چند روز پیش اتفاقِ بسیار بدی افتاد که در حدِ هقهق زدنِ بیامان غمگینم کرد. غمی بسیار سنگین و آمیخته به خشم. مثالم شده بود مثالِ کسی که چون هیچچیزی برای ازدستدادن ندارد، باید ازش ترسید. و آنموقع حقیقتاً به موجودِ ترسناکی تبدیل شده بودم که احساس میکرد حتّی قادر است بهآسانی آدم بکشد و ککش هم نگزد؛ کسی که احساس میکرد میتواند «هر» «کاری» بکند و هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. نیچه بهدرستی این وضعیت را «پوچی» مینامد، و کسانی را که از جان و زندگیشان گذشتهاند و بیباکانه به سوی مرگ میشتابند را، مصداقِ آن پوچی میگیرد. (که از جمله شهادتطلبانِ راهِ خدا و یا نیروهای انتحاری را هم شامل میشود.) بعد از گذشتنِ چند ساعتی و بهترشدنِ احوالم، دیگر آن احساسِ قدرت را نداشتم. باید بگویم گاهی دلتنگِ آن احساس میشوم.
یکی-دو روز بعدش حالم بد بود. حالم بد بود و فکر میکردم اگر بگذارم حالم بد باشد احساسِ خوبی خواهم داشت. اما بر خلافِ انتظارم چنین نبود. نه میتوانستم فیلم ببینم، و نه موسیقی گوش کنم، و نه کتاب بخوانم. خسته بودم و شدیداً احساسِ ملال میکردم. وقتی چند ساعتی از آن بدحالی گذشت و دیدم که این حالِ بد قرار نیست احساسِ خوبی داشته باشد، به تقلّایی بیهوده افتادم برای تغییرِ احوالم. که تنها باعث شد احساسِ عمیقِ نفرت از بدحالی و حتّی نفرت از خودم و زندگیام بر آن احساسِ ملال افزوده شود. غلط کردم که فکر میکردم نیاز دارم حالم بد باشد. منطقِ کلمات بهوضوح میگوید که حالِ بد، یعنی حالی که اصلاً خوب نیست! و من آن موقع نمیتوانستم اینقدر منطقی فکر کنم. گاهی آدم از فرطِ خستگی، خودش را رها میکند، منطقش را هم رها میکند.
کار میکنم. زیاد کار میکنم و کارهای زیادی هم میکنم. و جالبتر اینکه بر خلافِ انتظارم، حالم رو به بهبود است. یعنی حتّی یکبار به ذهنم رسید که خدماتِ سرویسِ کولر بزنم ـ از بس که این روزها سروکارم با کولرجماعت است! دریلکاری و سنگفرزکاری هم اووووه تا دلتان بخواهد انجام میدهم. مثلاً سرِ پیچهای زنگزدهای را که باز نمیشوند سنگ میزنم تا از جایشان در بیایند. یا جای پیچِ پایۀ کولر را با دریل و متۀ مناسب سوراخ میکنم. گاهی هم ایدههای خفنی را بهاجرا در میآورم. مثلاً یکی از ایدههای انقلابیِ اخیرم این بود که بهجای عوضکردنِ کفی و دیوارۀ پوسیدۀ کولر، یک سفرۀ پلاستیکی پهن کردم روی کفیِ کولر و تمام ـ آب را اینطوری توی کولر زندانی کردم. و جالبتر از همه این بود که از انجامِ تمامِ این کارها لذتی بسیار شیرین و دوستداشتنی را تجربه میکردم. بعدتر فهمیدم که درست است که اسمشان «کار» است، اما من «بازی»شان میکردم و بهخاطرِ همین بازیهایی که در آنها برنده میشدم، احساسِ بسیار خوبی داشتم. البته قبل از اینکه به این نکته برسم، (همین بازیکردن را میگویم)، قضیه را فلسفیتر از اینحرفها در نظرم میآوردم. یعنی میگفتم انسانها موجوداتی معناگرا هستند، و اغلب معنا را در غایتبخشی به امور مییابند ـ همان هدفمندیِ کارها، و در سطحی کلانتر، هدفمندیِ عالم و زندگیشان. و بنا بر همین تعریف، «بلاتکلیفی» و «بیهودگی» میتواند وحشتناکترین احساسی باشد که ممکن است زندگیِ یک فرد را در بر بگیرد. و من موقعی که انجامِ کاری را به عهده میگرفتم، انجامِ آن کار تبدیل میشد به معنای آنلحظه و آن روزِ زندگیام. احساسِ اینکه در مسیرِ درستی هستی، یکی از لذتبخشترین احساسهای عالم است ـ چه برسد به اینکه به غایتاش برسی و آن را رضایتبخش بیابی.
