف‌هایی که انگار از قبل آن‌ها را از بر کرده است.

اسمع، اسمع... افهم، افهم... روح را می‌دیدم که هاج‌وواج ایستاده است و ناباورانه به آن کلمات گوش می‌کند؛ انگار بالاخره قرار است رازِ زندگی را بهش بگویند. قوز کرده بود و زانوانش خم شده بود و به نظر می‌رسید پاهایش دارد از شدتِ ترس سستی می‌کند. بیشتر که به چهره‌اش دقت کردم دیدم تماماً سوال است. آخر نفهمیدم آن مردی که رفته بود توی قبر چه چیزی را می خواست به او حالی کند و آیا آن روحِ بیچاره‌ای که آنجا ایستاده بود قضیه را می‌فهمید یا نه. خیلی برایم سخت بود که ببینم آدم‌ها حتّی وقتِ مرگشان هم نمی‌دانند حرفشان چیست و باید کس دیگری بیاید و حرف بگذارد توی دهنشان. چه استعاره‌ای است این مرگ! گویی که ما هیچ وقت نمی‌فهمیم حرفمان چیست و چه مرگمان است. البته نمی‌دانم آن لحظه واقعی بود یا خواب و رویا، ولی مگر فرقی هم می‌کند؟ این صحنه‌ها برای من واقعی‌تر از واقعیت‌اند، حتی اگر ترشحاتِ ذهنِ بیمارم باشند. من بشر را در اوج درماندگی‌اش دیدم. استیصالش را با تمام وجودم درک کردم. حتّی این را فهمیدم که تمام آن جمعیتِ مشکی پوشی که کنارِ آن قبر ایستاده بودند هم همین حالت را داشتند. خیلی هاشان اصلاً متوجه نبودند که قضیه چیست و چرا آن موقع آنجا هستند. حتّی نمی‌خواستند خودشان را به زحمت بیندازند و فکر کنند که برای چه دارند زندگی می‌کنند، تا وقتی مُردند، «مرگ» برایشان معنایی داشته باشد. یقین دارم اگر از هر کدامشان می‌پرسیدی که چرا آنجا هستند، پس از اینکه حاشیه‌رفتن‌هایشان تمام می‌شد و دست از گول‌زدنِ خودشان می‌کشیدند، تازه متوجه می‌شدند که حرفی برای گفتن ندارند؛ می‌فهمیدند که اصلاً نمی‌دانند آنجا چه می‌کنند. آن وقت می‌دیدی که چقدر همه‌شان شبیه به هم‌اند؛ شبیه به آن روحی که ناباورانه ایستاده بود و به جسدش نگاه می‌کرد. آخرش هم نفهمید که حرفش چیست. شانه‌اش را توی قبر تکان می‌داد و می‌گفت: «می‌شنوی؟ بفهم! تو که حرفی نداری برای گفتن، نکند هنوز هم چنین فکرهایی می‌کنی؟ بفهم، بفهم! دیدی؟ توی تمام زندگی‌ات خیال می‌کردی که حرفی داری برای گفتن، فکر می کردی که هستی! ولی حالا بفهم، بفهم که تنها باید حرف‌های مرا تکرار کنی. می‌شنوی؟ فقط حرف های مرا؛ فقط حرف های من! تو هیچ وقت نبوده‌ای و دیگر هم نیستی؛ بفهم!»

اینجا دیگر او نمی‌تواند خودش را گول بزند. اینجا دیگر هیچ کسی نمی‌تواند خودش را با خیالاتش گول بزند. ناامید‌کننده است که بفهمی زندگی می‌کنی تنها برای اینکه بهت ثابت شود که هیچ حرفی برای گفتن نداری. که بفهمی هیچ وقت قرار نبوده که بگویی «من هستم». که ببینی همه‌اش خیال بوده. خیال.

بازیِ وحشتناکی‌ست این...

****

جمعه دوباره رفته بودیم همان قیزقلعه. اما این‌بار قرار نبود از پله‌ها برویم جایی که به آن راهنمایی شده بودیم. بعد از کلی بالا آمدن، تپه را از طرف دیگرش آمدیم پایین. می‌دانستم که کم می‌آورم. می‌دانستم که قرار است مثل همیشه کم بیاورم؛ ولی احساسی می‌گفت که این‌بار چیزی فرق کرده. کوهی که قلعه روی آن بنا شده بود را دور زدیم. آن پایین‌پایین‌ها، لای شیاری میانِ دیواره‌های سنگی، جایی که دو کوهِ بلند به هم شانه می‌زدند، متوجه پله‌هایی شدیم که سال‌ها پیش ساخته شده بودند. حتّی عموحسین هم هیچ وقت آنجا را ندیده بود و همین موضوع کلی برایمان لذت‌بخش بود. همین که شروع کردم به بالا رفتن از آن پله‌های بلندی که برخی‌شان به اندازۀ عرضِ یک آجر پهنا داشتند، دیدم که پاهایم سستی می‌کند؛ دیدم که قرار است اینجا کم بیاورم. اما هر جور بود خودمان را از توی آن تونل‌هایی که نسل‌ها قبل توی آن کوه حفر شده بودند کشیدیم بالا. چقدر لذت داشت اینکه می‌توانستی کوه را عمود بروی بالا، آن هم از داخلش! لحظه لحظه‌اش پر از شگفتی بود. پنجره‌هایی داشت مخصوص دیدبانی که قدراست هم تویش جا می‌شدی. و چه منظره‌ای داشت از آن بالا... کاش می‌شد ساعت‌ها آنجا بنشینم و از آن منظره لذت ببرم و با هر بار بیرون آوردنِ سرم از آنجا و نگاه کردن به پایین، ترس را توی ذره‌ذرۀ وجودم احساس کنم. آخر رسیدیم آن بالای بالا. از آن‌جا سنگ‌هایی را پایین می‌انداختیم و از صدای بلندی که توی کوه‌ها می‌پیچید و انعکاسِ گوش‌نوازی می‌کرد، حسابی خوشحال می‌شدیم و قاه‌قاه می‌خندیدیم.

پایین آمدنی سخت‌تر بود؛ برایم سوال شده بود که پاهایم چگونه با آن بی‌حسی‌شان می‌توانستند سرپا نگهم دارند. فقط این را می‌دانستم که نباید بگذارم بدنم سرد شود و همینطور که شُرشُر عرق از سر و کولم جاری بود با ترس و احتیاط پایین می‌رفتم. از کوه خارج شدیم. همین که فکر می‌کردم چقدر مسیر مانده تا موتورها، حسابی کلافه می‌شدم؛ ولی هر طور که شده بود ادامه دادم. هیچ وقت به اندازۀ آن روز نفهمیده بودم که انسان‌ها چقدر ظرفیتِ سختی کشیدنشان زیاد است و می‌توانند در بدترین شرایط هم ادامه دهند. حتّی می‌توانم بگویم به عمرم چنان خستگی‌یی نکشیده بودم. تنها فکرِ رسیدن به موتورها بود که باعث می‌شد با آن پاهایی که خیلی وقت بود مالِ من نبودند قدم بردارم. توی همین فکرها بودم که یک لحظه دردِ وحشتناکی را توی پایم احساس کردم. از ارتفاعِ خیلی کمی پریده بودم بی‌خبر از اینکه دیگر ماهیچه‌ای نیست تا این ضربه‌ها را دفع کند. پایم پیچ خورد. آن لحظه هیچ کاری نتوانستم بکنم جز اینکه همان‌جا در ساکت‌ترین حالتِ ممکن بنشینم و منتظر شوم تا آن درد کمی قابل‌تحمل شود. آن وقت بود که فهمیدم گاهی درد کشیدن هم می‌تواند لذت‌بخش باشد ـ اینکه یک لحظه همه چیز را فراموش می‌کنی و تنها به دردی فکر می‌کنی که هی بالاتر می‌آید. تحملِ یکبارۀ آن‌مقدار درد حس عجیبی دارد و در عینِ ناگواری‌اش دلچسب است. زیادی ننشستم. بلند شدم و با پایی که با هر قدم نیشی به جانم می‌زد به موتورم رسیدم. آن لحظه بود که فهمیدم این‌قدر سختی کشیدن ارزشش را داشت. توانسته بودم بیشتر از هر وقتی خسته شوم و خودم را حسابی به چالش کشیده بودم. حالا که می‌بینم عضلاتِ پاهایم هنوز از خستگیِ آن روز درد می‌کند، خوشحال می‌شود از اینکه قوی‌تر شده‌ام و دفعۀ بعدی ـ هم به لحاظ روانی و هم از نظر جسمی ـ می‌توانم حتّی بیشتر از آن روز سختی بکشم.

انگار تنها با سختی کشیدن است که آدم می‌تواند همیشه خودش را احساس کند و با به مبارزه طلبیدن و به چالش کشیدنِ خودش است که می‌فهمد هنوز زندگی‌اش تکرارِ تکرار نیست.

  • ۳۶۱ بازدید

نکته: این نوشته یک پستِ اینستاگرامی هم هست. 

