لطفاً اجازه دهید یک بار دیگر حیرت کنم. البته، آدمها برای حیرت کردن نیازی به اجازه ندارند، در لحظه حیرت میکنند. و من حالا در حیرتم که چگونه روحیۀ آدمها میتواند اینقدر زود دگرگون شود. مقصودم تنها حیرتِ ذاتی و حیرتِ در لحظه نیست. جالب اینجاست که حینِ فکر کردن به این مسئله است که حیرت میکنم؛ و همین حیرت کردن حینِ تفکر و محاسباتِ منطقی است که مرا به حیرت میآورد. فکر کنم قدری پیچیدهاش کردم. ببخشید! ناچارم دیگر، آخر مسئله نیز بسیار پیچیده است. بگذار شفافتر بگویم: «حیرت بر پیچیدگی» است که مرا به حیرت انداخته، نه اینکه تنها از «پیچیدگی» حیرت کنم. آخر میدانید چیست؟ خیلی وقت بود که دیگر چیزی نمیتوانست مرا متعجب کند. همه چیز به طور شگفتانگیزی برایم ساده و پوچ شده بود. خیلی خیلی ساده. آنقدر ساده که همین چند روز پیش حقیقتاً به این نتیجه رسیده بودم که «این جهان از همان اولش توی یک مشت جا میشده؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی.» فکر میکردم دیگر نمیشود هیچ چیزِ اسرارآمیزی توی این دنیا پیدا کرد. این دنیا برایم خیلی تکراری شده بود، و همۀ آدمهایش هم. البته که آدمهایش هنوز هم برایم تکراریست، ولی امروز فهمیدم دنیا آنقدر هم کوچک و دستیافتنی نیست که توی یک مشت جا شود. نمیدانم متوجه شدهاید یا نه؟ من مدام در حال رسیدن به نتایج جدیدتری نسبت به این دنیا و این زندگی هستم. امروز فهمیدم که میتوانم درست توی یک روز، دو نتیجهگیریِ کاملاً متضاد هم داشته باشم. یعنی طوری که تا ظهر این زندگی برایم تبدیل میشود به درکاتِ جهنم و نزدیکِ غروب هم تبدیل میشود به جایی روی بهشت.
بگذار صادقانه بگویم. از صبح تا ظهر اتفاقاتی افتاد و حرفهایی شنیدم که به شدت افسردهام کرد. داشتم به این فکر میکردم که چگونه میشود از این دنیا انتقام گرفت؛ که چگونه میشود این نفرتِ هزار ساله را سرِ این زندگی خالی کرد. چرا دروغ؛ آنقدر ناراحت بودم که به خودکشی هم فکر میکردم، اما نه اینکه چگونه «خودم» را بکشم. دراز کشیده بودم و با یک آهنگِ آرامِ غمگین سوار بر ابرِ خیال شده بودم و به داستانِ کسی فکر میکردم که میخواهد خودش را بکشد. آخر میدانید که، خودکشی یکی از فلسفیترین کارهایی است که آدمها میتوانند توی زندگیشان انجام دهند ـ البته اگر تنها از روی احساسات نباشد ـ برای همین سوژۀ خیلی خوبی است برای فکر کردن و تخیل، بخصوص وقتی که قلبت پرِ کینه و خشم شده باشد نسبت به این دنیا ـ و من از اینکه چشمهایم را ببندم و همراه با یک آهنگِ آرامشبخش به دنیای تخیالتم وارد شوم خیلی لذت میبرم؛ آخر آنجا، من خوشبختترین فردِ این عالمم، خوشبختترین! چون در عینِ اینکه هر جا هستم و هر کسی هم هستم، هیچ جایی نیستم و اصلاً وجود هم ندارم، و نه دیگر «زمان» معنایی خواهد داشت که بخواهد اسیرم کند. من آنجا، توی تخیلاتم، آزادِ آزادم. آزادِ آزاد!
به خاطرم میآید آخرین باری که حسابی غمگین و افسرده شده بودم ـ فکر کنم یک ماه پیش بود ـ دوباره یک ما جرای ناگوار و کلی سرکوفت و حرفِ نیش دار... طوری که هر بار به آن ماجرا فکر میکردم غصهام میشد و حسابی احساس بدبختی میکردم. البته بگویم، ماجرا منطقاً آنقدرها هم ناگوار نبود، ولی احساسم این حرفها و دلایلِ منطقی حالیاش نمیشد. به ناچار متوسل شدم به همان خیالات، و آن ماجرا را با یک پایانِ خوش و هیجانانگیز بازسازی کردم، و میدانید نتیجه چه شد؟ یک ساعت بیشتر طول نکشید که از بدبختترین آدمِ این عالم تبدیل بشوم به شادترین و خوشبختترینشان، و به همین سادگی توانستم خودم را فریب دهم. یعنی احساستم را. و حالا که یک ماه از آن ماجرا گذشته، با فکر کردن به آن، هیچ ناراحتی یا خشم و نفرتی احساس نمیکنم.
خب برگردیم به همان داستانِ خودکشی. نتیجۀ تخیالتم شد یک طرحِ نیمهکارۀ داستانی، که نمیشد به پایان ببرمش. یعنی هربار که میخواستم به خودکشیِ کاراکترِ اصلیِ داستانم فکر کنم، یک نیروی درونی مانع میشد که به این پایانِ غمانگیز برسم. شاید بعدها تبدیلش کردم به یک داستانِ کوتاه یا بلند. نمیدانم. افسردهحال، طوری که هیچ حرفی نمیزدم و بدنم را هم در کمالِ آرامش و کُندی تکان میدادم تا مبادا از سرِ خشم حرکتِ نابهجایی کند یا دهانم باز شود به فاش کردنِ رازِ درون، رفتم سراغِ یکی از سازهایم تا بلکه با آنها سرگرم شوم و فراموشی نجاتم دهد.