باید اعتراف کرد که درگیرشدن در چالشِ معنابخشی به زندگی، حقیقتاً کارِ فرسایندهای است. یکی از گستردهترین معناها، معنای سرنوشت است: اینکه هر کاری که میکنی، و هر اتفاقی که میافتد، درست همان چیزی بوده است که از قبل مشخص شده. بهاینترتیب از کوچکترین اتفاقها گرفته تا هولناکترینشان، بهگونهای پُررمز و راز معنادار میشوند. اما کسی که ژرفنگر باشد، میتواند کلِ فرایندِ سرنوشت را بیمعنا بیابد. همانطوری که بسیاری این زندگی (زندگیِ دنیا!) را بهواسطۀ بهشت و جهنم، یا همان آخرت، معنادار مییابند؛ در حالی که با همین نگرش، خودِ بهشت بهدلیلِ غایتبودناش، (و البته غایی و نهایی بودنِ هر امری در آن، مثلِ رفاهِ بیاندازه در خوردن و آشامیدن و رابطۀ جنسی و سکونت)، تبدیل میشود به چیزی بیمعنا. در واقع بهشت میتواند به زندگیِ ما معنا ببخشد، و حتّی به جهنم، اما کسی که در بهشت است آن را چیزی بیمعنا خواهد یافت. که البته در عرفانِ اسلامی (یا بهتر است بگویم عرفانِ ایرانی)، برای بیرونآوردنِ «بهشت» از وادیِ بیمعنایی، «وصالِ حق» را تعریف کردهاند. که باز هم در این صورت، «وصالِ حق» فینفسه تبدیل میشود به امری بیمعنا ـ و نه در سطوحی پایینتر.
باید به حالِ آدمیزاد غصه خورد که تنها با غایتمندیِ امورش میتواند به معنا برسند. کاش انواعِ کارآمدترِ دیگری هم وجود داشت. بگذریم؛ نمیخواهم بیشتر از اینمصیبت بگویم. برای همین حالا بیشتر سعی میکنم همه چیز را به دیدۀ بازی بنگرم. آدمی وقتی «بازی» میکند، میشود گفت احساسِ بهتری دارد. یکبار که روی موتورم بودم و داشتم از روبهروی بیمارستان رد میشدم، موتورم را همان گوشه پارک کردم و رفتم داخلِ بیمارستان. هیچ هدفی نداشتم و فقط میخواستم به درونِ بیمارستان نفوذ کنم؛ آخر جلوی هر در اش یکی-دوتا نگهبان بود. بالاخره توانستم از پارکینگِ بیمارستان واردِ بخشهای درونیترش شوم و آخر به بنبست خوردم. یک پرستار را دیدم که داشت در گوشۀ یک درِ شیشهای، رمزی را وارد میکرد و بعد در باز شد. همین دیگر. برگشتم. از همانجا تا روی موتورم بیامان میخندیدم. فکر میکنم وقتش رسیده است که خندیدن را یاد بگیرم، و رقصیدن، و بازیکردن را ـ هرچند مشکل.
لحظههایی مثلِ حالا که برای از بین بردنِ اضطراب و تعارضهای درونی به گوشۀ تنهاییام میخزم و با ذرهبین به جانِ بالاوپایینِ زندگی میافتم و مدام فکر میکنم و فکر میکنم تا آرام شوم، غمی سنگین روی دلم مینشیند. من برای از بین بردنِ اضطرابهایی که از مواجهه با دیگران ـ که تجسمِ اندیشههایی مختلف و مخالف هستند ـ نشأت گرفتهاند به اندیشیدن پناه میبرم؛ این اندیشیدن تلاطمِ درونیام را آرام میکند اما دوباره مرا با اضطرابهایی اساسی و عمیقتر مواجه میکند؛ اضطرابهایی که بیگانه با آنها نیستم، اما این آشنایی هیچوقت باعث نشده که کمرنگ شده باشند. من هنوز هم میتوانم سرِ برخی تصمیماتی که برای زندگیام میگیرم به حدِ مرگ مضطرب شوم. این زندگی فانیست و آدم قرار نیست بیشتر از یکبار زندگی کند، و در چنین موقعیتی هر تصمیمی که برای زندگیات میگیری میتواند حکمِ مرگِ زودهنگام را داشته باشد؛ چون تصمیم یعنی صرفنظرکردن و ازدستدادنِ چیزی؛ تصمیم میگیری تا گزینهها را کمتر کنی، دوراهیها و چندراهیها از بین میبری تا تنها یک راه را پیش بگیری؛ و هر گزینهای که دور میاندازیاش، هر راهی که نادیدهاش میگیری، حسرت و غمِ تجربۀ خودشان را به جانت مینشانند. اینجاست که هر تصمیمی پتانسیلِ این را دارد که تو را عمیقاً با موقعیتِ وجودیات مواجه کند؛ با بیپایگیِ این زندگی و فانیبودنش. یک تصمیمِ بزرگ دوباره به یادت میآورد که تو قرار نیست تافتهای جدابافته باشی و به هرچیزی که میخواهی برسی؛ تو یک موجودِ استثنا و شگفتانگیز نیستی. محدودیتِ امکانات به تو میگوید که قرار است بمیری در حالی که به بسیاری از خواستههایت نرسیدهای. دوباره به تو یادآوری میکند که تو هم یک انسان هستی، به بدبختیِ تمامِ آن دیگریها. و این موضوعیست که آدم را به وحشت میاندازد. ناآرامم میکند. باعث میشود قلبم را دوباره احساس کنم، چون بیتابتر از همیشه میتپد.
هیچچیزی بدتر از این نیست که بفهمی این زندگی آن چیزی نبوده است که فکرش را میکردهای، آن چیزی نبوده که در خیالاتت تا میتوانستی رؤیاییاش کرده بودی. این، همین است. حالا، وقتی کسی را میبینم که در تکتکِ لحظاتِ زندگیاش سخت به این باور چسبیده است که تنها نیست و زندگیاش فانی نیست و بالاخره بهشت را تجربه خواهد کرد، بیشتر از هر وقتی میفهمم انسانها چه موجوداتِ بدبختیاند.