از روی پلی که وارد روستا شده بودیم، چند گلۀ کوچک در حال بازگشت بودند. ما هم در حال بازگشت بودیم، در حالی که این‌بار خورشید طلوع کرده بود و حسابی رفته بود بالا، و حسابی گرم بر چوپان و سگ‌ها می‌تابید. حجت پرسید: این‌ها چه، زندگی این‌ها چطور؟ اما انگار رمقی برایم باقی نمانده بود، یا شاید هم کم‌خوابی بود که بی‌حالم می‌کرد. با کمی درنگ گفتم حال و حوصلۀ فکر کردن را ندارم، و واقعاً هم نمی‌توانستم روی آن موضوع تمرکز کنم. کنجکاو شدم تا تمام حرف‌هایی که دیشب روی نیمکتِ کنارۀ دریاچه از دهانم بیرون آمده بود را به یاد آورم، اما تنها تصویری بی‌صدا در ذهنم نقش می‌بست، آبی که نورهای رنگ‌به‌رنگ روی موج‌های نرم و و کم‌ارتفاعش موج‌سواری می‌کردند و مردم گله گله از کنارۀ کادر رد می‌شدند؛ و یک بستنی که تنها خنکی‌اش را در دهانم احساس می‌کردم. خوابم گرفته بود، و چیزی به شدت نگرانم می‌کرد: در مشتِ راستم احساس درد و سوزش می‌کردم ـ دردی عجیب، که مدام می‌آمد و می‌رفت. بی‌حالی و خواب‌آلودگی و این درد، افکارم را پریشان کرده بود. به این فکر می‌کردم اگر حالا روی موتور ـ که کلی راه مانده تا شهر ـ از حال بروم، چه می‌شود؟ پیش خودم می‌گفتم نکند داغم و حالی‌ام نمی‌شود چه شده! وقتی داشتم از تپه‌ای خاکی پایین می‌آمدم، ناگهان زیر پایم خالی شد و با کمکِ همین دستم بود که تعادلم را حفظ کردم؛ همان لحظه است که مرا می‌ترسانَد، آخر آنجا حشراتِ موذی و عجیب‌غریبِ بسیاری بود که تاکنون به عمرم ندیده بودمشان و خیلی هم نترس بودند و سمج، حتّی یک مورچۀ سرخِ جگریِ بزرگی هم دیدم که به اندازۀ یک بندِ انگشت بود و پرواز می‌کرد. سوزشِ دستم هم از همانجا شروع شد.  مثل آدم‌هایی که از نشئۀ گل و علف تصاویر را چندتا چندتا می‌بینند، کف دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و محکم نگهش داشته بودم تا تکان نخورد، و مدت‌ها به آن خیره شدم. ولی هیچ اثری از التهاب و  نیشِ مار و عقربی رویش پیدا نبود. هی این فکر به سرم می‌آمد که الان است دستم سیاه شود و تبدیل به یک موجودِ دیگر شوم، و یا حداقل دستم را از دست بدهم. می‌خواستم حواسم را با فکر کردن به حرف‌های دیشب و سوالی که ازم پرسیده بود پرت کنم، اما، چه گفته بودم؟ راجع به زندگی صحبت کرده بودم؟ راجع به دیدم نسبت به زندگی و مقوله‌هایی که بر خلاف او برای من کمترین اهمیتی ندارند؟ یا تغییراتِ شخصیتی‌ام؟ از اینکه دیگر همۀ رویاهایم راجع به سفر کردن و دیدنِ سرتاسرِ جهان را فراموش کرده‌ام و حالا حتّی موتورهای آن‌چنانی هم دیگر هیچ شوقی در من برنمی‌انگیزانند؟ حتّی به او گفته بودم تنهایی و بودن در دنیای کتاب‌هایم از این لحظه و این هواخوری که با تو در مقابل این منظرۀ مطبوع نشسته‌ام برایم خوش‌تر است. گویی که مست شده بوده بودم و هر حرفی که به ذهنم می‌آمد روی زبانم هم جاری می‌شد. و عشق؟ البته که هنگام صحبتم راجع به «عشق» زیادی محتاط بودم تا از دهانم حرفِ اضافی‌یی بیرون نپرد و کار به جاهای باریک نکشد؛ تنها به این موضوع پرداختم که عشق راهِ نجاتی‌ست از این بی‌معنایی و آشفتگی. مدت زیادی نگذشت، همین که حس کردم نور و گرمای خورشید دارد اذیتم می‌کند، عینک‌آفتابی را به چشم زدم و به خورشیدی که چیزی نمانده بود درست بالای سرمان برسد خیره شدم.  حالم بهتر شده بود. بی‌خودی نگران شده بودم، همه‌اش زیر سر کم‌خوابی بود. وقتی رسیدیم شهر، مستقیم رفتیم پارک‌جنگلی و مثل دیشب، کفش و جوراب را از پاهایمان کندیم و گذاشتیمشان توی جوی آب، و از سرمایی که از نوک انگشتانِ پا بالا می‌خزید، لذت می‌بردیم. حقیقتاً که آب زندگی می‌بخشد، به خصوص که زیر سایۀ درختانِ بلندِ کاج باشد و همراه با چنین مناظری دوست‌داشتنی.

ظهر شده بود. بعد از دو-سه ساعتی، حوصله‌ام از خوابیدن سر رفته بود ولی خواب هم ول‌کن نبود. با یک سوزن به جانِ دستم افتادم و شش‌هفت‌تا خار بیرون کشیدم و با همین فرو کردنِ نوکِ تیزش در گوشت و پوستم بود که خواب را تارانده بودم. حجت که دیده بود همین که از خواب بلند شده بودم، حدود ده دقیقه‌ای همانطور نشسته سرم خم شده بود روی دستم، فکر کرد که هنوز خوابم و توی رویاهایم سیر می‌کنم و طعنه می‌زد به شوخی. آن‌جا بود که بیخیالِ نصفِ خارهایی شدم که تا یکی دو هفته، هنوز توی گوشتِ دستم احساسشان می‌کنم و گاهی حسابی افکارم را پریشان می‌کنند. خوش گذشته بود. همانطور که قبلاً برای روزهای تعطیل برنامه ریخته بودیم، این‌بار نوبت به جلایر رسیده بود. من چندان تمایلی به رفتن نداشتم و تنها اصرار حجت بود که باعث شد قبل از طلوع آفتاب بیرون بزنیم. انگار می‌خواست بگوید با تمام حرف‌هایی که دیشب به او گفته‌ام، باز هم می‌شود از بودن توی این دنیا لذت برد و از خلوتِ دنج بیرون آمد و لحظاتِ خوشی را برای همیشه توی ذهن ماندگار کرد. البته که می‌شود.

+ متن بالا به دلیل شباهتش به داستان کوتاه، به عنوانِ یکی از تمرین‌های نوشتنِ سخن‌سرا معرفی شده است.

(راجع به عشق تجدیدنظرهایی کردم. البته که نمی‌خواهم خودم را ناامید کنم. کاری که از دستم بر می‌آید را انجام خواهم داد، باقی‌اش را هم می‌گذارم به پای بخت و اقبال، و تقدیر. مسئله‌ای چون عشق بهتر است با همان تقدیر همراه شود. اینجا موضوعِ شوربختی و بازنده‌بودن مطرح است. مسخره است کسی با «عشق» که مسئله‌ایست غیرقابل کنترل و غیرعقلانی، خودش را بازندۀ بنامد؛ آخر بازنده تنها وقتی بازنده می‌شود که در مسابقه‌ای که خودش وارد آن شده است ببازد، نه در رابطه با عشق که ناگهانی حمله می‌کند و آدم را می‌اندازد وسطِ بازیِ مرگ و زندگی. و البته، صحبت‌های دیگری هم هست، راجع به زیبایی، توقع و انتظار و حقِ داشتنِ یک زندگی مرفه و تفاوتِ دیدگاه‌های سنتی و مدرن، و ظاهربین یا باطن‌بین بودن و یک‌طرفه و دوطرفه بودن و رسیدن و نرسیدن و دیدگاه‌های فلسفی و مسائل دیگری که در حوصلۀ این نوشته نمی‌گنجد.)

برای حسن ختام هم چندتا از عکس‌های امروز را می‌گذارم این زیر. (برای دیدن اندازۀ اصلیِ تصاویر رویشان کلیک کنید.)

  • ۸۳۷ بازدید

هشدار: این یک پست اینستاگرامی است. در ادامۀ مطلب می‌توانید شاهد تصاویر هم باشید.