تاکنون پنفلوت نواختهاید؟ یا فلوت، از این کلیددارها؟ ریکوردر چی، فلوت ریکوردر هم تاکنون دستتان نگرفتهاید؟ دیروز برای اولین بار یک ریکوردر دستم گرفتم. امروز شروع کردم به یادگیریاش، و تازه فهمیدم چگونه میشود صدایش را به درستی درآورد. نمیدانید چقدر حیرتانگیز است این ساز. در کل، صدای تمامِ سازهای بادی اغوایم میکنند، ولی سازها هرچقدر که سادهتر (و تبعاً ارزانتر) میشوند، بیشتر عاشقشان میشوم. وقتی آهسته در ریکوردر میدمم و انگشتهایم را روی سوراخهایش جابهجا میکنم، وقتی میبینم چیزی به آن سادگی، یک لوله با چندتا سوراخ و شیار، میتواند آنقدر صداهای دلفریب ایجاد کند، (آن هم دو اکتاو همراه با نیمپردهها!) نمیتوانم حیرت نکنم. لطفاً اجازه دهید بگویم یکبار دیگر هم توی این زندگی به حیرت افتادهام. و همین دیگر. (پایان.)
+ یادگیری یک سازِ جدید از هیجانانگیزترین گیمِ دنیا هم لذتبخشتر است؛ بخصوص که صدایش برای نوازدۀ آن زیبا باشد و آرامشبخش. در حالِ یادگیریِ سهتارم و توی همین یک ماه کلّی پیشرفت کردهام. ریکوردر را گرفتم هم به دلیلِ سادگی و ارزانیاش، و هم اصلیتر از همه، کوچکیاش و قابلِ حمل بودنش ـ حتّی میشود سهتکهاش کرد و توی جیب جا دادش. با اینکه حقیقتاً دلباختۀ صدای سهتارمام، ولی نمیدانید این ریکوردر چگونه سرِ ذوقم میآورد! کسی چه میداند، شاید بعدها فلوتِ کلیددار و فلوتِ بامبو و حتّی پنفلوت هم جور کردم، آخر صدایشان واقعاً حالم را دگرگون میکنند، آرامشبخشاند، هروئین و مسکناند حتّی! خیال دارم بعدها حتّی ویولن هم یاد بگیرم! و میدانید چیست؟ همین دشواریست که هیجانانگیز است.
++ دیروز دربارۀ فلسفۀ شوپنهاور تحقیق میکردم و رسیدم به حرفی که واقعاً مرا به فکر فرو برد.
شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخه «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. برای رهایی از این رنج، دو راهحل وجود دارد. راهحل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است.
جالبترین نکتهاش این بود که من بدونِ دانستنِ این موضوع، درست همین راهها را پیش گرفته بودم. البته بگویم، این حرفها خیلی وقت است که موجب شگفتیام نمیشوند. تنها به فکر فرو میروم. همین. :)
دیروز یکی از روزهایی بود که از همان صبح فهمیدم باید چیزی بنویسم. همۀ ما این احساس را تجربه کردهایم؛ گاهی آدم به دلایل مختلفی احساس میکند که کلی حرف دارد برای گفتن، کلی حرف روی دلش باد کرده است که اگر آنها را به کسی نگوید، معلوم نیست چه عواقب وحشتناکی در انتظارش است. من که کسی را جز خودم ندارم. رفتم سراغِ فایلِ وردِ «نیمۀ اول ۹۷». فایل را که باز میکنی باید همان ابتدا، ctrl+End بزنی که ببردت به آخرین کلمهای که نوشتهای ـ به صفحۀ ۲۸۷. پایین صفحه را که نگاه کنی متوجهِ عددِ بزرگی میشوی که نشاندهندۀ کلماتِ نوشته شده در آن است: ۹۱۱۰۰.
گذشته از این جزئیاتِ بدرد نخور، دیشب وقتی آن فایل را باز کردم، دیدم خبری از آن پانصد کلمهای که صبح حینِ نوشتنشان برق قطع شد، نیست. واقعاً کلافه شدم. فکر میکردم وُرد قادر است حفظشان کند، فکر میکردم حداقل به او میتوان اطمینان کرد، ولی نه؛ انگار توی این زندگی به هیچ چیزی نمیشود اطمینان کرد. نمیدانستم باید به چه کسی فحش دهد. حسرتِ آن پانصدکلمه را میخوردم؛ حسرتِ از دست رفتنِ کلماتی را میخوردم که تاکنون هیچگاه پس از نوشته شدنشان برنگشتهام تا بخوانمشان. گاهی پوچیِ این حسرتها برایم عیان میشود، حسرتِ کارهای نکرده، حسرتِ راههای نرفته، حسرتِ از دست دادنِ داشتنیهایی که نمیدانستهایم استفادهشان چیست، حسرتِ نداشتنِ شرایطِ خوب، روابطِ خوب، حسرتِ نداشتنِ زمانِ کافی، حسرتِ فانی بودنِ این زندگی، کوتاه بودنش، حسرتِ روزهایی که شاد نبودهام، حسرتِ نداشتنِ دوستهایی که نداشتهام، حسرتِ رفتنِ کسانی که به آنها دلبسته بودهام... وقتی به دقت فکر میکنم میبینم که بسیاریشان پوچ و عبث است؛ ولی من هم انسانم. این حسرتهای پوچ گاهی واقعاً آدم را غمگین میکند، کلافهاش میکند، پریشانش میکند. اما میدانی چیست؟ دیروز احساس کردم زیادی بیتفاوت شدهام. احساس کردم دارم همۀ احساساتِ انسانی را در خودم میکشم. فهمیدم همیشه بیش از حد میخواستهام منطقی باشم و همیشه کودکِ معصومِ درونم را از خودم ناراحت میکردم تا آنجایی که حالا دیگر خیلی منزوی شده است و خیلی کم پیدایش میشود.