نفسی عمیق میکشم و فکر میکنم که انسانها بالاخره روزی، همهچیز را فراموش میکنند ـ چیزی را که فراموشکردنی نبوده و نیست.
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازندهای پرادعا هم نخواهم بود؛ خودم را بهطورِ غمانگیزی از دست میدهم. مدام از خودم میپرسم: «من چه چیزی دارم؟ این من، چه چیزی درونِ خودش دارد؟» و جوابی نمییابم. شاید میخواهم با نوشتن، ارزشِ نداشتهام را به خودم بازگردانم؛ که بگویم من هم هستم! اما میدانی چیست؟ آدمِ راحتیطلبای هستم. هنوز به جایی نرسیدهام که یاد گرفته باشم نباید از سختیها گریخت. میگریزم هنوز هم. میگریزم و از این رفتارِ بزدلانهام خشمگین میشوم، و متنفر. ولی چه کنم؟ من هنوز با خودم کنار نیامدهام. سالهاست که با خودم کنار نیامدهام... امیدِ واهیییست اگر بگویم تغییر میکنم؟ «تغییر میکنم!» این جمله را آنقدری تکرار کردهام که دیگر گفتنش حالم را از خودم بهم میزند. اما تغییر میکنم. میدانم که تغییر میکنم. من حتی نمیتوانم از کسی و چیزی قطعِ امید کنم. پس باز میگویم: «تغییر میکنم و بهتر میشوم.» نمیتوانم وقتی هنوز زندهام بمیرم. ادامه میدهم.
«چه دارایی فرّاری داریم... کلمات. که وقتی نیستن گم میشیم و غریب.»
****
کمی از کلمات فاصله گرفتم، قهر کردهاند. حالا دستم خالیست و حرفهایم ناگفته مانده. و این، ناراحت کنندهست؛ نیست؟ فقط نمیدانم من آنها را مسخره کردهام یا آنها مرا. ولی در هر صورت شورش در آمده است ـ یا شاید هم همهچیز سراسر مسخره است. دلم میخواهد بروم نازشان را بکشم، ولی بعد با خودم میگویم: چرا اینقدر بیجنبهاند اینها؟ فقط به فکرِ خودشانند... خب به غرورِ آدم برمیخورد وقتی میبینی بدونِ آنها هیچ چیزی نیستی ـ دلت میخواهد بهشان بگویی: اگر خودتان آمدید که آمدید، وگرنه دیگر هیچوقت اینطرفها پیدایتان نشود؛ گورتان را گم کنید! اما بعدش با خودم میگویم مگر آدمی به خودیِ خودش چیست که بخواهد به آنبودناش مغرور هم باشد؟ انگشتِ وسطیِ دستم درد میکند، همانطور الکی، و میدانی، اینکه آدم نتواند با اطمینانِ خاطر انگشتِ وسطیاش را به کسی یا چیزی نشان بدهد، غرورش را بهکلّی خُرد میکند؛ نمیکند؟
پینوشت: خسته نشدی بس که از نوشتن نوشتی؟ حرفِ تازهیی نداری تو؟
میدانی، کدنویسی برایم یکجورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژییی مطبوع و شیرین. حینِ کدزدن ناخودآگاهم به هزار کوفتوزهرمار فکر میکند. خاطرههای مبهمی را برایم تداعی میکند. روزهای گند و مزخرف و فاجعهای که همهجوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کردهاند. روزهایی را به خاطرم میآورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی میکردم. روزهایی که سراسرِ وجودم غم بود و سعی میکردم خودم را غرق در کدها کنم. روزهایی که با هیجانزدگی از رویاهایی که توی سرم بود، کد میزدم. کدنویسی من را یادِ تمامِ رؤیاهای از دست رفتهام میاندازد؛ یادِ گذشتهای که حالا هزاران سال از من فاصله دارد. یادِ تمامِ غمها. یادِ «من»ای میاندازد که خیلی وقت پیش مرده است و هیچ هم دوست ندارم که دوباره زنده شود. اکنون تقریباً میتوانم بگویم هیچ چیزِ نوستالژیکی وجود ندارد که با تجربهکردنش، حالم بد نشود. حالِ غریبی است. آدم بینِ برزخی از «حال» و گذشتهاش قرار میگیرد. و خب برای منی که از گذشتهام کندهام و دیگر نمیخواهم به آن بازگردم، این یادآوری عذابآور است.
گفتی «نوشتن» یعنی ذبح کردن. یعنی کشتنِ خود. و من حالا میفهمم که چرا وقتی نوشتن در وبلاگم به تعویق میافتد، مضطرب میشوم و حالم خراب میشود. من نیاز دارم مدام خودم را بُکشم. خودم را بُکشم و توی وبلاگم دفن کنم. وبلاگم قبرستانِ من است؛ گورستانِ کشتههای من. مثلِ آدمی که معشوقهاش را میکُشد و بعد تنِ غرقه به خونش را به آغوش میکشد. محکم به سینۀ خودش فشارش میدهد و بعد شروع میکند به گریهکردن. بارها به آن چهرۀ بیحالت نگاه میکند و غم وحشیانه وجودش را به لرزه میاندازد. و بعد میرود تا او را در قبرستان به گور بسپارد. اگر ازش بپرسی چرا این کار را کردی، شاید هیچوقت نتواند پاسخِ درستی بدهد. اغلب میگوید: «چون میترسیدم از دست بدمش.» اما خودت کشتیاش! «نه، من او را نکشتم. او را جاودانه کردم و خودم را کشتم. او تا ابد در آغوشِ من باقی میماند؛ در همان آخرین لحظه. من و او به ابدیت پیوستهایم. کسی که حالا داری با او حرف میزنی، خیلی وقت است که به ابدیت پیوسته.»