نمی‌دانم نام این رسم نوپا را سنت حسنه بگذارم یا بدعتی در دین. آخر ماجرا درست از همین یک سال پیش آغاز می‌شود، البته به سالِ قمری. در چنین روزی صبحِ زود (ساعت هشت البته!) به نیتِ رسیدن به نماز عید فطر از خواب بیدار شدیم. لباس‌های نو پوشیدیم و به سمت مصلای شهر حرکت کردیم. اما، اما وقتی که رسیدیم دیدیم کار از کار گذشته است و خیل عظیم جمعیت دارد از مصلا خارج می‌شود. می‌توانید تصور کنید چه احساسی داشتیم آن لحظه؟ ترکیبی از خسران، حسرت، ناامیدی. حس خوبی نبود خلاصه. اینجا حجت ایده‌ای داد تا از شر این احساس ناخوشایند خلاص شویم. رفتیم به یک فروشگاه و کلی کیک و بیسکویت خریدیم و سه‌تا لیوان و یک شیرموز بزرگ. بعد به سمت آرامِستان بهشت رضوان به راه افتادیم. می‌توان گفت جایی‌ست بیرون شهر، که نمای خیلی قشنگی پیدا کرده است حالا؛ هشت-نه سالی می‌شود که تاسیس شده. درختانِ کاجی که در بین مسیرش کاشته شده است حالا دارد قد می‌کشد. البته که به آنجا نرسیدیم. توی همین مسیر بود که به مزرعه‌ای سرسبز رسیدیم که یک جوی آبی هم داشت. جای روح‌افزایی بود ـ سراسر سرسبزی و هوایی مطبوع و پُراکسیژن. همان‌جا کنارِ بزرگ‌راه موتور را پارک کردیم و از دیوارِ کوتاهِ کاه‌گلی‌یی پریدیم آن‌طرف و زیر سایۀ درختان و در صدای زیبای جیرجیرک‌ها و کنار آبی که بی‌وقفه در جریان بود نشستیم روی چمن‌ها. و اولین صبحانه‌مان را بعد از یک ماه صرف کردیم. داستانش همین بود. امیر می‌پرسید اگر کسی آمد و خصمانه پرسید چرا اینجا آمده‌اید، چه بگوییم در جوابش؟ گفتیم هیچ. شیرموزت را بخور و از این لحظات لذت ببر. همین!

و امسال، یعنی امروز، وقتی رسیدیم به مصلا ـ با اینکه هنوز ساعت هشت نشده بود و از وقتِ مقرری که در شب قدر اعلام کرده بودند نگذشته بود ـ صدای جمعیت را می‌شنیدیم که در قنوتِ بلندِ نماز عید فطر بودند. خب شما اگر بودید، چه می‌کردید؟ از همان‌جا راهمان را کج کردیم به نزدیک‌ترین فروشگاه. بعد هم حجت گفت برویم قیز قلعه ـ در سی‌کیلومتریِ شهر. و موتورها را انداختیم توی اتوبان و حالا نگاز کِی بگاز. رسیدیم به روستای... نامش را یادم نیست. چه آرامشی داشت روستاشان. انگار که هیچ زنده‌جانی در آنجا وجود نداشت و تنها ما بودیم که سکوتِ سنگینِ روستا را بر هم می‌زدیم. قیز قلعه از خیلی دورترها هم که توی جاده بودیم دیده می‌شد. خیلی جالب بود، وقتی چشمت را از جاده، به قیزقلعه می‌دوختی، احساس می‌کردی کوه‌ها دارند هی دورتر و دورتر می‌شوند ازت. توی روستا با دیدنِ اولین زنده‌جان احساس شور و شعف به‌مان دست داد. رفتیم به سمتش و مسیر را پرسیدیم. کوره‌راهی را نشان‌مان داد. با اینکه مسیرِ درستی را گفته بود ولی چندبار آن مسیرِ مال‌رو را رفتیم و آمدیم و از چند نفر دیگر هم پرسیدیم تا بر صحتش اطمینان حاصل کنیم. آخر همین سیزده‌بدر، که با جمعی بزرگتر به همانجا می‌رفتیم که عموحسین سرپرستش بود، یکبار مسیر را به اشتباه تا دلِ زمین‌های زراعیِ مردم روستا رفته بودیم و بعد تازه فهمیدیم که مسیر تهش همانجا ختم می‌شود و باز هم با حسرت به قلعه‌ای که در قلۀ کوهی در میانِ کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده بود نگاه می‌کردیم.

مسیرِ خاکیِ درازی بود، ولی حقیقتاً چه لذتی دارد موتورسواری روی چنین مسیرهایی ـ بخصوص که پر پیچ‌وخم باشد و پر فرازونشیب. همینطور که از مسیر و منظره‌ها لذت می‌بردیم ناگهان سگی سیاه از کنار جاده پیدا شد و پارس‌کنان دنبالمان کرد. ما هم برایش بوق زدیم و گردوخاکِ غلیظی به خوردش دادیم. چه سگِ گاوی بود! کمی جلوتر به یک روستای کوچک رسیدیم ـ خانه‌هایی قدیمی در دو طرفِ یک مسیرِ خاکیِ شیب‌دار. جلوتر رفتیم و وقتی به سایه رسیدیم و صخره‌ای بزرگ موتورها را از دید پنهان می‌کرد، پیاده شدیم و موتورها را قفل کردیم و همانجا به انجامِ سنت حسنۀ صبحانۀ عید سعید فطر در دل طبیعت پرداختیم ـ با نگاهی که همواره در چرخش بود و از دیدنْ لذت می‌برد. بعد بلند شدیم و رفتیم تا پای قلعه، ولی نرفتیم بالا تا قله؛ آخر بارِ اولی نبود که اینجا می‌آمدیم. تازه اینجا بود که به این نتیجه رسیدیم که انتخابمان، انتخابِ خیلی ایده‌آلی نبود. من گفته بودیم برویم سد الغدیر، که همان نزدیکی بود. ولی بد هم نشد، یک ورزشِ درست و حسابیِ اولِ صبحی شد برای تن‌هامان. پای قلعه که رسیده بودیم دیگر پاهایم کاملا بی‌حس شده بودند و نفس کم آورده بودم. 

برگشتنی، وقتی به آن خانه‌های اطراف جاده رسیدیم، یک سگْ گرگیِ سیاه‌وقهوه‌یی روی بامِ بلندِ یکی از خانه‌ها داشت برایمان پارس می‌کرد. عجب سگِ گاوی! برایش بوق زدیم. جلوتر، دوباره همان سگِ سیاهِ هیکلی از کنارِ جاده ظاهر شد. اینبار به نظر می‌رسید از قبل برنامه ریخته بود برای غافل‌گیری‌مان. البته ما هم بی‌برنامه نبودیم، قبل از اینکه به آن گلۀ کوچک برسیم، حسابی سرعت گرفته بودیم توی آن جادۀ خاکی، و قبل از اینکه آن سگ ظاهر شود دستمان را گذاشته بودیم روی شاستیِ بوق‌ها. اینبار خاکِ بیشتری به خوردش دادیم. الحق که سگِ گاوی بود؛ آخر ما که کاری به کارش نداشتیم. توی اتوبان، با آن دو موتور با سرعت ولی در کنار هم حرکت می‌کردیم و با نهایتْ صدایی که حنجره‌هایمان می‌توانست ایجاد کند، صحبت می‌کردیم. می‌گفت اگر جمعه‌ها ساعت شش از خانه بزنیم بیرون، سه‌ساعت وقت داریم تا موقعی که امیر و حجت می‌روند سرِ کارشان؛ و توی این سه ساعت می‌توانیم کلی جا برویم؛ حتّی می‌توانیم جمعۀ بعدی برویم جلایر که هم مناظر دیدنیِ بیشتری دارد و هم یک رودخانۀ نه‌چندان بزرگ. با هم دربارۀ این صحبت می‌کردیم که سال بعد ان‌شاءالله به کجا برویم. و آیا قرار بود سال بعد هم از نماز عید سعید فطر جا بمانیم؟ نمی‌دانم.

پی‌نوشت: شب‌های این ماه رمضان، بعد از اینکه افطار می‌کردیم و سبک می‌شدیم و نمازی می‌خواندیم، بلند می‌شدیم و می‌رفتیم توی شهر ـ و به خصوص پارک‌جنگلی و دریاچه و بام ـ می‌چرخیدیم. معمولاً هر شب وقتی که می‌رفتیم به دریاچه تا کمی پیاده‌رویِ شبانه داشته باشیم، از آن بستنی‌های خوش‌مزۀ قیفی هم می‌خریدیم ـ از همان‌هایی که قیف را می‌گیرد زیرِ شیرِ درستگاه، و قیف خیلی جذاب پر می‌شود از بستنیِ دورنگ. تقریباً یک‌سوم شب‌هایش را هم ولخرجی کردیم و پیتزا می‌خردیم، یا که از آن همبرگرهای خوشمزه، و بیشتر می‌رفتیم به «شهر متروکه»مان و آن‌ها را میل می‌کردیم. خلاصه ماهِ ماهی بود این رمضان. روزهایت هرچند که بی‌معنی بود هم، با یک انتظارِ شیرین برای اذانِ مغرب، پُرمعنا می‌شد. گاهی پیش خودم می‌گویم تنها انتظار است که می‌تواند به برخی روزهای خاکستری معنا و مفهومی ببخشد.