میدانی چیست؟ کلمات زندهاند. هیچ کس نمیتواند یک نوشته را دوبار مثلِ هم بنویسد، مگر اینکه حیات را از کلماتش ـ از مهمترین داراییاش ـ گرفته باشد، مگر اینکه هرچه احساس بوده است را در کلماتش کشته باشد. کلمات همیشه جاری هستند، اگر نشاط و غم و احساس و سرزندگی را ازشان بگیری، تبدیل میشوند به مرداب و کم کم بوی تعفن میگیرند.
دیروز دوباره فرصتی شد و نشستم پای حرفها و قصههای عموحسین. توی دلش دنیای خیلی بزرگی دارد. بزرگترین قصهگویی است که توی زندگی دارم. درونِ سینهاش پر از حرف و راز است. همیشه میتواند شگفتزدهات کند. آدم خوشدلی است. داستانهایش پر از سرزندگیست؛ پر از نشاط است، پر از خوشحالی است. اما گاهی میبینی وقتی دارد خاطراتِ شیرینِ گذشتهها را تعریف میکند، بینِ خندههای شیرینش، یک دفعه چشمهایش سرخ میشود و اشک از گونههایش جاری میشود. دلِ پر غمی دارد، زندگیِ پر درد و رنجی دارد، ولی همیشه قصد دارد خوشحالت کند، اما گاهی از دستش در میرود. آدمیست دیگر. کنارِ برادرِ کوچکش که توی زندگی بهترین دوست و همراهش بوده است، روی تخت مینشیند و خاطراتِ خوش گذشته را پیش میکشد، ولی یکدفعه میبینی تحملِ تکگوییها و خندههایش را از دست میدهد، ساکت میشود و شانههایش شروع میکند به تکان خوردن. بیصدا میگرید. بغض میکند و دیگر نمیتواند چیزی بگوید. این مرد دلِ بزرگی دارد، خیلی بزرگ. چه بگویم. همیشه دنبال گنج بوده است. حالا فهمیده است که همهاش پوچ بوده، ولی هنوز نمیتواند از گذشته دست بکشد. هنوز هم نمیخواهد امیدش را از دست دهد. یکهویی از دهانش پرید و گفت گاهی طاقت این زندگی خیلی برایش سخت میشود و از خدا میخواهد زودتر از میان ببردش، ولی آن تهماندۀ امید نمیگذارد از زندگی دست بکشد. هنوز دنبال گنج است. هنوز توی تاریکیها دنبالِ روشنایی میگردد. هنوز زندگی برایش تمام نشده است. دیروز صبح بود که فهمیدم آن کودکِ معصوم دیگر قهر نیست. از دیروز فهمیدم میشود خیلی ساده اشک ریخت و مثلِ پَر سبک شد. از دیروز دیگر سعی نمیکنم غمها را توی دلم نگه دارم و زندانیشان کنم. حالا فهمیدهام کسی که نتواند گریه کند، نمیتواند خوشبخت باشد.
کم کم به این نتیجه رسیدهام که زندگیِ هر کداممان، تنها زندگیِ یک آدم است. آدمی که به دنیا میآید، دورههای مختلف زندگیاش را میگذراند و بعد هم، اگر بخت و اقبال با او همراه باشد در کهنسالی میمیرد و نه زودتر. نه، منظورم این ظواهر نبود؛ داشتم به این فکر میکردم که این زندگی، بیش از یک قرن برای یک نفر واقعاً کسلکننده میشود. شاید قبلترها ـ آن وقتهایی که هنوز کاغذی برای خط خطی کردن نبود ـ این قضیه فرق میکرد، ولی حالا نه. خیلی زود به غایت هر چیزی میرسی ـ خیلی خیلی زود. قبلترها، یک حافظۀ قوی میتوانست خیلی خیلی مؤثر باشد و امتیازِ ویژهای محسوب شود، ولی بعدترها ـ که به حالا برسیم ـ یک حافظۀ قوی دیگر آنقدرها اهمیت ندارد. حالا دیگر همه میتوانند با نوشتنِ بند به بندِ افکارشان ـ افکارِ پریشانی که با نوشتن نظم میگیرند و با نظمگرفتن رشد میکنند ـ غایت هر چیزی را به تصویر بکشند. ذهنشان یاد میگیرد که چگونه فکر کنند، که افکارشان را چگونه گسترش دهند و خیلی زود، خیلی خیلی زودتر از قبلترها به تهِ هر چیزی برسند؛ که رهِ صد ساله را یک شبه بروند و برگردند. یاد میگیری آنقدری خودت را گسترش دهی که تمام جهان را ـ از لحظۀ خلقت تا زمانِ نابودیاش را ـ توی مشتت بگیری و هر شب وقتی برای خاتمۀ یک روزِ زندگیات آمادۀ بهخوابرفتن میشوی، به تمامِ آن نگاه کنی، و ذره ذرهاش را دوباره و دوباره بازبینی و تحلیلش کنی، و آدمهایش را هم.