و میدانی، من با این نوشتنها، هربار خودم را به آغوش میکشم و میکُشم. این من، زیستن در بیزمانی را برگزیده است و خودش را به سرگردانی در ابدیت محکوم کرده. و حالا مجبور است مدام خودش را بکشد: با نوشتن، جوهرۀ لحظهها را بمکد؛ خودش را به آغوش بکشد و بُکُشد. و خب، کسی که یکبار خودش را کشته است دیگر نمیتواند بدونِ کشتنِ مداومِ خودش به زندگیاش ادامه بدهد. چیزهای نوستالژیک من را از خودم پُر میکند؛ خاطرۀ منهای کشتهشدهام را به خاطرم میآورد. حالِ غریب و غیرقابلِ تحملیست. و چارهای برایم نمیگذارد جز کشتنِ دوبارۀ خودم... و من باز بیرحمانه خودم را مینویسم و نوشتهام را به گور میسپارم.
هیچ چیز برای من بدتر از این نیست که ننویسم ـ که نتوانم بنویسم. چه روزهایی که سرم پر از هیچ و سکوت است، و چه روزهایی که هیچ فضای خالییی توی سرم باقی نمانده و از هجومِ افکارِ بیکلمه و اندیشههای کلمهشده دچارِ سراسیمگی میشوم و مدام تا مرزِ جنون، در پیش و پسام. روزهایی که نمینویسم، هیچ قرار ندارم. همیشه چیزی کم است. یعنی خیــــلی ”همیشه چیزی کم است“! حال چه حرفی برای گفتن باشد و چه نه ـ که هر دو دردی مضاعف است. نوشتن اما درمان هم نیست؛ یک تسلیدهندۀ موقتیست. نظم و تداومش که از هم بپاشد، سراسیمگی به اشکالِ گوناگونی از این تن و ذهن و روان بیرون میزند. البته جای شکرش باقیست که اینها همه درونِ خودِ آدم اتفاق میافتد ـ در تنهاییِ بیپایانِ این حصارِ تن ـ و خیلی کم وجهِ عینی و خارجی به خودش میگیرد.
روزهایی که نمینویسم حرفها روی دلم تلنبار میشود؛ کوه میشود. حرفهایی که سنگینیشان حرکت را سخت میکند؛ حرکت در دلِ هزارتوی زمان را طاقتفرسا میکند. وقتی نمینویسم خودم را گم میکنم. و میدانی گم کردنِ «خود» یعنی چه؟ یعنی عمیقترین نوعِ احساسِ غربتی که کسی میتواند تجربهاش کند. غربت سلسله مراتبی دارد؛ از غربتِ مکانی و زمانی و بیکسی که بگذریم، به غربتِ تنهایی میرسیم. بعضی کودکها را دیدهاید وقتی در یک مکانِ غریب تنها مینشینند روی صندلی، مدام پایشان را تکان میدهند؟ تنها خودِ آن کودک خبر دارد که در تنهاییِ خیالانگیزش چطور بیوقفه و پُرولع در حالِ گفتوگو با خودش است. از غربتِ مکانی و بیکسی به مأوای تنهاییِ خودش پناه برده است. اما در اوجِ تنهاییاش هم کاملاً احساسِ امنیت نمیکند. هراس دارد که نکند کسی گفتگوهای ذهنیاش را بشنود و ذهنش را بخواند و آرامش و امنیتِ تنهاییاش را ازش بقاپد؛ و همین هراس است که موجبِ اضطراب میشود و آن اضطراب هم با تکاندادنِ ناخودآگاهِ پا، نمودِ عینی و خارجی پیدا میکند. اما برای منِ درونگرای انزواطلب، کلمات، این انتزاعیترین مفاهیمِ عالم، یکی از عینیترین جنبههای بروزِ اضطرابهای درونیست. نوشتن برای من همان تکانشِ پا است، که به خودیِ خود آرامشی لحظهای و کاذب به همراه دارد. البته من نمیخواهم نوشتن را به «تخلیۀ روانیِ» صِرف تقلیلش دهم؛ چرا که با نوشتن میاندیشم و از طریقِ اندیشیدن است که به آرامشی عمیق میرسم ـ حالا هرچند هم که موقتی باشد، باشد! چرا که آن آرامش، نیازمندِ یک مراقبۀ دائمیست. کلمات همان دستآویزی است که در اوجِ غربت و بیآرامشی، به تنهاییام پناه میبرم و در غربتِ تنهاییام، توسطِ کلمات با «خودم» همکلام میشوم. و وقتی از گمکردنِ «خودم» حرف به میان میآورم، یعنی که در بدترین نوعِ غربت، و در اوجِ تکافتادگی و بیزبانی و بیکلمهگی قرار گرفتهام و آخرین راهِ نجات هم به رویم بسته شده است؛ وقتی که هیچ دستآویزی نیست برای رهایی از غربت و بیگانگی. وقتی است که رفیقترین رفیقم را از من گرفتهاند. روزهایی که نمینویسم تبدیل میشوم به کودکِ تکافتادۀ وحشتزدهای که درونِ یک سلولِ انفرادی دستوپایش را به صندلی بستهاند و سوتِ ممتدِ کرکنندهای را هم در گوشهایش پخش کردهاند! البته نه به همین شدت، ولی خب چیزی در همین مایهها. بیاغراق که نمیشود عمقِ فاجعه را نشان داد؛ اما مطمئن باشید که این اغراق، اغراقی صادقانه است.
