وقتی فکر میکنم، میبینم با تمام صمیمیت و دوستییی که بین من و پدرم بود ما حرف مشترکی باهم نداشتیم و شاید همصحبتی با یکیدوتا از عموهایم که شوخطبع هستند را ترجیح میدادم.
تا حالا شده است کسی را خیلی دوست داشته باشید و بعدا متوجه شوید حرف مشترکی با او ندارید و حتا ممکن است کنار هم معذب باشید؟ قبلاً متوجهاش نمیشدم، ولی امروز بعد از حدودِ هفتسال از نبودنش دارم فکر میکنم منی که از رفتنش آنقدر آسیب دیدم، ممکن بود از کنارِ او نشستن معذب شوم و سکوتی که بهزور میتوانستم بشکنم، آزارم میداد.
اولش فکر کردم شاید این فاصلۀ هفتساله باعث شده است که اوی هفتسال پیش را دارم میگذارم کنارِ الانِ خودم، یا فکر کردم که شاید دیگر دوستش ندارم که چنین حسی دارم؛ ولی احساس میکنم موضوع چیزِ دیگریست. مطمئناً اگر روزی پدر شوم، تمامِ تلاشم را میکنم تا هیچزمانی چنین فاصلهای ایجاد نشود، و پسرم هیچوقت این حس را بینِ من و خودش احساس نکند؛ حتا سالها پس از نبودنام.
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفتی چه کنیم و چه نکنیم، وقتی بودی تشویق میکردی، اخم میکردی، این شهر هنوز زنده بود. میدانی، کلِ این شهر با بودنِ تو معنا میگرفت. زندگیِ من هم با بودنِ تو معنا میگرفت. تو پدرم بودی، کسی که بودنش مثلِ یک دیوار محکم بود، امن بود، پناه بود. تو تجلّیِ خدا بودی. و میدانی، حالا که تو را اینطور عاجز و درمانده میبینم، بیشتر از هر وقتی با تنهاییام روبهرو میشوم. توهّمِ خدا بودنت خیلی وقت است که از ذهنم رفته است. حالا آنقدر تنها شدهام که هیچ خدایی نمیتواند در هیچکدام از لحظاتِ زندگیام حضور داشته باشد. حالا بیشتر از هر وقتی با واقعیتِ عریانِ زندگی مواجه شدهام. به سرنوشتِ غمانگیزِ بشر فکر میکنم که چطور برای فرار از وحشتِ تنهاییاش، خدا را در لحظهلحظۀ زندگیاش جاری کرد. و به پدرانی فکر میکنم که چگونه تنهاییِ فرزندانشان را در پستوی خانه پنهان کردند. به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که چگونه از مادر و پدرِ خود، از بزرگِ قبیله، از رهبرِ حذب و دین و جامعه، یک پدرِ خداگونه ساختهاند تا در سایهشان پناه بگیرند و در کنارشان دلگرم شوند. به زن و مردی فکر میکنم که از ترسِ تنهاییشان، آنقدر بچه تولید کردهاند که بتوانند یک روزی کنارِ هم جمعشان کنند و داستانِ چوبها را برایشان تعریف کنند: یک چوب بهتنهایی میشکند، دو چوب میشکند، سه چوب سختتر میشکند، چهار چوب محکمتر است، و پنج چوب اگر با هم باشند نمیشکنند؛ با هم باشید فرزندانم! به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که آزادیشان را برای یک پناهِ امن به اسارت فروختهاند. به انسانهایی فکر میکنم که تا آخرِ عمرشان کودکانه زندگی میکنند و اسیرِ خدایشانند؛ اسارتی که اسارت میآفریند؛ بردگی میآفریند؛ فرمانبرداریِ بیچونوچرا میآفریند، بت میآفریند، دوستی و دشمنی میآفریند، و جنگ بهراه میاندازد.
گاهی دنیا به اندازۀ یک نفر برایت کوچک میشود. وقتی هست همهچیز داری، و وقتی نیست، میبینی هیچچیزی برایت باقی نمانده است. آیا این مشکلِ دنیاست که اینقدر کوچک است یا مشکلِ توست که یک آدم را قدِ یک دنیا بزرگش میکنی؟
وقتی میبینم قرار است مسئولیتِ تمامِ انتخابهایم را خودم تنهایی به دوش بکشم، کمی ترس برم میدارد. ولی بعدش به زندگی فکر میکنم و میبینم ارزشش را ندارد طوری زندگیاش کنی که دوست نداری. میدانی، این شهر برای تو مرده است و تو یک شهرِ مرده را نمیتوانی زنده کنی.