نه، دارم خیلی بزرگش میکنم. این جهان از همان اولش هم توی یک مشت جا میشد؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی. گاهی خیلی کسلکننده میشود. گاهی خیلی کسلکننده میشویم. ما، ما آدمها، داریم زیادی تکرار میشوم؛ زیادی تکراری میشویم. ما، حرفهایمان دارد خیلی شبیه به هم میشود. خیلی کوچک شدهایم، خیلی کوچک...
میدانم واقعیت و حقیقت حقایقی انکار ناپذیرند، اما اینکه آدم گاهی با تمام وجودش میخواهد علیه این حقیقت قیام کند را، نمیفهمم! نه اینکه اندیشیدن در این موضوع کار سختی باشد، نه؛ تازه خیلی هم مطبوعِ آدمی چون من است. اینکه میگویم «آدمی چون من»، منظورم آدمی است که همین حالا هستم، و نه حتّی کسی که فردا و فرداهای دورترش قرار است توی این کالبد نفس بکشد و با آن زندگی کند. نمیدانم چیست، توی همین چند وقت، احساس میکنم موجی از افکار محافظهکارانه به ذهنم هجوم آورده است. البته که هجوم آوردنشان مهم نیست، پذیرش و دوامشان است که ماجرا را پیچیده میکند. نمیدانم تصورتان از افکار محافظهکارانه چه میتواند باشد؛ برای خودِ من هم تا چندی پیش، پناه بردن به اعتقاداتِ سفت و سختِ دینی و خداباورانه مصداقی برای افکاری محافظهکارانه بودند، ولی حالا اوضاعم کمی فرق کرده. قمارباز نه، حالا بیشتر شبیه به کسی هستم که بازی قماربازان، شکست و پیروزیهایشان را میبیند و خودش با وجود اینکه کلی پول دارد برای از دست دادن، ولی حتّی شانس خودش را هم امتحان نمیکند. از باخت میترسد یا پیروزی برایش بیمعنی است؟ نمیدانم...
میترسم از اینکه صادقانه خودم را بریزم روی کاغذ. نوعی احساسِ خطر است که مرا از این کار منع میکند. گاهی واقعاً به این نتیجه میرسم که محصولِ معیوبِ شرکتی هستم که میترسد نقصش را آشکار کند تا مبادا به همین جرم، نابودش کنند و چیزی دیگر از آن بسازند: محصولی بیعیب و نقص که دیگر خودش نیست. حتی وحشت دارم از اینکه به این نتیجه برسم که نمیتوانم مثلِ آدم زندگی کنم ـ مثل تمام آدمهایی که با این اخلاق و رفتارِ این زندگیِ بیثبات کنار آمدهاند. اقرار میکنم که هیچ طمعی به زندگی ندارم، ولی نمیتوانم چیزی که بسیاری اوقات به آن اظهار بیمیلی میکنم را از دست بدهم. گاهی که مستِ رویابافیهایم میشوم و به دورهای از زندگیام میرسم که مثلِ یک نویسنده مینویسم ـ دورهای که میتوانم بهترین لحظاتِ این زندگی را در آنجا جستوجو کنم ـ یکباره ترمز دستیِ این رویاهای خوشدلانه را میکشم بالا و از خودم میپرسم: در این لحظه طبیعت و غرایزِ انسانیات است که تو را مسرور میکند یا احساسِ وجود، رسیدن به حقیقت، و خداوندی؟ شهرت و وجهه است که تو را میفریبد یا دستیابی به حقیقتی گرانبها؟ گاه حرص و ولعی قوی را در خودم احساس میکنم که میکشانَدم به سوی زندگییی که دوستش دارم، و در مقابلِ زندگییی که برایش ساخته شدهام گستاخانه میایستم. اما این مضحک نیست؟
آخرین بار این مسئله همین چند ساعت پیش برایم رخ داد. روی نیمکتی در کنارۀ پارک جنگلی نشسته بودم و مقدمۀ «کافکا در کرانه»ی هاروکی موراکی را میخواندم. به صفحۀ نورانیِ گوشیام خیره بودم و از هوای پراکسیژن و صدای ژنراتورهای فروشندگانِ بازارشب لذت میبردم ـ گویی که صدای شرشرِ جوی آبی باشد! از افتادنِ نورِ لامپهای ماشینها روی صورتم هم لذتِ خاصی میبردم؛ غرقِ خواندن بودم و این احساسِ توامِ «در مرکز خطر بودن» و امنیت، در جمع بودن و تنهایی، بسی مطبوع بود. و البته خواندنِ چنین نوشتههایی که از فراز و نشیبِ زندگیِ یک نویسنده گفته است، برایم جزء لذتبخشترین کارهایی است که به عمرم میتوانستهام انجامشان دهم. نمیدانم چیست، (البته این کار هم درست نیست که با بهدنبال دلیل گشتن، هر احساسِ مطبوعی را بر خودمان حرام کنیم! در بیشتر اوقات کاریست بس ابلهانه. هی مرد، مرضت چیست که با دست خودت بهشتِ زندگی را بر خود جهنم میکنی؟) داشتم میگفتم «نمیدانم چیست»... خب حقیقتاً نمیدانم چه مرضی است؛ یک قلممو به دست گرفتهام و هیچ چیزی نمانده است که به آن رنگِ ابتذال نزده باشم. مثلاً همین «موفقیت» را در نظر بگیرید. گرفتید؟ خوب! میبینید چقدر پست و مضحک و مبتذل است؟ موفقیت! موفقیت! اینکه به کسی اجازه دهی تا راجع به اینکه چگونه زندگی کردهای، قضاوت کند، خیلی حقیرانه است. اینکه کسِ دیگری خوب یا بد بودن را برای تو تعیین کند، حقیر شمردنِ خودت نیست؟ البته، همیشه تناقضاتی هست که گره میاندازد به افکارم و چاههایی عمیق میکَند در راهِ اندیشیدن. من که اینقدر خودم را بینیاز و برتر از دیگران میدانم و با تبختر با هر مسئلهای مواجهه میکنم، چرا کسِ دیگری نتواند همچون من باشد و مرا در شمارِ همان ناچیزْمردمانی قرار دهد که هیچ نیازی به بودن و اظهارِ نظرشان نیست؟ مگر من خونم رنگینتر است؟ اگر من چنین ارزشی برای خودم قائل هستم، چرا نباید برای دیگران هم به همان میزان ارزش قائل باشم؟ چرا باید روش زندگی، افکار و عقایدشان را به مضحکه بگیرم؟ اگر «من» برای خودم ارزشی قائل هستم، باید برای تمامِ «من»هایی که خلقتی چون من دارند هم ارزش قائل باشم؛ طبیعت همین را میگوید، و واقعیت هم؛ اما من هنوز هم نمیدانم چرا با تمام این وجود، میخواهم خاص باشم و تکرار نباشم. نمیدانم چرا عشق را در وجودم احساس میکنم اما منکرش میشوم. یا شهرت، محبوبیت، تاثیرگذاری، روابط و زندگیِ اجتماعی، دوستداشتن و دوستداشتهشدن... به حقایقی چنین آشکار مینگرم ولی هنوز عطشم برای یافتنِ حقیقتی دستنیافتنی و اسرارآمیز فروکش نکرده است. گویی همیشه دوست دارم در جستوجو باشم و این سرگشتگی سرنوشتِ محتومِ من است و از آن شاید لذت میبرم.