و این هم چندتا تصویر از سنتِ حسنۀ امسال. برای کیفیت بهتر روی تصاویر کلیک کنید. (من همیشه بدعکس بوده‌ام و حالا که فکر می‌کنم، از همان کودکی‌ام از هرچه لنزِ دوربین بوده است فرار می‌کرده‌ام؛ ولی بالاخره بد نیست گاهی در مقابل این لنزها ظاهر شوم. بعدها خاطره می‌شود؛ مثل همین عید فطر که دوسالی هست خاطره‌اش می‌کنیم، و مثل همین نوشته. زندگی همین است دیگر؛ نیست؟)

  • ۵۰۴ بازدید

(دهم فروردین)

می‌گفت مسیر صعب‌العبور است. ما می‌خندیدیم به حرف‌هایش. می‌گفت جایی‌ست که اگر نروید، مگر می‌شود معنی زندگی را بفهمید. توی گرگ‌ومیش صبح به راه افتادیم. راه طولانی‌یی بود اما نه خسته‌کننده. وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم، گویی که به یکباره به دل طبیعت وارد شده باشی؛ جایی که خبری از سازه‌های انسانی نیست و تا چشم کار می‌کند، کوه‌های پیوسته است که برفراشته شده‌اند و به دل آسمان زده‌اند؛ جایی که می‌شود مفهوم زیبایی را در چهرۀ خشمگین امّا چشم‌نوازِ فراز و نشیب‌های طبیعت می‌توان دریافت؛ چهره‌ای که اگر حتّی سالیان دراز هم به نظاره‌اش بنشینی، تکراری نمی‌شوند و هیچ‌گاه ازشان سیر نخواهی شد.

به دل کوه‌هایی زدیم که همیشه کنجکاو بودم بدانم چه دنیایی در پسشان پنهان شده است. صخره‌هایی که معلوم نبودند در طی چه سالیان درازی و بر اثر کدام آب خروشان یا باد و باران و آفتابی چنان شکل‌های گوناگون به خود گرفته بودند. گاهی به تیزی تیغۀ چاقو یا اره بودند و گاهی هم به صافی و لغزندگی کاشی‌های مصقّل. تا جایی که شیب چندان تند نبود، می‌شد قدم‌زنان با کمری صاف ـ اما با گام‌هایی محکم ـ بالا رفت، البته وقتی که زیر پایت محکم می‌بود؛ حال یا سنگی چسبنده بود ـ با سوراخ‌های ریزی که حتّی می‌شود به عنوان سنگ‌پا هم ازش استفاده کرد ـ یا زمینِ خاکی‌یی که ریشۀ گیاهان روییده در بطنش، محکمش کرده باشد. گاهی هم سطح کوه ـ برای پاره‌ای از مسیر یا یک گذرگاه ـ پر شده است از سنگ‌های ریز و درشتی که باید طوری رویش قدم برداشت که انگار به دل دریایی مواج زده‌ای و هر لحظه ممکن است زیر پایت خالی شود. که خالی شدنشان هم از زیر پا خطر بزرگی‌ست؛ گاهی هرچه تقلّا می‌کنی تا گام‌هایی که همراه با سنگ‌های درشت و کوچک لغزیده‌اند را فوراً بلند کنی و در جای قبلی یا بالاتری قرار دهی ـ که وحشتِ افتادن، سرعت این حرکت‌های پی‌درپی را بشدت افزایش می‌دهد ـ ولی همچنان زیر پایت خالی می‌شود و خالی می‌شود؛ درست عین دست‌وپا زدن توی باتلاق.  اما مطمئن‌ترین قسمت برای بالا رفتن، صخره‌ها بودند؛ جایی که می‌شد هم دست را کاملاً بند کرد و هم پا را.

(یک روز بعد)

نگفته بود قرار است کجا برویم، گفته بود که باید خودمان بیاییم و ببینیم. از مردمی که کنار رود اطراق کرده بودند گذشتیم و زده بودیم به یک کوره‌راه. کمی که جلو رفتیم، خود را در محاصرۀ کوه‌هایی دیدم که در اطرافمان برافراشته شده بودند. موتورها را بردیم بالای تپه‌ای و پناهشان دادیم زیر یک سنگ بزرگ؛ یا بهتر بگویم، پنهانشان کردیم. وقتی که به قصد کوه مقابل به حرکت افتادیم، فهمیدم این بار اولی نیست که به اینجا می‌آید و گویی همۀ غار و مغاک اینجا را مثل خطوط کف دستش می‌شناسد. گفتیم نرسیده‌ایم هنوز؟ گفت حالا کلی راه مانده. و چه راهی هم! راهی از میان دو کوه؛ دریچه‌ای رو به دنیایی دیگر. مسیر مستقیم نبود که بشود از همان پای کوه، مقصد را مشخص کرد. رفتیم و هرچه پیشتر می‌رفتیم، شیب تندتر می‌شد. از قدم‌های محکم و سنگین در شیب‌های کم و محتاطانه قدم برداشتن روی سنگ‌های کوچک‌وبزرگِ لغزان، و بالا رفتن به کمک صخره‌هایی که دست‌ها چنان به لبه‌ها یا فرورفتگی‌هایشان قلّاب می‌شد که مطمئن بودی می‌تواند همۀ وزنت را تحمل کند اگر پاها و دستِ دیگرت از جانِ صخره رها شدند. گاهی مجبور می‌شدی چند لحظه‌ای توقف کنی برای شناسایی بهترین و مطمئن‌ترین راهِ بالارفتن؛ یا یافتن جایی برای قلّاب کردن دست، حتّی اگر شده با به‌جان‌خریدن ریسکِ یک جهشِ حساب‌شده.

(دو روز بعدتر؛ سیزدهم؛ شب)

سه سالی می‌شد که پا نگذاشته بودم روی کوهی. به کمرکش کوه که رسیدم، به نفس‌نفس افتادم. دیگر پاها هیچ قوّتی نداشتند. پای چپم که دیگر از فرط خستگی به درد افتاده بود؛ آخر دامنۀ کوه را دور می‌زدیم و بالا می‌رفتیم و فشار بیشتری رویش بود. (اینجاست که فهمیدم چرا می‌گویند زیگ‌زاگ باید بالا رفت، اما مسیرش چنان مسیری نبود که به هر راهی که می‌خواهی رویش قدم بگذاری. همان، به قول عمو، صعب‌العبور بود حسابی.) کم آوردم. یک سنگ مطمئن گیر آوردم و نشستم رویش. اطراف را نگاه کردم، پایین را نگاه کردم که چقدر پایین بود! و صخره و سنگ‌هایی که دیدنشان گاهی وحشت به دلت می‌انداخت. خستگی که از حدی فراتر رفت، تنها بی‌حسی به سراغت نمی‌آید، درد هم هست؛ پاهایم به درد افتاده بود. تقریبا دو-سه دقیقه‌ای بود که نشسته بودم، ولی از نفس‌زدن نیفتادم. پیش خودم می‌گفتم چه غلطی کردم که آمدم اینجا؛ دردت چه بود که آمدی این بالا آخر؟! حس کردم نور خورشید مدام بیشتر می‌شد. روشن‌تر و روشن‌تر. حالا روشناییِ سفید چنان زیاد شده بود که نمی‌توانستم درست ببینم. طولی نکشید که آن روشناییِ سفید رنگ، شد طلایی و بعدش سبز رنگ. این حالت را خوب می‌شناختم. فشارم افتاده بود و خون به مغز نمی‌رسید. حالت جالبی است، همیشه از این روشناییِ طلایی‌رنگ خوشم می‌آمده. همه جا داشت سیاه می‌شد و چیزی نمانده بود که از حال بروم، و از آنجایی که روی دامنۀ کوه بودم و نشسته روی لبۀ پرتگاه، سریعاً با ارادۀ خودم دراز کشیدم. چشم‌ها را بستم و پیش خودم گفتم چه جای خوبی‌ست برای خوابیدن. دلم می‌خواست تمام روز را همان‌جا بخوابم. یکی از افراد گروه هشت‌نفری‌مان ـ محمد ـ کمی پایین‌تر از من توقف کرده بود و من خیالم راحت بود که آخرین نفر نیستم. چند دقیقه‌ای گذشت و دیدم که برادرم صدایم می‌کرد و من جواب نمی‌دادم. حال و حوصلۀ جواب دادن را نداشتم. دیدم که دارد صدایش نزدیک‌تر می‌شود و فریاد می‌کشد؛ جوابش را دادم. گفت که بجنبم. چشم‌هایم را که باز کردم، درست بالای سرم ـ و نه خیلی دور ـ عقابی بود که بدون حرکت‌دادن بال‌هایش دور یک حلقۀ نامرئی می‌چرخید ـ یا شاید هم شاهین بود یا قرقی؛ خوب نمی‌شود تشخیص داد. خیلی دلم می‌خواست بدانم دارد به چه فکر می‌کند و از آن بالا چطور می‌بیند و چه را می‌بیند. بلند شدم و راه افتادم. پاهایم کمی قوت گرفته بود. فهمیدم که تقریباً رسیده‌ایم به مقر ـ یک تورفتگیِ بزرگ در بالای کوه. تمام توانم را ریختم توی پاها و به هر سختی‌یی که بود خودم را رساندم بالا و با هر قدم پیش خودم می‌گفتم چیزی نمانده، یک قدم کمتر شد. 