اما وقتی که مینویسم، حتّی اگر در اوجِ بدحالی هم که باشم، آرامشی شیرین و لذتبخش را تجربه میکنم. درست مثلِ وقتی که این کلمات نوشته شدند. پس چی شد؟ من، مینویسم، پس، هستم! یعنی که، خوب استم! (لبخند.)
پینوشت: این نوشته پس از هفت روز بیزبانی و ننوشتن، نوشته شده است. محضِ اطلاع:هزارههایم اغلب تخلیۀ روانیِ صِرف هستند؛ پستهای وبلاگی اما محصولِ نوشتن.
موقتاً سوال: بعد از نصبِ مجددِ ویندوزِ ۱۰، فونتِ IranSans (فونتِ فعلیِ وبلاگ) و اغلبِ فونتها در وُرد دیگر آن نرمی و زیباییِ سابقشان را ندارند؛ نمیدانید مشکل از چیست؟
نمیدانم چرا هنوز هم نمیتوانم این عدد را باور کنم. بیستویک انگاری، همقدوقوارهام نیست. یعنی من وقتی خودم را نگاه میکنم، میبینم هنوزم همان وروجکِ سربههوا هستم، ولی این عدد زور میزند حالیام کند که بزرگ شدهام. که دیگر بازی بس است. که پسرجان از حالا به بعد دیگر باید به فکر زندگیات باشی، وگرنه کلاهت پسِ معرکه است.
من هنوزم مثلِ بچهها عاشقِ اسباببازیام؛ فقط اسباببازیام حالا بگویی نگویی، کمی گندهتر شده است، و البته گرانتر. موتورم را میگویم. البته خودم هم گنده شدهام. حالا مثلِ آدم بزرگها همیشه ریش و سبیل میگذارم. مثلاً همین دیشب که با آن تیپِ موتورسواریِ زمستانیام، یعنی با آن کاپشنِ چهارشانۀ سپاهی، (از همانها که مربعهای کوچکِ رنگی دارد و خیلی قشنگ است)، اسکارفِ اسکلتیِ سبزرنگ، کلاهایمنیِ آنچنانی و دستکشهای سبزرنگِ موتورسواریام واردِ فلافلی شدم تا حساب کنم، دیدم آن دو-سه جوان که دورِ یک میز نشسته بودند شروع کردند به ملوانان ملوانان خواندن. ولی با اینحال عقیده دارم که من هیچ تغییری نکردهام. چند روز پیش عکسهای یکی از رفقای قدیمم را میدیدم. توی تلگرام پیام داده بود. اسمش به نظر آشنا میرسید ولی هرچه به عکسهای پروفایلش نگاه میکردم، نمیتوانستم آن آدمِ قدیم را توی عکسها ببینم. ازش پرسیدم واقعاً اینا عکسای خودته؟ گفت نه، عکسای عمهمه. گفتم: بگو هرچی نگاه میکنم چرا نمیتونم پیدات کنم. ولی من نه. هنوزم همان عینکِ ده سال پیش را به چشمم میزنم. هنوزم هم چشمهایم دو رنگ است و با اولین نگاه، کنجکاویِ هر کودکی را برمیانگیزانم. البته آدم بزرگها هم کنجکاو میشوند ـ میدانم که میشوند ـ ولی یکی از خوبیهایشان این است که دربارۀ این چیزها ازت سوال نمیکنند. یعنی در کل آدم که بزرگ میشود بخاطرِ همین که تصوّرش از بزرگشدگی فرو نریزد، سوال پرسیدن را فراموش میکند. یا خجالت میکشند از سوال پرسیدن؟ نمیدانم! ولی بچهها نه؛ صداقتشان ستودنیست. ولی خب دیگر، نمیشود هم که همیشۀ خدا صادق بود. «ما همیشه میخواهیم چیزهایی پنهانکردنی و بروز ندادنی داشته باشیم، تا بتوانیم در کنار هم بمانیم. چون میخواهیم در کنار هم بمانیم.» ولی بچهها نه. مثلاً همین که شروع کنی به حرفزدن با یک بچه، نمیشود از چشمهایت سوال نکند. البته با اینکه هنوزم نمیدانم چگونه با جوابهایم کنجکاویشان را سیراب کنم، ولی دیگر عادت کردهام و ناراحت نمیشوم. باز هم کنارشان میمانم. در نمیروم. یعنی در کل با بچهها بیشتر حرف برای گفتن دارم تا با آدمبزرگها. مثلاً همین که میخواهم دو کلام با یک آدمبزرگ حرف بزنم، ذهنم خالیِ خالی میشود. هیچ نمیدانم از چه بگویم. انگاری اصلاً توی جمعشان غریبهام. خیلی وقتها هم حرفهای آدمبزرگها برایم ملالآور است، مگر آنهایی که قصه میگویند. ولی من خودم قصهگوی خوبی نیستم.