حکم کسی را دارم که به امیدِ یک آبادی به راه افتاده است، اما وقتی خستۀ راه است و شب است و سوسوی نورهایی لرزان به چشمش میخورد، راه کج میکند و به سویی دیگر روانه میشود. اما چرا؟ چرا نمیخواهی واقعیت را بپذیری؟
+ وقتهایی هم که آدم هوس نوشتن میکند، یا وقت تنگ میشود و تمام حرفهایش را نمیتواند بگوید و یا کلماتش در حوصلۀ کاغذی که زیر دست دارد نمیگنجد. البته، چه کسی اهمیت میدهد؟! :)
اوضاع به طور شگفتآوری مضحک است. میدانم که از همه چیز خبر دارید. البته امیدوارم از کسانی نباشید که مدام حرف از گرانیِ لحظهایِ سکه و ارز میزنند و گلایه دارند و شکایت میکنند و در برخی اوقات هم بسیاری را به فحش میکشند ـ از ریشه تا شاخ و برگها را. من وقتی به این فکر میکنم که همان اندک پولی که درست همین زیر مخفی کردهام مدام دارد ارزشش کمتر میشود و تحلیل میرود، تنها میخندم ـ و نه خندهای تلخ از روی خشم؛ تنها احساس میکنم ماجرایی بس خندهآور است، وقتی پساندازت در حالی که در امنترین نقطۀ زمین قرار دارد، مدام ازش دزدی میشود و کم میشود و کمتر. مسخره است؛ نیست؟
حالا حتّی لازم نیست بابت نفس کشیدنت پول خرج کنی، اگر نفست را هم حبس نگه داری، عقربۀ ثانیه که میچرخد پول تو هم کمتر میشود. و البته، چه اهمیتی دارد؟ میتوان به عنوان یک گرهِ داستانی نگاهش کرد، که زندگیات را جذابتر میکند و اجازه نمیدهد با آرام و قرار گرفتنِ اوضاع، داستانِ زندگیات کسی را خسته کند، و حرفی نداشته باشی برای گفتن. این روزها مردم اشتراکات جدیدی پیدا کردهاند، همهاش هم به لطفِ همین اوضاعِ متشنج. مردم دارند روزبهروز به همدیگر نزدیکتر میشوند و صداهاشان یکیتر، و موضوعاتی که راجع بهشان صحبت میکنند هم دارد یکرنگ میشود. حالا کافیست تا به هر بهانه و دلیلی، کنار شخصی بایستی، و به جای اینکه از گرمای هوا حرف بزنی از این مسائل جدید بگویی؛ و اگر هم خلاقیت به خرج بدهی و راجع به این مسائل کمی غور کرده باشی و چندتا نوشتۀ پدرمادردار هم راجع بهشان خوانده باشی، با تحلیلهایت حسابی سرِ همه را گرم نگهداری، و حتّی برایشان داستانپردازی کنی و از این کارت لذت ببری.
خلاصه اوضاع آنقدری هم که فکر میکنید، بد نیست ـ البته نه که بگویم همه چی آرومه، و من چقدر خوشحالم؛ نه. شاید اگر پایه میبودید و به دنبالِ هیجان و لذت و مثلاً آزادی و معنا و برابری و از این دست مزخرفات، میشد مثلاً الکی انقلابی به راه انداخت و نام حکومت را تغییر داد و باز دوباره به زندگییی که ظاهراً تغییر کرده و مطبوع شده است امیدوارانه ادامه داد. و یا اگر اوضاعتان خیلی وخیم شده است و زندگی بس پردرد و رنج و مشقت، میتوانید به این فکر کنید که تحمل این روزها خاطره خواهد شد و میتوان بعدها در جلساتِ روشنفکرانه در کافهها از آن یاد کرد و یا در جمع خانواده و فرزندان و نوهها از چنین موضوعات هیجانانگیزی حرف به میان آورد و از سرگذشتِ گرانبها و پر فرازونشیبِ خود افسانهها گفت.
