دیروز یکی از روزهایی بود که از همان صبح فهمیدم باید چیزی بنویسم. همۀ ما این احساس را تجربه کردهایم؛ گاهی آدم به دلایل مختلفی احساس میکند که کلی حرف دارد برای گفتن، کلی حرف روی دلش باد کرده است که اگر آنها را به کسی نگوید، معلوم نیست چه عواقب وحشتناکی در انتظارش است. من که کسی را جز خودم ندارم. رفتم سراغِ فایلِ وردِ «نیمۀ اول ۹۷». فایل را که باز میکنی باید همان ابتدا، ctrl+End بزنی که ببردت به آخرین کلمهای که نوشتهای ـ به صفحۀ ۲۸۷. پایین صفحه را که نگاه کنی متوجهِ عددِ بزرگی میشوی که نشاندهندۀ کلماتِ نوشته شده در آن است: ۹۱۱۰۰.
گذشته از این جزئیاتِ بدرد نخور، دیشب وقتی آن فایل را باز کردم، دیدم خبری از آن پانصد کلمهای که صبح حینِ نوشتنشان برق قطع شد، نیست. واقعاً کلافه شدم. فکر میکردم وُرد قادر است حفظشان کند، فکر میکردم حداقل به او میتوان اطمینان کرد، ولی نه؛ انگار توی این زندگی به هیچ چیزی نمیشود اطمینان کرد. نمیدانستم باید به چه کسی فحش دهد. حسرتِ آن پانصدکلمه را میخوردم؛ حسرتِ از دست رفتنِ کلماتی را میخوردم که تاکنون هیچگاه پس از نوشته شدنشان برنگشتهام تا بخوانمشان. گاهی پوچیِ این حسرتها برایم عیان میشود، حسرتِ کارهای نکرده، حسرتِ راههای نرفته، حسرتِ از دست دادنِ داشتنیهایی که نمیدانستهایم استفادهشان چیست، حسرتِ نداشتنِ شرایطِ خوب، روابطِ خوب، حسرتِ نداشتنِ زمانِ کافی، حسرتِ فانی بودنِ این زندگی، کوتاه بودنش، حسرتِ روزهایی که شاد نبودهام، حسرتِ نداشتنِ دوستهایی که نداشتهام، حسرتِ رفتنِ کسانی که به آنها دلبسته بودهام... وقتی به دقت فکر میکنم میبینم که بسیاریشان پوچ و عبث است؛ ولی من هم انسانم. این حسرتهای پوچ گاهی واقعاً آدم را غمگین میکند، کلافهاش میکند، پریشانش میکند. اما میدانی چیست؟ دیروز احساس کردم زیادی بیتفاوت شدهام. احساس کردم دارم همۀ احساساتِ انسانی را در خودم میکشم. فهمیدم همیشه بیش از حد میخواستهام منطقی باشم و همیشه کودکِ معصومِ درونم را از خودم ناراحت میکردم تا آنجایی که حالا دیگر خیلی منزوی شده است و خیلی کم پیدایش میشود.
میدانی چیست؟ کلمات زندهاند. هیچ کس نمیتواند یک نوشته را دوبار مثلِ هم بنویسد، مگر اینکه حیات را از کلماتش ـ از مهمترین داراییاش ـ گرفته باشد، مگر اینکه هرچه احساس بوده است را در کلماتش کشته باشد. کلمات همیشه جاری هستند، اگر نشاط و غم و احساس و سرزندگی را ازشان بگیری، تبدیل میشوند به مرداب و کم کم بوی تعفن میگیرند.
دیروز دوباره فرصتی شد و نشستم پای حرفها و قصههای عموحسین. توی دلش دنیای خیلی بزرگی دارد. بزرگترین قصهگویی است که توی زندگی دارم. درونِ سینهاش پر از حرف و راز است. همیشه میتواند شگفتزدهات کند. آدم خوشدلی است. داستانهایش پر از سرزندگیست؛ پر از نشاط است، پر از خوشحالی است. اما گاهی میبینی وقتی دارد خاطراتِ شیرینِ گذشتهها را تعریف میکند، بینِ خندههای شیرینش، یک دفعه چشمهایش سرخ میشود و اشک از گونههایش جاری میشود. دلِ پر غمی دارد، زندگیِ پر درد و رنجی دارد، ولی همیشه قصد دارد خوشحالت کند، اما گاهی از دستش در میرود. آدمیست دیگر. کنارِ برادرِ کوچکش که توی زندگی بهترین دوست و همراهش بوده است، روی تخت مینشیند و خاطراتِ خوش گذشته را پیش میکشد، ولی یکدفعه میبینی تحملِ تکگوییها و خندههایش را از دست میدهد، ساکت میشود و شانههایش شروع میکند به تکان خوردن. بیصدا میگرید. بغض میکند و دیگر نمیتواند چیزی بگوید. این مرد دلِ بزرگی دارد، خیلی بزرگ. چه بگویم. همیشه دنبال گنج بوده است. حالا فهمیده است که همهاش پوچ بوده، ولی هنوز نمیتواند از گذشته دست بکشد. هنوز هم نمیخواهد امیدش را از دست دهد. یکهویی از دهانش پرید و گفت گاهی طاقت این زندگی خیلی برایش سخت میشود و از خدا میخواهد زودتر از میان ببردش، ولی آن تهماندۀ امید نمیگذارد از زندگی دست بکشد. هنوز دنبال گنج است. هنوز توی تاریکیها دنبالِ روشنایی میگردد. هنوز زندگی برایش تمام نشده است. دیروز صبح بود که فهمیدم آن کودکِ معصوم دیگر قهر نیست. از دیروز فهمیدم میشود خیلی ساده اشک ریخت و مثلِ پَر سبک شد. از دیروز دیگر سعی نمیکنم غمها را توی دلم نگه دارم و زندانیشان کنم. حالا فهمیدهام کسی که نتواند گریه کند، نمیتواند خوشبخت باشد.
- ۱ گفتوگو
- ۳۴۰ بازدید
- ۷ مرداد ۹۷، ۱۲:۱۹
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.