داشتم میگفتم. من هنوزم حس میکنم همان وروجکِ سربههوام. همان علیبابای گوگولیمگولی. ولی خب حالا دیگر کسی علیبابا صدایم نمیکند. بابا هم که اصلاً حرف زدن انگاری یادش رفته باشد. فقط بلد است بخندد. آخر حالا درست شدهام یکی مثلِ چارلی چاپلین. دستِ خودم نیست، ولی انگار همیشه در حالِ اجرای نمایشام. حواسم پرت میشود و میبینم دارم با دهنم صداهای جورواجور در میآورم، انگاری که یک بیتباکس شده باشم؛ ریتم میدهم به صداها. بعضیوقتها هم مثلِ یک سیدی که خش داشته باشد، ادای گیرکردن در میآورم. یا یک جا هم روی یک جمله گیر میکنم. گاهی هم انگار توی کلاسِ سلفژ هستم و میخواهم پردههای صوتیام را آزمایش میکنم؛ یا که حواسم پرت میشود و میبینم دارم صدای خوانندهای را تقلید میکنم، ولی نتیجهاش همیشه مضحک است، چون ناخودآگاهِ من مضحکهپسند است خیلیوقتها. و همیشه این کارهایم او را میخنداند. همین هاست که وقتی مهمان میآید خانهمان معذب میشوم و نمیتوانم خودم باشم. اصلاً من هیچوقت نمیتوانم بیرون از محیطِ امنم خودم باشم. آخر حالا دیگر برای خودم آدمبزرگ هستم مثلاً. امروز، ۲۴ام آبان بیستویک ساله شدم. ولی نمیدانم چرا نمیتوانم هنوزم این عدد را باور کنم. حقیقتش را بگویم، من همیشه به اعداد، به سالها، به ثانیهها، شک داشتهام. امروز به فاطمه گفتم: میدانی امروز تولدم است؟ کلی ذوق کرد. ولی ازش خواستم صدایش را در نیاورد. (البته صدایش را در هم میآورد فرقی نمیکرد.) آخر حوصلۀ این مسخرهبازیها را ندارم. در کل هیچوقت جشنِ تولدی نداشتهام. با این حال یادم است سالِ پیش که یک گوشیِ هوشمند برای خودم سفارش داده بودم و با یک هفته تأخیر درست روزِ تولدم به دستم رسید، کلی خوشحال شدم. تا آن روز نمیدانستم غافلگیرشدن چه حس خوبی دارد. ولی حالا، امروز که مثلاً روزِ تولدم است هیچ دلیلی برای جشنگرفتن و کادو دادن به خودم ندارم. فقط میتوانم به خودم بگویم: «خستهنباشی پسر. حالا بلند شو بریم به رویاهات برسیم. مسیر طولانیه.» از این سالی که گذشت هم میتوانم بگویم راضی بودم و هم نه، ولی امسال میخواهم به خودم کمی سخت بگیرم. اصلاً اسم هم برایش انتخاب کردهام: تنهاییسالی. یعنی هیچکسی آن بیرون نیست که کمکم کند و فقط خودم هستم و خودم. باید بهتر بخوانم، بیشتر بخوانم، بیشتر بنویسم، و بهتر بنویسم. رؤیای من همین نوشتن است آخر. زندگی بدونِ رویا هم که معنایی ندارد. پس سلام تنهاییسالی؛ امیدوارم این وروجکِ سربههوا را از دامِ کمالطلبی و اهمالکاری و تنبلی و خوشگذرانی و بطالت و این چیزها نجات دهی، گرچه نمیتوانم مطمئن باشم.
پینوشت: سال پیش هم در چنین روزی، این را نوشتم: سالروزِ یک شروع. مسیرم درست از همانجا بود که شروع شد. وقتی که داشتم میخواندمش، دیدم چقدر، چقدر تغییر کردهام!
پیشنوشت: این حرفها را دو هفته پیش نوشتم، ولی تا همین یک ساعت قبل نمیدانستم منتشرشان کنم یا نه. آخر میدانی؟ من آدم محافظهکاری هستم. همیشه میترسیدم از اینکه کسی نباشم که فکر میکنم هستم. همیشه وحشت داشتهام از حقیقت، و از فروریختنِ تصوراتی که عمری بهشان دل خوش کردهام. همیشه. کسی هستم که میترسد حرفها و وعدههایش دروغ و پوچ باشد. کسی که از شکست وحشت دارد، و همیشه از مبارزاتی که احتمالِ شکست خوردنش در آنها وجود داشته، پرهیز کرده است. کسی که عادت دارد همیشه یکسری سوالها را برای خودش بیجواب باقی بگذارد و توی حریمِ امنِ ابهام زندگی کند. ولی آخر دیدم ارزشش را ندارد و چرا بیهوده خودم را آزار دهم. آخر یا میشود، یا نمیشود. اگر شد که چه بهتر، خاطره میشود؛ اگر نشد هم نشده است دیگر، مثلِ هزار اتفاقِ دیگری که باید میافتاد و نیفتاده.
این نوشته بیشازحد طولانی است و بیشترش هم حرفهای تکراریست. فقط میخواستم باشد و ثبت شود.