البته من که ترجیح دادهام با همان اندک پولی که دیگر نمیشود با آن گوشیِ مدل بالا خرید، یک هارمونیکا(سازدهنی)یِ ارزانقیمت بخرم و یک مضرابِ سهتار و یکی دوتا هم کتاب، و کمی هم زندگیِ هنریام را پیش ببرم ـ همانی که سال پیش با سهتار شروع شد و خیلی زود متوقف گردید. بالاخره آن وقت میشود با نواختنِ موسیقیِ متنِ پدرخوانده، و یا برخی از قطعههای باخ و بتهوون و بقیۀ این افرادی که ترجیح دادهاند به موسیقی پناه ببرند و زندگیشان را وقف آن کنند، از صدای دلنشینِ هارمونیکایم لذت ببرم، و یا با صدای سهتارم خودم را مسحور کنم. و ماجرا از کجا شروع شد؟ دیروز در دو ساعتی که برق رفته بود، عرقریزان رفتم سراغ سهتار و بعد از مقداری تمرین، دیدم در همان اندک زمان، پیشرفتی قابلتوجه داشتم. خب مایه امیدواریست. بعد تصمیم گرفتم یک مضراب سهتار سفارش دهم ـ چیزی که مانعِ بزرگی بود بر سرِ زندگیِ هنریام. و از آنجایی که دیدم هزینۀ پست بیشتر از خریدم است، گفتم چرا یک سازِ ارزانقیمت هم کنارش نخرم؟ و آنجا بود که با صدای دلفریبِ سازدهنی آشنا شدم و ساعتها غرقِ آن بودم. به نظر میرسد در این برهۀ حساسِ کنونی که زندگی مدام رنگ عوض میکند و گاه پوچ و میشود و گاه پرمغز، بهترین کار مسخرهگی پیشه کردن است و مطربی آموختن. بله!
خیلی حرفها هست که زده میشود، ولی هیچگاه نمیخواهم منتشرشان کنم. آخر کسی که زندگیاش به تاریکی گراییده، و با خاکستریِ گستردهای، افسردهکننده شده است و روزمره، چرا باید از این تاریکیها حرف بزند؟ به قول شاعر، مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان. و وقتی میبینم عدهای در شر رساندن مصر هستند، واقعاً از رفتارشان تعجب میکنم و در بیشتر اوقات ازشان متنفر میشوم. میدانید چرا؟ آخر به نظر من او کسی است که خودش را به شیطان باخته، و حالا غلام حلقه به گوشِ او شده است و دارد دیگران را به کیش خویش میخواند. چون به خیال باطلش وقتی که جمعیتِ همکیشانش زیاد شد و در اکثریت قرار گرفتند، میتوانند شر را به خیر تبدیل کنند، غافل از اینکه سیاه هیچگاه سفید نخواهد شد، و سفید هم به هیچوجه سیاه نمیشود، مگر اینکه پُر شود از سیاهی.
ولی بر خلافِ مبلّغانِ سیاهی، مبلّغانِ روشنایی را بسی دوست دارم. حتی اگر هم کیششان نباشم هم دوستشان میدارم. چرا که میخواهند رنگ بپاشند به زندگیِ خاکستری و خفۀ دیگران. حتّی اگر کارشان خودفریبی و گول زدن دیگران باشد هم، کاریست بس زیرکانه، و گوارا؛ پس دوستشان خواهم داشت. میتوانم درک کنم کسی را که به سوی امید دعوت میکند، ولی به هیچ وجه نمیتوانم کسی که به سوی ناامیدی میخواند را درک کنم، و بفهممش. همانطور که گفتم او را شکست خوردهای میبینم که میخواهد با داد و فریادش، جمعِ شکستخوردگان را گسترش دهد و خودش را از وحشتِ تنهایی نجات دهد. حقیقتاً که چنین انسانی بس حقیر است و نفرتانگیز. البته گاهی هم دلم برای این افراد میسوزد. بسیار ضعیفاند. نمیدانم درست است بگویم شکست حقشان است یا نه. و مهم هم نیست. بیشتر از هر چیزی این عمل مضحکانهاش است که مرا به نفرت وا میدارد: در عین اینکه به بیمعنایی تسلیم شده است، میخواهد معنیِ بیمعنایی را تغییر دهد. او بازندهایست که خیلی کودکانه میخواهد بازنده بودنش را انکار کند. به نظرم این اعلام برائت تا همین جا کافی باشد. و در آخر سر شما را به این تکبیت میهمان میکنم:
سگ اصحاب کهف روزی چند، پی نیکان گرفت و مردم شد
پینوشتِ شبِ بیستوسوم: در این شب دیگران را از دعای خیر فراموش نکنیم، شاید بهانهای شد برای حالِ خوبِ یک نفر.
۱۳ خرداد، شب:
پایان همین جاست، درست در مقابلم. به دست لمس میکنم، به چشم میبینم و قدم در آن میگذارم. پایان اینجاست، درست همینجا. پایانی بیفاصله با آغاز. نقطۀ آغازی به انتها. پایان همینجاست.
زندگییی پوچتر از این ندیدهام که با تضاد و عداوت با گذشته، و سنت، معنا بگیرد. زندگییی پوچتر از این ندیدهام که هویتت را با بیهویتیات و تنفرت از ریشه و شاخههایی که تو را به اینجا رساندهاند تعریف کنی.
۱۶ خرداد، بامداد:
ـ تو به این حرفی که میزنی ایمان نداری.
+ خب تو هم به همین حرفی که میزنی ایمان نداری.
ـ همین است. مشکل ما همین است.