وسایل را پایین گذاشتیم و پشتم را زدم روی یک تکه زمین سبز و دراز کشیدم و نفس‌نفس‌زدن‌هایم را ادامه دادم. گوشم را داده بودم به عمو که از داستان‌ها و تجربه‌هایش می‌گفت. ضعف کرده بودم. یک بیسکویت مغزدار ـ از این های‌بای‌ها ـ برداشتم و شروع کردم به جویدن؛ حتّی حال و اشتهای خوردن را هم نداشتم. پنج دقیقه طول کشید تا دوتایش را دادم پایین. چای پخش شده بود و من هم یکی گرفتم. چه لذّتی داشت نوشیدن چای خوش‌رنگِ داغ در بالای کوه‌ها. چه دنیایی بود آن بالا. تا چشم کار می‌کرد کوه بود و سنگ و صخره و خار و رنگِ سبزِ پراکنده. گویی به یک تابلوی نقاشی بسیار عظیم نگاه می‌کنی. منظره‌ای که چشم‌ها همیشه حریصانه نگاهش می‌کند و هیچگاه از تماشایش سیر نمی‌شود. درست مثل نشستن روی شن‌های ساحل به نظارۀ خورشیدی که می‌رود تا پشت دریا پنهان شود. روی کوه‌های روبه‌رویی شاهینی را می‌دیدم که با فاصلۀ کمی از زمین پرواز می‌کرد؛ البته اینطور به نظر می‌رسید؛ در حقیقت ما آمده بودیم بالای کوه‌ها و این بالا دیگر قله‌ها کمتر شده بودند و بیشتر به تپه می‌مانستند. با چند قلپ چای حالم آمد سر جا و با ولع آن بیسکوئیت را دادم رفت پایین. حالا عمو و بچه‌ها کمی دورتر جمع شده بودند دور سوراخی میان زمین و دیوار. عمو با چراغ قوه رفت پایین و بعد از چند دقیقه، یک گونیِ زرد داد بیرون. تعجب کردم. فهمیدم که محتویاتش تنها یک طناب است. همگی تک تک و درازکش از دهانۀ تنگ غار رفتند داخل. من آخرین نفرشان بودم که رفتم تو. بعد از گذشتن از یک تونل کوتاه، می‌رسید به یک زاغه. حسابی بزرگ بود. ارتفاعش کم بود و در برخی نقاطش نمی‌شد کمر را صاف کرد، ولی حسابی بزرگ بود. آنقدر جا بود که اگر همۀ هشت نفرمان دراز می‌کشیدیم و می‌خوابیدیم، باز برای پنج-شش نفر دیگر هم جا بود. سقفش مثل همان تورفتگی کوه بود، ناهموار و دوده‌گرفته. همگی گوشی به دست داشتند نور می‌انداختند و فیلم می‌گرفتند و عمو مثل همیشه داشت حرف می‌زد؛ با همان جذبۀ همیشگی‌یی که توی حرف‌ها و نحوۀ بیانش بود. می‌گفت آن گونیِ طناب را دو ماه پیش گذاشته بوده داخل این غار. سردم شد. گوشۀ غار یک هواکش بود که به قله می‌رسید و باد خنکی ازش می‌آمد. پایین هواکش، یک شکاف دیگر بود. این یکی تنگ‌تر از دهانۀ همین غاری بود که تویش بودیم. عمو رفت پایین و چند نفر دیگر هم رفتند تو. من که می‌خواستم بروم پایین گفتند جا نیست و آمدند بالا. برادرم که پایین رفته بود با خوشحالی هی تکرار می‌کرد که آمده‌ایم توی دل کوه! و واقعاً هم همینطور بود. و چه جای خوبی هم بود. قشنگ می‌شد زندگی کرد آنجا. و چه زندگی‌یی هم. کافی بود تا از درونْ ورودی غار را ببندی تا دیگر با خیال راحت همان‌جا روزت را شب کنی و شبت را روز.

از غار زدیم بیرون و پناهگاهمان را به مقصد کوه بالایی ترک کردیم. آنجا هم یک غار دیگر بود. عمو با نور وارد شد و با جملۀ «اینجا خفاش داره کسی نیاد تو»، آمد بیرون. گفت که سه تا خفاش از سقف آویزان بودند؛ سه تا مثلت باریک و درازِ مشکی. از قیافۀ خفاش‌ها می‌گفت که چقدر ترسناک است. می‌گفت خفاش‌ها هیچ کاری نمی‌کنند، فقط با چنگال‌های تیزشان صورتت را نوازش می‌کنند ـ البته این چیزها را سه روز بعد گفت؛ یعنی امروز، سیزدهم، توی دره‌ای میان کوه‌های قیزقلعه، وقتی که لانه‌های خفاش را بهمان نشان می‌داد: سوراخ‌هایی با قطر ده‌سانتی‌متر توی دیواره‌های سنگی کوه. مقصد بعدی کوه مقابل بود و به نظر می‌رسید بدنم پاهایم تازه راه افتاده بودند. یک سوراخ روی قله‌اش دیده می‌شد. حسابی دور بود و اگر عمو نشانش نمی‌داد، نمی‌شد به راحتی تشخیصش داد. پایین رفتیم و بالا آمدیم تا پای آن کوه. روی زمین دوتا قوطی باریک پلاستیکی دیدم؛ شبیه آمپول‌های گاواژ. عمو گفت که چسب است، برای جای‌گذاری دینامیت‌ها توی کوه. گفت برای اینکه دینامیت بتواند سنگ را تخریب کند، باید دهانۀ سوراخ را حسابی محکم کرد. کمی بالاتر مهدی بود که می‌گفت آنجا چند کیسه گچ دیده. حجت هم یک متۀ بزرگ پیدا کرد. به صخره‌ها رسیدیم، و باید تا دهانۀ غار را ـ که تقریبا پانزده‌متری ارتفاع داشت ـ صخره‌نوردی می‌کردیم. ایستاده بودم و داشتم دنبال مسیری می‌گشتم تا آن بالا. سمت راست محمد بود؛ وقتی دیدمش یک لحظه تعجب کردم که چطوری از آن سمتی که همه‌اش سنگ‌های بزرگ و صاف بوده بالا رفته بود. مرا هم صدا زد که از آن طرف بروم، ولی به نظر راه خوبی نمی‌آمد. راه سمت چپ که به بالای دهانۀ غار می‌رفت مناسب‌تر بود برای بالا رفتن. داشتم بالا می‌رفتم. امیرحسین هم آن بالا بود. دیگر چیزی نمانده بود. ایستادم تا نفسی بگیرم که صدای بمی آمد. انگار که چیزی افتاده باشد پایین. عمو از آن بالا بلند صدا زد که چی بود؟ امیرحسین با صدایی آرام و ناباورانه گفت محمد بود؛ افتاد! نمی‌خواستم به هیچ چیزی فکر کنم. با تمام وجودم آرزو کردم که خواب بوده باشم و امروز چیزی جز رویا نبوده باشد. صدای نالۀ محمد بود که نگذاشت بیشتر از آن افکارم پروبال بگیرد. برگشتم تا ببینم کجاست. دیدم افتاده است میان سنگ‌های درشتِ پایین صخره. پای راستش را کج گرفته بود و ناله می‌کرد. صورتش خونی شده بود. فاصلۀ زیادی بود. پیش خودم فکر می‌کردم اگر من افتاده بودم چه می‌شد. به این فکر می‌کردم که حالا او چقدر درد می‌کشد و وقتی که توی زمین و آسمان بوده، به چه فکر می‌کرده و چه دیده و چه حالی داشته. بر خودم لرزیدم. وحشت برم داشت. به این فکر می‌کردم که با هر قدمم ممکن بوده زیر پایم خالی شود و اتفاق خیلی بدتر از محمد بر سر من بیاید. با احتیاط رفتم پایین. دیگر حتّی به آن غاری که به هوایش آمده بودیم بالا فکر نمی‌کردم. همگی کنار محمد رسیدیم. قطره‌های قرمز رنگ خون را روی سنگ‌ها می‌دیدم. به نظر می‌رسید که طوری‌ش نشده، فقط صورتش خونی شده بود. عموحسین می‌گفت که نباید بگذاریم زیادی اینجا بماند؛ تا بدنش گرم است باید حرکتش دهیم. زیر شانه‌هایش را گرفتند و رفتیم تا قرارگاه؛ همان تورفتگیِ کوه. خیال همگی از بابت محمد راحت شده بود. امیرحسین که آن بالا بود همه چیز را دید. می‌گفت زیر پایش خالی شد و افتاد روی سنگ، بعد پاهایش مثل فنر عمل کرده است و پرتش کرده پایین. می‌گفت کلی توی هوا چرخید، بعد هم با سینه فرود آمد روی زمین. خودش بعداً به شوخی گفت که هرچه پایین می‌آمد به زمین نمی‌رسید. حقیقتاً از ارتفاع زیادی افتاد. می‌گفت با دست‌هایم خودم را نگه داشتم وگرنه سرم خورده بود به سنگ و کارم تمام بود. بعد زخم دستش را نشان می‌داد و زخم‌های پیشانی‌اش را. عمو می‌گفت خدا بخاطر بچه‌هایش نگهش داشته، وگرنه باید حداقل حداقلش پا و دستی ازش شکسته می‌شد. می‌گفت باید از خوشحالی برقصم که کاری‌ش نشده. کلی هم مسخره‌اش کرد و ما هم خندیدیم. برای ناهار، سالاد اولویه خریده بودیم؛ حقیقتاً که انتخاب بسیار خوبی بود. بعد از ناهار و چای و استراحت، حرکت کردیم. عمو با کلی دردسر محمد را آورد پایین. اگر نبود نمی‌دانستیم چه باید بکنیم؛ خودمان حتی برای خود هم زیادی بودیم. پایین آمدن خیلی سخت‌تر و خطرناک‌تر از بالا آمدن است. بیشتر اوقات موقعِ پایین رفتن می‌فهمی که چه غلطی کرده‌یی که آن‌همه راه بالا آمده‌ای.