****
نیمهشب بود. وقتی با حجت فیلمِ «یک ذهن زیبا» را میدیدم، هم حین فیلم و هم در پایانش با پرسشهای نظرخواهانۀ حجت روبهرو شدم. انگار که نمیتوانست برخی چیزها را باور کند و بپذیرد. این پرسش: «چرا به نظرت بعضی آدمها و دانشمندان ذهنهایشان اینجوریست؟» شروع یک بحث مفصل بود. راجع به زندگی حرف زدیم و دوباره من شروع کردم صادقانه راجع به خودم حرفزدن؛ یعنی آن نقاب را از صورتم برداشتم و خودِ خودم بود که حرف میزد. من خیلی کم اتفاق میافتد سفرۀ دلم را برای کسی وا کنم، ولی خیلی جاها با حجت صادقانهترین نظرات و عقایدم نسبت به موضوعات مختلف و زندگی را بیان میکنم و هر حرفی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم. نمیدانم میلم به همکلام شدن است که باعث این کار میشود یا میلم به متقاعد کردنش، و یا توجیه کردنِ افکار و کردارِ خودم برای خودم. شاید هم راجع به خودم حرفزدن و این ابرازِ وجود سرمستم میکند و کنترلم را از دست میدهم و هرچه دارم را به نمایش میگذارم.
از اینکه میخواهم داستاننویس شوم گفتم. از اینکه عقیده دارم هر انسانی داستانی دارد که از آن رهایی ندارد. از اینکه برای کسی چون من حتّی منطقاً هم «پول» نباید ارزشی داشته باشد، چرا که نوشتنِ داستان به نظر خیلیها شاید کاری بهغایت مسخره به نظر برسد، ولی حقیقت این است که برای نوشتنِ هر کدام از همان کتابهای مسخره وقت و هزینۀ بسیاری صرف میشود و اگر کسی همان وقت و انرژی را برای کار دیگری میگذاشت و با قانونهای متعارفِ این دنیا زندگی میکرد، خب یقیناً میتوانست کلی پول به جیب بزند و زندگیاش را سروسامان دهد و ازدواج کند و خانهای فراهم کند و موتور و ماشینِ خوبی هم داشته باشد، ولی برای من یکی، این بخش از ماجرا هیچ جذابیتی ندارد، و برای پول کار کردن هم؛ چون مرا به اهدافم نزدیک نمیکند. کمااینکه داستاننویسی تنها چیزی است که توانسته مرا نسبت به زندگی امیدوار کند. شاید گاهی هم برای پول به انجامِ کارهایی مجبور شوم ـ که میشوم ـ ولی هیچگاه نمیتوانم تمام فکر و ذکرم را بگذارم روی آن و از فکر داستاننویسی خارج شوم یا آن را بگذارم جزء اولویتهای چندمم. حجت میگفت همین اهمیت ندادنم به چنین مسائلی باعث میشود بیست سال دیگر که زن و بچهای داشتم و دیگر افتاده بودم توی جریانِ خروشانِ زندگی، ببینم که چقدر از زندگی عقبم و برای چیزی که باید میبودم ولی برایش تلاش نکردم کلّی افسوس خواهم خورد، که البته دیگر هیچ فایدهای ندارد.» پیش خودم فکر میکردم که از کجا معلوم تا بیست سال دیگر زنده باشم! گفتم: «داشتنِ زن و بچه الزامی نیست. و تو هم چقدر آینده را تاریک تصور میکنی.» ولی ادامه ندادم که «خدا را چه دیدی، شاید تا آن موقع بخت به اقبال ما چرخید.»،چون شاید واقعاً به این حرف اعتقاد ندارم و من هم آینده را تاریک میبینم. گفت که پاککردنِ صورت مسئله فایدهای ندارد. با خودم گفتم «و لابد من هم ناگزیرم که مثلِ یک نفر بچۀ آدم بنشینم و به این زندگیِ تکراری تن دهم.»
گفتم داستاننویسی از نظر من ارزشمندترین کاری است که بشر تاکنون توانسته است انجامش دهد؛ درست همان کاری است که خدا انجامش داده. گفت: «اصلاً بیا طورِ دیگری به ماجرا نگاه کنیم؛ مثلاً نمیتوانی به جای نوشتن، داستانهایت را بسازی؟» میگفت که خودش تا این لحظه کلی برای زندگیاش داستانپردازی کرده است و همهشان را هم به واقعیت بدل کرده است، و حالا هم در حال ساختنِ شاهکارِ زندگیاش است ـ که من ناخودآگاه به روابطِ او و نامزدش فکر کردم و به نظرم رسید منظور از شاهکارش همین است. البته زیادی کنجکاو نشدم، فقط پرسیدم داستانهایش چیست و آیا میتواند به من بگویدشان یا نه. با اینکه انتظارِ «نه» شنیدن را داشتم، ولی وقتی گفت نمیتواند، انگاری کمی بهم بر خورد. به روی خودم نیاوردم و در حالی که فکر میکردم صداقت لازمۀ نویسندگیست، زیادی اصرار نکردم و گفتم مشکلی ندارد و لازم نیست بگویی. دیدم حجت رفت توی فکر. صدایش را آهسته کرد و گفت: «ولی نمیدانم کِی قرار است به پایان برسم؛ یعنی انگیزهام برای ساختنِ این داستانها تمامی ندارد و انگار مقصدی هم در کار نیست. نمیدانم پایانِ داستانم کجاست و کی راضی خواهم شد.» طوری میگفت که انگار این موضوع میترساندش. و من خندیدم و گفتم: «درست به خلافِ من، که همه چیزِ این عالم برایم تمام شده است. آخر میدانی؟ من آدمِ غایتنگری شدهام. قبلاً نبودم. جدیداً شدهام.» حجت دوباره شروع کرد به گفتن از چیزهایی که مثلاً بهم انگیزه بدهد برای «ساختنِ داستان». تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم و یادِ حرفِ مادرم افتادم که هر از گاهی وقتی بیمیلیام را نسبت به مناسباتِ آدمها میبیند بهم میگوید: «از این دنیا دل نکن. تو مگه چیت از بقیه کمتره؟ از این به بعد کلی زندگی در پیش داری.» و همیشه هم بهش میگویم من از این جمله نفرت دارم و لازم به تکرارش نیست و من هم از دنیا دل نکندهام. حجت گفت بهش گوش بدهم. گفتم من از این حرفها زیاد خواندهام. گفت حرفی که او میگوید، حرفِ هر کسی نیست که بشود هر جایی خواندشان؛ عمیقترین تجربیاتش از زندگی است و خودش دارد رو در رو بهم میگویدشان. و گفت که امیر قدرِ حرفهایش را نمیداند و نمیفهمد که او چقدر خیرش را میخواهد و به خاطرِ همین است که گهگاهی با هم دعوایشان میشود. حجت داشت از چیزی به عنوانِ «پُل» حرف میزد. پلی که من را به رویاپردازیهایم میرساند. به موتورِ سنگین میرساند، به یک زندگیِ آبرومندانه هم. میگفت باید از این تفکرِ یک بعدی دست بردارم. حرف را کشاندم به یکی دیگر از رویاپردازیهایم که به قولِ حجت، تکبعدی نبود، و او کلی دربارهاش حرف و حرف زد و و آخر هم گفت برای تبدیلِ آن خیالها به واقعیت تنها یک راه وجود دارد. کمی مکث کرد و بعد ناگهانی گفت: «پول!» و ادامه داد: «با دستِ خالی نمیتوانی بروی خارج و به هدفت برسی.» پوزخند زدم و او شروع کرد به گفتن از آدمهایی که حتّی به قولِ او دستِ راستشان را از دستِ چپشان تشخیص نمیدادند، ولی به جایی رسیدهاند که من آرزویش را دارم، و تنها برای اینکه پول داشتند. با بیاهمیتی گفتم: همینا باعث میشه که هرچی مسائلِ مادی هست برام بیمعنی بشه. میخواستم اضافه کنم: «اصلاً حالا که بهتر فکر میکنم میبینم هیچ میلی برای رسیدن به این رویایم ندارم.» ولی چیزی نگفتم. او گفت به حرفهایش فکر کنم و با پاک کردنِ صورتمسئله به جایی نخواهم رسید. بلند شدیم. زبالهها را برداشتم و بردم بیرون و برگشتنی، یک لحظه نگهم داشت؛ انگاری حرفی بود که نمیتوانست ناگفتهاش بگذارد. گفت: یه چیزی رو خوب توی تو دیدم. فکر کردم میخواهد ازم تعریف کند و بعد از این همه حرفِ بیفایده کمی امید بهم بدهد. گفت: تو خوب بلد شدی که بگی «برام اهمیتی نداره»، و این خیلی مسئلۀ مهمیه. اول کمی مکث کردم و ماندم که چه بگویم، ولی زود خندهام گرفت و گفتم «برایم اهمیتی ندارد».
قبل از کشیدنِ بحث به اینجاها، داشتیم راجع به فیلمِ A Beautiful Mind حرف میزدیم و از پیچیدگیها و قدرتِ ذهن میگفتم. برای اینکه بر حرفهایم صحه بگذارم و حجت بتواند بهتر ذهنِ جاننش را درک کند، گفتم تا حالا به خوابهایی که میبینی توجه کردهیی؟ توجه کردهای که وقتی توی خواب هستی به ضعفِ رویاهایت پی نمیبری و آنها را حتّی واقعیتر از واقعیت میپنداری؟ من خودم، از همان بچگی خوابهایم درست عینِ فیلمهای سینمایی بود. چشمهایم را چند ثانیه بستم و به حجت گفتم میخواهم یکی از خوابهای اخیرم را برایش تعریف کنم؛ خوابی که دقیقاً میدانم پردهبهپردهاش برگرفته از چه افکار و واقعیاتی در زندگیام است. چند ثانیه بعد همانطور که صحنههای آن خواب به یادم میآمد شروع کرده بودم به توصیف کردنشان و ماجرا را برایش تعریف کردم. من توی تعریفکردن مهارتی ندارم. خیلی عجولم و روی کلماتی هم که ادا میکنم چندانی تسلط ندارم، ولی وقتی فهمید خودش هم توی رویایم بوده، کلی ذوق کرد. آن خواب حقیقتاً ماجرا و صحنههای جذابی داشت. خلاصهاش این است که در حالی که تهدید به مرگ شده بودم و مثلِ کسانی که به پارانویا دچارند تقریبا همیشه وحشتزده بودم، او تنها کسی بود که توانسته بودم بهش اعتماد کنم و برای فرار کردن از دستِ آدمکشها ـ که درواقع مزدورهای کسی بود که تا همین پارسال برایش کار میکردم ولی حالا به دلایلی به خونم تشنه شده بود ـ ازش کمک بخواهم. توی آن خواب حتّی امیر هم مرا به آدمکشها فروخته بود. تعریفم که تمام شد حجت مشعوف شده بود و گفت در حقیقت هم او تنها و آخرین کسی است که میتوانم بهش اعتماد کنم و ازش کمک بخواهم. اینجا بود که دوباره احساس کردم زیادی حرف زدهام.
و همچنان کلمات توی تاریکیِ اتاق چرخیدند و چرخیدند و چرخیدند. ماهها بود که اینطوری سفرۀ دلم را برای کسی باز نکرده بودم و این گفتوگو در هر حال برایم دوستداشتنی بود.