خدا جان، تقصیر ما چیست؟ ما چه گناهی کردهییم که تن دادهییم به این زندگی که تهش به اینجا ختم شود؟
شاید من هم به دنبال The Great Beauty ام! به دنبال دلیل، هدف، معنا.
بازندهها همیشه بیشتر میدانند.
ـ بایا (توئیتر)
این نفسْ دیوانهوار از نوشتن فرار میکند، دیوانهوار. همان دیروز اگر ادامه داده بودم، هزار کلمه از ذهن من روی کاغذ پخش شده بود ولی بخاطرِ همان وقفۀ ناچیز، پاشیدن کلمات و کاشتنشان را روی این صفحات بکر و سفید قطع کردم، و هزارهای به حاصل نشد. یعنی که هزارهای نوشته نشد، و این جمله را با فعلی مجهول نوشتم که بر ذاتِ نوشتنْ توجه شما خوانندۀ عزیز را بیشتر جلب کند. همین دیگر. امروز دوباره شروع کردهام به نادرِ ابراهیمی خوانی. مردی در تبعید ابدیاش ـ که نیمه کاره رها شده بود ـ را دست گرفتهام. و حالا دارم مینویسم. دارم مینویسم تا این فرصت را به خودم داده باشم که ثبت شود. که بماند حتی اگر برای مدتی کوتاه و در قالب همین کلماتی که تنها و تنها توی این لپتابِ کمرشکسته هستند و معلوم نیست تا کی این لپتاب باشد و تا کِی آن نوشته ها مکتوب بمانند و از بین نروند. نمیدانم کِی است آن رستاخیزِ نابودی. مگر اینکه به کتابی مبدل شوند و در صنعت نشر به چاپ برسند که در این صورت عمرشان بیشتر میشود و شاید، شاید به جاودانگی برسند، یا حداقل اینکه برای یکی دو صدهای باقی بمانند و بعد به فراموشی سپرده شوند.
خب در همین حین که مادر مرا به ماموریتِ اعلام وضعیت نرخ سکه و طلا و این مزخرفاتِ مادی فرستاد، و در حینی که حسرت میخوردم از اینکه طلا ارزان نشده که هیچ، بالا هم رفته، این نوشته را نوشتم توی وبلاگ بلکه بتوانم چیزکی جدید توی وبلاگ منتشر کرده باشم و از لحاظِ معنوی از این خسرانِ مادی سود برده باشم. این:
در تلاش برای صبر و بردباری تا رسیدن به زمانِ طلاییِ ارزانیِ دلار برای خریدنِ یک بدلِ همسطح یا بهتر برای آن گوشی که با گوشیِ ردهپایینترِ برادرم مبادله کردم به قیمتِ چند صد هزار تومنی سر گرفتن. هرچه فکر میکنم میبینم منم که متضرر شدهام در حالی که فکر میکردم آن معامله به سودِ من است.
و بله. من فکر میکنم بسیاری از افکارم را ثبت نمیکنم و بسیاریشان را برای همیشه از دست میدهم، و جایی مثل سگ به حسرت خوردن میافتم وقتی میبینم چه اندیشههای ژرفی را دارم از دست میدهم و باز هم حسرت میخورم که چرا من مانند آن رماننویسِ عامهپسندی که الکی مشهور شده است و توی همشهری لیستِ دوصدِ رمانش را منتشر میکند نمیتوانم این جمله را بگویم که «حین خواندن فلان کتاب کلی یادداشتبرداری کردهام.» در حالی که حینِ خواندنِ مردی در تبعید ابدی، بارها برای مدتِ طولانی به فکر فرورفتم و مسائلِ بنیادیِ وجودی را بسیار دقیق و ظریفانه تحلیل کردم ـ و حقیقتاً چه افکار ژرفی شدند! حتی آن ایدۀ داستانی که راجع به [....] است را کلی پروراندم و فربهتر کردم ـ البته تنها در ذهنم، و نه روی کاغذ. حقیقتاً از اینکه آنها تفکراتی که از خواندن کلمات آن کتابها برایشان تداعی میشود را ثبت میکنند ولی من نمیکنم، احساس خسرانی عظیم بر من وارد میشود و خودم را در مرز انحطاط و تباهی ـ و گاه فراتر از آن ـ میبینم. میترسم روزی رسد که این احساس خسرانها به حقیقت بپیوندند و ببینم خود را در حالی که در عمقِ لجنزارِ خسران غوطهور شدهام و بیهوده دست و پا میزنم برای رهایی، در حالی که مدام بیشتر خودم را به عمقِ این مردابِ چرکِ بدبو فرو میبرم. چقدر مشمئز کننده شد این کلمات! نباید کلماتم اینچنین مشمئز کننده باشند زیرا که برای آیندۀ کاریام ضررِ مادی و معنویِ جبران ناپذیری به همراه خواهند داشت.
جالب است، من اینجا یک نویسندهای را میشناسم که خیلی مغرور است و خیلی هم فاضلمآبانه مینویسد و ـ من چه خبر دارم از درون او؟ ـ شاید فضلفروشی هم میکند از قِبلِ نوشتههایش. خب من این نویسنده را دارم که از قضا در ماهی به دنیا آمده که من به دنیا آمدهام ـ البته باید بگویم اعتقاد سفتوسختی نسبت به طالعبینی ندارم ـ و سنش ده سالی از من بیشتر است و با خیال راحت همیشه ده سالِ آینده ام را با او به تصویر میکشم و مقایسه میکنم. اما گاهی که به این فکر میکنم من هم قرار است مثل او علیه مردمان بنویسم و آن ها را به گلۀ گوسفندان تشبیه کنم و خودم را مرشد و چوپانشان بدانم و گاه پیامبری که به دست مردمانِ خسته از انذارهایش، درون تنۀ درختی گذارده میشود و پس از سوزانده شدن درونِ آن کوره، با ارّه از وسط به دو نیم تقسیم می شود ـ آن هم تنها به جرم اینکه اسرار هویدا می کرد و جهلشان را به صورتشان میکوفت ـ باز هم همان حالت اشمئاز و نفرت بر من مستولی میشود و خشمگین میشوم از آیندهای که چنین تراژیک باشد. دوست نمیدارم که خودم را شهید نشان دهم، یا مظلومِ صحرای کربلا. چرا که اینچنین نیست، و من بهتر خبر دارم از درونِ خودم.