و تمام دیگر. زیادی هم شد.

فردایش با دوتا موتور رفتیم قم. هفتادتا رفت، هفتادتا برگشت. این قم رفتن حتی از کوه‌نوردی دیروزش هم خسته‌کننده‌تر بود. به قول حجت، مسیرهای بین‌شهری را نباید با موتور آمد؛ موتور برای مسیرهای مسافرتی‌ست؛ مسیرهایی که طبیعتش نگذارند حوصله‌ات سر برود و خسته شوی. حقیقتاً از قم متنفر شدم و دیگر هیچ‌وقت با موتور به آن شهر شلوغ ـ که راننده‌هایش اغلب مثل گاو رانندگی می‌کنند ـ نخواهم رفت. اگر نمی‌رفتیم سینما و «به وقت شام» را نمی‌دیدیم، به جرئت می‌گفتم که جزء بدترین روزهای این سال‌ها بود؛ سفری سرتاسر پشیمانی. توی مسیر هی به خودم می‌گفتم که چه غلطی کردیم آمدیم؛ و ای کاش حداقل هندفری را بر می‌داشتم، یا کلاه کاسکتم را. برگشتنی هم به شب خوردیم و سرما. حتی لباس گرم هم نبرده بودم.

بعد از یک روز استراحت، علی‌الطلوع با موتورها زدیم به جاده. اینبار فقط ما سه‌تا و عموحسین و مهدی. من فقط تک بودم روی موتور، بقیه دو ترک؛ و چه لذتی هم داشت موتورسواری، توی جاده و کلّی هم مسیر خاکی. با کاپشنِ نظامیِ ارتش سوریه و کلاه‌کاستی که لذت موتورسواری را چند برابر می‌کند. هشت‌ونیم بود که قیزقلعه بودیم. موتورها را تا جایی بردیم بالا که حتّی فکرش را هم نمی‌شود کرد. بعد از چرخیدن توی آن قلعۀ کوچک ـ که کلی سوراخ و پنجره برای دیدبانی داشت ـ و نوردیدنِ کوه‌های اطراف، ناهار را توی دره‌ای خوردیم و رفتیم سمت سد الغدیر و جلایر. جای دیدنی‌یی بود و بخصوص روی موتورها حسابی لذت بردیم. مردم زیادی آمده بودند تا سیزده‌شان را به‌در کنند. روز طبیعت بود، و در این روز معمولاً طبیعت حسابی قربانی می‌دهد. خدایش قبول کناد.

حالا هم که نشسته‌ام اینجا و با چندتا زخم روی کف دست‌هایم دارم می‌نویسم. خلاصه‌اش کنم. دل را زدیم به دریا. چند روزی از دنیای تکراری خودم به‌در شدم. کلی زندگی. کلی خاطرۀ جدید. کلی عکس. حالا می‌فهمم که این عکس‌ها و فیلم‌ها چقدر ارزشمندند؛ و حقیقتاً تنها چیزی هستند که می‌مانند و یادگار می‌شوند. خاطره‌ها را زندۀ زنده می‌کنند. هرچند که هیچ‌وقت شبیه به چیزی نمی‌شوند که خودت دیده‌ای..

  • ۴۰۷ بازدید

به کتاب «همسایه‌ها»ی احمد محمود توی گودریدرز پنج ستاره دادم و این نقد زیر را برایش نوشتم. بیش از یک هفته بود که کم‌کم می‌خواندمش ولی این دو روز آخر که داستان جذاب شده بود، زیاد می‌خواندم و می‌خواستم زودتر به پایانش برسم.

وقتی که به آخرین صفحات کتاب رسیدم، تند تند پیش می‌رفتم و مدام به خودم امید می‌دادم که این داستان به پایان می‌رسد، ولی هرچه پیش می‌رفتم و تعداد صفحات خوانده نشده کمتر و کمتر می‌شد، می‌فهمیدم که نه، از این چیزها خبری نیست و امیدم زوال می‌گرفت. وقتی که آخرین صفحه هم خوانده شد، دنیایی به دنیاهایم اضافه شده بود که نگران تمام آدم‌های تویش بودم. مثلاً اینکه خالد به کجا می‌رود و چه می‌کند. سیه چشم کجاست. پدر خالد چکار خواهد کرد؟ باز هم به کویت خواهد رفت و برای عرب‌هایی کار خواهد کرد که مثل یک نوکر نگاهش می‌کنند و باهاش رفتار می‌کنند؟ ناصر ابدی چه شد؟ مرد؟ اگر نمرده، بقیۀ عمرش چه سخت خواهد گذشت. پندار کجاست؛ آیا او هم توی انفرادی‌ست؟ تا کی؟ یا که... به رئیس زندان فکر می‌کنم؛ اعتصاب نتیجه داد؟ به ظلمشان فکر می‌کنم؛ به ظلم زمانه فکر می‌کنم و به فقر مردمان داستان. به تک تک شخصیت‌های داستان فکر می‌کنم. به «شهری»، به مادر خالد، به بهرام، به ابراهیم، به حسنی، به مهدی بقال، به بیدار و آزاد، به دکتر و قصاب، به بلور خانم و امان‌آقا؛ به خواج توفیق و آفاق، به صنم و بانو، به لیلا و هاجر و محمد مکانیک و ... اووه، و همۀ شخصیت‌های داستان. انگار که همگی‌شان توی ذهنم دارند زندگی می‌کنند و زنده هستند و نگرانشان هستم. به این فکر می‌کنم که چه شد که «شهری» چنان ظالم شد و سنگ‌دل، که از شکنجه‌دادن افراد لذت می‌برد. یا که زندگی رئیس زندان چطور بوده که تبدیل شده است به یک خوکِ تیرخوردۀ بدخلقِ مدبّر؛ که گاهی خودش را مهربان جلوه می‌دهد و گاهی هم نمی‌تواند جلوی خشمش را بگیرد. یا به این فکر می‌کنم که جمیله ـ خواهر خالد ـ قرار است چه زندگی‌یی داشته باشد و عاقبتش چه شود. به همه فکر می‌کنم. شخصیت‌های این داستان آن‌قدر برایم زنده هستند که جزئی از من شدند و شاید تا آخر عمر همراهم باشند. به قاضی فکر می‌کنم، به رضی دزده فکر می‌کنم، غم می‌خورم برای غلامِ خاله رعنا که چقدر زود و در عنفوان جوانی و زندگی، خاتمه یافت؛ به این فکر می‌کنم که اگر با شلیک اشتباهیِ گلوله به گردنش توی میدان تیر کشته نمی‌شد، چه زندگی‌یی انتظارش را می‌کشید. شاید می‌شد یک پاسبان، یا استوار، یا می‌شد رئیس زندان؛ و یا مأمور دولتی می‌شد که کسانی مثل آفاق برایش قاچاق می‌کردند. و یا هم داستانش چیز دیگری می‌شد. به این فکر می‌کنم که چقدر می‌شود درگیر این داستان شد و خود را غرق کرد توی ماجرای شخصیت‌هایش.

بگذریم از این پایانِ خاتمه‌نیافتۀ غم‌ناک. توی این داستان خیلی جاها رفتم که تاکنون نرفته بودم و با خیلی از آدم‌ها نشست‌وبرخاست کردم که تاکنون نکرده بودم. می‌توانم بگویم که دنیا را خیلی بیشتر از حجم کتاب درک کردم. بعد از خواندن «کلیدرِ» دولت‌آبادی فکر نمی‌کردم کتابی باشد که درکم را به اندازۀ آن از زندگی بیشتر کند؛ ولی با خواندن «همسایه‌ها»ی احمد محمود، فهمیدم که در اشتباه بوده‌ام؛ و دنیایم بزرگتر از گذشته شده. به درک بیشتری از فعالیت مدنی و امر اجتماعی رسیده‌ام. و حالا مشتاق شده‌ام که کتاب‌های دیگر احمد محمود را هم بخوانم و پیش از همه، «داستان یک شهر»اش را.