یکبار که داشتم مطلبی در وبلاگ خوابگرد می خواندم از محمدحسین شهسواری، که نقدی نوشته بود بر کتابِ «مزخرفات فارسی»ی همان صاحبْ وبلاگ، قهرمانِ نوشتههای شبهداستانیِ این کتاب را تحلیل کرده بود. میگفت این قهرمان با اینکه بینش دقیق و دانش والایی دارد، ولی فروتنانه و متواضعانه پس از تقابلی نرم با دشمنانِ جاهل و نمایاندنِ جهلشان به آنها، چراغ را خاموش میکند و میگذارد تا این دشمنانِ نادان بدون اینکه عزت نفسشان خدشهدار شود در تاریکی به زیر لوای قهرمان در آیند. میگفت در فرهنگ ما ایرانیان، قهرمان به پهلوانی و جوانمردیاش است که عزیز شمرده میشود و در دلهایمان جای میگیرد، و مثالی هم زد از امیر مومنان، علی علیه السلام، که در عینِ توانمندی، فروتن بود و سعی میکرد بدونِ بیدار کردنِ آتشِ تعصبِ دشمنان، و با کلماتی محبتآمیز و از سر بزرگواری و شکیبایی، آنها را با عقل و دلشان به سوی خود بکشاند به عنوانِ دوست، نه با خشمی از سرِ دشمنی و عقلی محافظت شده با سپرهای پولادینِ تعصب و شمشیرهای آخته. در کل، نمی خواهم در گزافهگوییهایم زیاده روی کنم، این شد که دوباره به فکر فرو رفتم و به ده سالِ آیندهام اندیشیدم که قرار بود نویسندهای باشم با چندتا کتاب، اما چگونه قهرمانی قرار بوده باشم در ذهنِ شما خوانندگان گرامی؟ و رفتم زیرِ یکی از پستهای قدیمیِ اینستاگرامیِ همان نویسندۀ جوانِ مغرورِ مذکورِ فاضلمآب، با همان حسابِ کاربریام که هیچ پستی نداشت کامنت دادم که «سلام جنابِ فلانی. نظرتان راجع به ”تواضع“ چیست؟». و حالا که هفتهها گذشته است از آن اقدام، فهمیدهام که آن نویسنده تعریفی برای آن کلمه ندارد. یا شاید هم مرا با یکی از آن جاهلانِ شمشیر به دستی اشتباه گرفته است که ممکن است با کمی لغزش در تعریفِ صحیح و مورد نظر، پس از گردن زدنش، سرش را در سینییی زرین به سردستۀ جاهلان تقدیم کنم و پس از این اقدام ارزنده، تا آخرِ عمرم در ناز و نعمتِ تضمینی زندگی کنم. همین هیچ شمردن و پاسخ ندادنش ـ که خود پاسخی دندانشکن محسوب میشد به زعم باطلِ آن نویسنده ـ مرا بر آن داشت تا از این به بعد خودِ بازندۀ ده سالِ آیندهام را با او مقایسه کنم، نه خودِ قهرمانِ پهلوانم را. و این تجدید نظرم بسیار زیرکانه است، و از حالا هم عنوانِ یکی از کتابهایی که در آن دوران قرار است بنویسم را تعیین کردهام: در میانِ دیوانگان. یا شاید هم: چنین گفت هالی هیمنه. که اگر خوب دقت کنید، میبینید عنوانِ اولی به عاقلی اشاره دارد که خودش را میانِ خیلِ دیوانگان و ابلهان میبیند و تمایزش با عامّۀ مردم آشکار است. عنوانِ دومی هم که اشارهای ضمنی است به چنین گفت زرتشتِ نیچه، به خوبی مقامِ والای انسانی و اخلاقیام را به عنوانِ یک فیلسوف و اندیشمندی که بیشترِ مردمان را جاهلانی میداند که بهتر است در جهل مرکبشان خفه شوند، نشان خواهد داد.
یادداشت روز: دیروز اتحادیهی ابلهانِ جان کندی تول را تمام کردم. حالا هم دارم خودم را با کلماتِ مردی در تبعید ابدی مسحور میکنم.
یادداشت اجتماعی: باید به فکر روشهای نوینی برای به سخرهگرفتن آن نویسنده باشم. آن اقدامش ـ همان پاسخندادنش ـ بسیار گستاخانه بود. مثلاً میتوانم تراژدییی بنویسم که زندگیِ نکبتبارِ آن مردکِ حقیر را به تصویر کشیده باشد، بعد هم اشارهای ضمنی به نام آن نویسنده کنم و برخی داستانهایش.
یادداشت بهداشتی: بر خلافِ دیروز که کلی زیر آفتاب بودم برای سرویس کردن کولر، امروز اصلاً احساس تشنگی نکردم در ساعاتِ پایانیِ روزه. چه زود میگذرد روزها، امروز یازدهم رمضان است. باورتان میشود؟
با تواضع
فرزند خیالاتیتان، برنامهنویس بیکار