****

گاهی که مشتِ غم کوبیده می‌شود توی دلت، چقدر حرفِ پردرد تولید می‌کند. چنان سرشارت می‌کند از حرف که هر لحظه ممکن است سر بروی ـ مثل کوهی که در دلش غوغاست و دیگر تاب ندارد و فوران رخ می‌دهد؛ یا مثل بادکنکِ پربادی که روی شعله گرفته شود و هوای منبسط شدۀ داخلش، بترکاندش.

وقتی که چنین لبریز می‌شوم، تنها دو چیز می‌تواند آرامم کند؛ یا اینکه حرف بزنم ـ چه نوشتن باشد و چه گفتن ـ و یا سوار موتور شوم. این اواخر بیشتر گزینۀ اول را انتخاب می‌کنم؛ نه که آگاهانه انتخابش کنم؛ خودم را می‌بینم که دارم حرف می‌زنم. یک لحظه به خودم می‌آیم و می‌بینم چند دقیقه شده که ماتم برده و به نقطه‌ای خیره مانده‌ام و توی دنیای دیگری سیر می‌کنم؛ کلی با خودم حرف زده‌ام و حرف‌هایم به چه جاهایی که نبردتم و چه رنگ و رویی که به خود نگرفته! یا خودم را می‌بینم که دارم می‌نویسم؛ یا توی وبلاگ هستم، یا توی هزاره‌هایم ـ که عنوانش را گذاشته‌ام «کتاب زندگی من» ـ و یا در پاسخ به حرف‌های دیگری می‌نویسم. خیلی به‌ندرت پیش می‌آید که آن حرف‌ها را با صدایم توی هوا پخش کنم تا به گوش کسی برسد که ـ در ظاهر ـ مخاطبم است و دارم باهاش حرف می‌زنم.

روی موتور هم که سوار بشوم، یا خیلی تند می‌روم و یا آهسته. شاید به‌نظر برسد که «تند رفتن» در آن حالی که دل‌تنگ شده‌ام و چیزی ـ که نمی‌دانم چیست ـ دارد دلم را می‌فشرد درست نباشد و خطرناک باشد، ولی کاملاً برعکس است. آخرین باری که روی موتور بودم و آهسته می‌راندم و توی افکارم غرقه می‌شدم، ناغافل پیچیدم جلوی یک پرایدی و خوب شد که آهسته می‌رفت و ترمز کرد و اتفاقی نیفتاد. فقط فریاد زد که: اوهوی، حواستو جمع کن. خواستم به حرفی که زده است فکر کنم که به خودم آمدم و گفتم که این چه کاری‌ست که می‌کنی؟ گاز بده! و گاز دادم و سرعت گرفتم. وقتی که سرعت بگیری، نمی‌توانی حواست را جز به راندن و رانندگی کردن، درگیرِ چیز دیگری کنی. هرچه موانع بیشتر باشد، بیشتر از خودت فاصله می‌گیری و برای دقایقی می‌توانی از زندگی کنده شوی. به‌تازگی یافته‌ام که «کلاه ایمنی» چقدر می‌تواند بیشتر و بیشتر درگیرِ راندن‌ات کند. اول اینکه حجم و وزنی که سرت را می‌گیرد، بیشتر به یک موتورسوار نزدیکت می‌کند. و دوم اینکه محدودیتِ دید، مجبورت می‌کند حواست را بیشتر و بیشتر به راندن معطوف کنی. شاید به دو ماه نرسد که یک موتورِ ۲۰۰ خریده‌ایم؛ از آن دسته موتورهایی که روی بورس نیست و با وجودِ برتری‌اش، قیمت خیلی پایینی دارد نسبت به بقیه: دایچی ۲۰۰. ارزان خریدیم و مقداری هم خرجش کردیم تا که حالا حسابی سرحال و قبراق شده است. این اواخر خیلی زیاد سوارش می‌شوم. هم دلم تنگ می‌شود برایش و برای موتورسواری، هم احساس دل‌تنگی می‌کنم و انگاری نیاز دارم تا از زندگی کمی فاصله بگیرم. باید خوش‌شانس باشم که وقتی ازش پیاده می‌شوم، مقداری زمان گذشته باشد و ”حول حالنا“یی رخ داده باشد.

نمی‌دانی که حالا چقدر دلم می‌خواهد یک موتور چهارسیلندرِ ۴۰۰سی‌سی‌یی مثل بندیت یا هوندا سی‌بی داشته باشم. نمی‌دانی که چقدر دلم می‌خواهد روی چنین موتوری بنشینم و نفسش را آزاد کنم تا بتواند دلش را خالی کند و حسابی غر بزند و غرّش کند و من لذت ببرم. شاید بدانی که این موتورها ـ به دلایل شاخ‌داری ـ توی ایران قانونی نیستند و پلاک نمی‌شوند؛ نهایتاً اگر بخواهی قانونی سوارشان شوی باید کلی پول بدهی تا برگه‌سبز دارشان را بگیری و آن هم تنها هفته‌ای دو ساعت اجازه داری که توی پیست سوارش شوی. و من اینجاست که از هرچه قانون متنفر می‌شوم. دلم می‌خواهد هرچه قانونِ مسخرۀ اینطوری که هست را زیر پا بگذارم. وقتی که فشار زیادی زیاد باشد، اوضاع از کنترل خارج خواهد شد. شاید اگر چنین قانون‌هایی نبود، من با همان موتور با سرعت مجاز حرکت می‌کردم، ولی وقتی که آب از سر بگذرد، چه یک وجب، چه صد وجب؛ می‌خواهم حسابی سرعت بگیرم، بخصوص در گریز از تعقیب مامورانِ اجرای چنین قانون‌هایی. 

این روزها بیش از هر وقتی دلم می‌خواهد به سفر بروم. به سفری که مقصدش معلوم نباشد و هیچ انتهایی هم نداشته باشد. دلم می‌خواهد سوار بر موتور، تمام دنیا را جست‌وجو کنم؛ به دنبال دلیلی برای زندگی بگردم. می‌دانم که عشق تنها چیز عجیب و غیرقابل تعریف و توصیف دنیاست که می‌تواند دلیل و انگیزۀ هر کاری باشد. شاید که عشق را در این جست‌وجو یافتم. عشق در حالی که بند به دست‌وپایت می‌زند، چنان احساس آزادی و رهایی‌ای هم بهت می‌دهد که گویی پرواز می‌کنی. چه می‌دانم، شاید هم موجب سقوطت شود. در حال حاضر حس می‌کنم که هیچ بندی نیست که بندی‌ام کرده باشد. حس می‌کنم هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم که محتاط باشم. درست نمی‌دانم؛ یا همه چیزم را از دست داده‌ام یا که اصلاً چیزی نداشته‌ام برای از دست دادن. حس می‌کنم رها و آزاد هستم؛ اما نمی‌دانم پرواز است یا سقوط.

عمو که برای عیددیدنی آمده بود، چقدر از داستان‌ها و خاطراتش گفت. همیشه می‌گوید و من هم همیشه لذت می‌برم از شنیدنشان. حتّی جدیداً صدایش را ـ بدون اجازه ـ ضبط می‌کنم و نگه می‌دارم. یکی از پسرعموها هم آمده بود و اگر اجازه بهش می‌دادی، تا خود صبح برایت یک‌نفس حرف می‌زد و داستان می‌گفت. شب اول عید بود؛ از نیمه شب گذشته بود و همچنان کنار هم نشسته بودیم و از زندگی می‌گفتند و ما می‌شنیدیم. گاهی حسرت می‌خورم که چه خوب حرف می‌زنند و همیشه حرفی زیر زبان دارند که با آن سکوت را بشکنند، اما من نه. خودم را می‌بینم که نه چنان خاطراتی دارم برای گفتن و نه چانۀ پرحرفی دارم برای حرف زدن. خودم را می‌کشم تا یکی دو کلام تولید کنم و از دهانم بدهم بیرون. وای که چقدر طاقت‌فرساست. حرف‌زدن توی جمع و با افراد ناآشنا، برایم مشکل است. یعنی که اصلاً حرفی نمی‌یابم برای گفتن؛ و به هیچ‌وجه قصه‌گوی خوبی نیستم. آن شب وقتی که می‌دیدم چه آسان شخصیت‌ها و افعال و کردارشان را قضاوت می‌کنند و درباره‌شان حرف می‌زنند و از زندگی می‌گویند و پندهای اخلاقی می‌دهند، واقعاً بهشان غبطه می‌خوردم، و یا شاید هم کَمَکی حسادت می‌کردم. چه می‌دانم.

حالا که به خودم بهتر نگاه می‌کنم، می‌بینم من همان کودکی هستم که بودم. سن هیچ تاثیری رویم نگذاشته بجز اینکه کمی اطلاعاتم را برده بالا. گاهی که حوصله‌ام سر می‌رود و به کاری تکراری مشغول می‌شوم و یا بیکار ـ درست عین بچه‌ها ـ سرم را می‌چرخانم تا که حسابی سرگیجه بگیرم. یا که حین راه رفتن، می‌بینم که لِی لِی می‌روم و تاتی می‌کنم و هماهنگ با قدم‌ها، دست‌وبالم را تکان می‌دهم. گاهی هم پیش می‌آید که با دهان و هنجره‌ام خودم را سرگرم می‌کنم. هو می‌کشم و با سینۀ پرنفس، صدای باد و طوفان درمی‌آورم؛ سوت می‌زنم. صدای زنگ‌دارِ ممتد از گلویم خارج می‌کنم؛ با دهان بسته آهنگ می‌خوانم. یا که از خود بی‌خود می‌شوم و برای خودم فیلم بازی می‌کنم و چند جملۀ شبیه به هم را تندتند و قاطی‌پاتی و بلند می‌گویم. گاهی تمرین تحریر می‌کنم و صداهای موج‌داری می‌دهم توی هوا. و چقدر کارهای عبث دیگر. جالبش اینجاست وقتی که متوجه می‌شوم کسی هست که زیر نظرم دارد، فوراً دست از آن کارهایم می‌کشم و ادای آدم‌بزرگ‌ها را درمی‌آورم. ولی نه همیشه؛ گاهی بی‌حوصلگی اجازۀ همین کار را هم نمی‌دهد و می‌گویم بگذار هرچه می‌خواهد پیش خودش فکر کند؛ یا می‌گوید دیوانه شده‌ام و عقل توی کله ندارم و یا می‌گوید که ببین چقدر بچه است!

می‌گفتم؛ دلم یک سفر می‌خواهد؛ سفری که هیچ انتهایی نداشته باشد. گاهی که کفری می‌شوم از عالم و مافیهایش، دلم می‌خواهد یک موتور چهارسیلندر داشته باشم و با تمام خطراتش بزنم به جاده؛ و در گریز از هیچ پلیسی کم نیاورم. اینطوری نهایتاً یا خودم را می‌فرستم به درک و یا که از دستشان در می‌روم. می‌دانم در اینصورت سفرم به زودی خاتمه خواهد یافت و جریمه هم باید بدهم برای سوار شدن چنان موتوری و حبس هم بکشم، ولی می‌دانی، دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارد. اما وقتی هم که هنوز با کمک عقل اندیشه می‌کنم و احساس تنفر از زندگی سیرم نکرده، پیش خودم می‌گویم که یک موتور ۲۵۰ هم برای چنان سفری کافی‌ست و دیگر آن مشکل‌ها را هم ندارد. ولی به زودی سر عقل می‌آیم و از این خیالات می‌گذرم. آخر جیبم خالی‌ست و مشکلات دیگری هم هست که مانعم شود. گاهی به این فکر می‌کنم که بیا و سخت بچسب به برنامه‌نویسی و از قبلش پول دربیار، ولی دیگر نمی‌توانم با لذتِ گذشته برنامه‌نویسی کنم. از آن مرحله گذشته‌ام. حالا می‌خواهم که همان پول را با داستان‌نویسی به دست آورم. ولی کو، تا حالا که چیزی ننوشته‌ام؛ خودم را تهی می‌بینم و قلم را روی کاغذ نگذاشته، دست از نوشتن می‌کشم. به خودم نهیب می‌زنم و می‌گویم حالا حالاها باید بخوانی و خودت را پر از زندگی کنی؛ زود است برای دست به قلم بردن. و انگاری هنوز خیلی زود است برای تحقق این رویاها. صبر باید.

  • ۵۲۹ بازدید

این روزها زیاد به سفر کردن فکر می‌کنم؛ سفری پرهیجان و پرماجرایی که بعد از کشیدن سختی‌ها و تشنگی‌ها و گشنگی‌ها (از این پس «وَ» ها را «اُ» بخوانید) و آفتاب‌سوختگی‌ها و گیر کردن در تنگناها و گذر از آب‌ها و به دام دزدان دریایی افتادن و چند روز روی آب شناور بودن و در جزیره‌ای محبوس شدن و برای رهایی تلاش کردن و نهایتاً قایقی ساختن و دل به دریا زدن و در هنگامۀ مرگ، توسط افراد درون کشتی‌ای که از آن‌جا عبور می‌کرد نجات پیدا کردن... نه نه، این دیگر داستانش خیلی تکراری شده؛ مطمئنم که همگی فیلمی از این داستان دیده‌اند، سفری دیگر مثلاً...

به سرزمینِ پارس سفر کردن و عربی گفتن و آن‌ها عربی نداستن و مترجم آوردن و مترجم بگوید که عربیِ قدیمی بلد نیستم و عربیِ نو بلدم و اَجر و قربم بدین شیوه بالا رفتن و بعدتر فارسی یاد گرفتن و به یاد آوردن الفاظ آن شخص و فهمیدن اینکه آن زمان چه می‌گفته است و به شهر مولانا رفتن و از داستانش با خبر شدن و دانستن اینکه مولانا در ابتدا فقیه بوده است و درس می‌داده است و روزی بر سر کلاسش حلوائی‌یی آمدن و به او حلوا دادن و او به دنبال حلوائی کلاس را ترک کردن و چندین سال بعد سروکله‌اش پیدا شدن و یکسره حرف‌های مبهم و نامفهوم زدن و شاگردانش حرف‌های مبهم و نامفهوم او را نوشتن و در کتابی با عنوان «مثنوی» جمع‌آوری کردن و بعداً فهمیدنِ اینکه آن حلوائی «شمس» بوده است و همچنان سفری پر مخاطره داشتن و در دریا به دام «کفّار هند» افتادن و همۀ مکتوبات و سفرنامه‌ها را از دست دادن و تنها به حافظه متّکی بودن و بعد از سفر چندین جلد راجع به همان سفرها تنها با تکیه بر حافظه نوشتن و ..... دیدید، این یکی خیلی سفر بهتری شده بود، فقط حیف که دیگر نمی‌شود چنین سفرهایی داشت و چنین سفرنامه‌هایی. این داستانی که سر هم کردم، چند صفحه از سفرنامۀ ابن‌بطوطه‌‌ بود، تقریبا مربوط به قرن هفتم و هشتمِ هجری.

بله، داشتم می‌گفتم که دست همسر و عائله را گرفتن و به جای سوار هواپیما شدن و به دبی رفتن، با اتوبوس به افغانستان رفتن و سپس به کابلستان رفتن و آنجا با پاره‌ای از سرزمین خود آشنا شدن و ناراحت شدن و گله کردن از مرزبندی‌هایی که توسط بیریطانیای کبیر ترسیم شده است و با سخاوت افغانستانی‌ها مواجه شدن و تعجب کردن و «هم‌زبان» صدا شدن و مورد لطف بسیار و مهمان‌نوازی قرار گرفتن و سر سفره‌ها قابُلی خوردن و لذت بردن و از داستان‌های آن آدم‌های شیرین‌سخن شنفتن و مصاحبت‌ها کردن و آخر با دلتنگی از افغانستان بیرون شدن و هیچ‌وقت آن دلتنگی را فراموش نکردن و از آن پس نگرانِ اوضاع افغانستانی‌های مهاجرت‌کرده به ایران بودن و به آن‌ها بیشتر و بیشتر احترام گذاشتن و ..... این حرف‌ها هم مربوط به سفرنامۀ جانستان کابلستان است، اثر رضا امیرخانی. البته این کتاب را تاکنون نخوانده‌ام، فقط حرف‌هایی راجع بهش از این‌طرف و آن‌طرف شنیده‌ام، و البته معرفی کتاب توسط نویسنده‌اش را در آپارات دیده‌ام.

بله، داشتم می‌گفتم که به قطب شمال رفتن و ... نه نه، دیگر نه، این‌بار نمی‌خواهم دوباره شروع کنم و  از سفرنامۀ دیگری بگویم، البته حتّی اگر بخواهم هم، نمی‌توانم، چون چیز دیگری در ذهن ندارم.

خیلی دوست دارم به چنین سفرهایی بروم، و دستِ پر برگردم و بعد سفرنامه‌ام را بنویسم. و حتما‌ً روزی این رویا را نیز عملی خواهم کرد به امید خدا. درست است که هرچه به سوی جامعۀ مدرنیست می‌شتابیم، چنین سفر و سفرنامه‌هایی کمتر و کمتر می‌شوند، ولی هنوز هم جنگل هست، بیابان هست، کشورهایی با قطعیِ مکرّر برق هست، شهرهای فقیرنشین هست، خانه‌های کوچک ولی دل‌های بزرگ، هست.

با اینکه در این عصر ارتباطات به هم نزدیکتر شده‌ایم و فاصله‌ها کمتر شده است، ولی در حقیقت این ارتباطات مجازی و مخابراتی، ما را بیشتر از هر وقتی از هم دور کرده. چه شده است که به جای در کنار هم بودن و چشم در چشم با هم صحبت کردن و با هم خندیدن و ناراحت شدن و دردودل کردن، به یک صفحۀ نورانی و کمی متن و چند نوتیفیکیشن راضی شده‌ایم؟ نه، این ارتباطات ما را بیشتر از هر وقتی، از هم دور کرده است...

  • ۵۲۹ بازدید