بعضی دردها هستند که خیلی پرسروصدا خودشان را میاندازند توی زندگی و مثلِ توپ صدا میکنند؛ اما آدمها معمولاً زود بهشان عادت میکند. مثلِ دموبازدمهای آغازینِ هر انسان که با جیغهایی هراسناک و گریههایی پردرد همراه است. دستۀ دیگری از دردها هستند که خیلی بیصدا و آرام پایشان را میگذارند توی زندگی و مدام بزرگ و بزرگتر میشوند. آدم هیچوقت نمیتواند به چنین دردهایی عادت کند. درست مثلِ دیروز عصر، که با صدای موسیقی به خودم آمدم و دیدم توی همان یک دقیقهای که چشمهایم را روی هم گذاشته بودم، عقربهکوچکۀ ساعتمچیام یک خانه به جلو پریده است. کمی جابهجا شدم و از دردِ مبهمی که بیدلیل توی پایم میپیچید تعجب کردم.
با حولۀ نارنجی صورتم را خشک کردم. در برابر آینه ایستادم و همینطور که داشتم موهایم را مرتب میکردم، زیباییِ تارهای نقرهاییی که از میانِ انبوهِ تارهای سیاهِ موی خودنمایی میکردند، نظرم را جلب کرد. یکدانه تارِ مسیرنگ هم بینشان پیدا کردم که بهغایت زیبا بود. دلم نمیآید اینیکی به این زودیها نقرهای شود.
****
گفتم من آدمِ فراموشکردنام؛ اگر فراموش نکنم و نادیده نگیرم خیلی زود فرو میریزم. گفت من فراموششان نمیکنم اما نه بهخاطرِ نابودکردنِ خودم. من میخواهم بفهمم. مدام خودم را بفهمم. و زخمها میانبرهای خوبیاند. بیشترین درد را تحمل میکنم برای اینکه خودم را بفهمم. شاید ویرانی نتیجۀ محکومِ این فرایند باشد اما هدفِ من نیست.
****
با یک کیسه پر از خرتوپرتهایی که از داروخانه گرفته بودم وارد اتاق شدم. دکتر زودتر آمده بود و داشت کارش را انجام میداد. زیرِ پوستِ پایش دنبالِ رگ میگشت. رگِ قبلی را در کمالِ ناباوری خیلی زود از دست دادیم. نباید اینطور میشد، ولی خب، شده بود دیگر. حجت با تمامِ قدرتش پایش را قفل کرده بود تا حرکتِ سوزن زیرِ پوستش تا پیدا کردنِ یک رگِ خونی، بیخلل پیش برود. انگشتهای دکتر مدام آنژیوکت را فرو میکرد توی رگها و سوزنِ آنژیوکت را از لولۀ پلاستیکی بیرون میکشید تا ببیند به خون رسیده است یا نه. اینبار هم نه؛ یکبار دیگر. نشد باز؟ خب یکبارِ دیگر هم. یعنی اینبار شدنی است؟ بله، بالاخره به خون رسید.
نظارهگریِ این لحظات پرتم کرد به سالها قبل. سالها قبل در یکی از اتاقهای طبقۀ دومِ بیمارستانِ فارابی. شمارۀ اتاق؟ چه میدانم! آن زمان نمیدانستم شمارۀ اتاقی که در آن بستریام بعدها به کارم میآید ـ حتّی آنقدر بچه بودم که در کل نمیدانستم چه اتفاقاتی در حالِ افتادن است. تنها همین که میدیدم هر لحظه و هر جا در کنارم هستی، آرامم میکرد. انگار که بودنِ تو پاسخی تام و تمام بود به تمامِ سوالات و نگرانیها. هیچوقت یادم نمیرود؛ نه آن لحظه که دورِ تختم پر شده بود از آدمهای لباسسفید و نه حرفهایی که بینتان ردوبدل شد. سرپرستار، انگاری، گفت پسرتان بد رگ است، لطفاً از اتاق بروید بیرون. دادوبیداد خواهد کرد؛ دیدن و شنیدنِ اینها برایتان سخت است؛ باید سوزن را حسابی زیرِ پوستِ دستش بچرخانیم تا رگ پیدا کنیم. لطفاً از اتاق بروید بیرون. این حرفها را آن لحظه نشنیدم، تو بعدها برای بقیه تعریفشان میکردی. بهشان گفتی من پسرم را میشناسم، شما به کارتان برسید، دادوبیداد نمیکند. اگر در کنارش باشم بهتر است؛ کمتر نگران میشود. وقتی کارش با دستم شروع شد گفت پایین را نگاه نکنم. من هم نکردم؛ فقط به تو نگاه میکردم. به چهرهات نه؛ نمیتوانستم به چشمانِ پُردردت نگاه کنم. تنها به حضورت نگاه میکردم. و انگار همین حضور و بودنت بود که تمامِ دردها را از بین میبرد. نه دستم را کشیدم و نه صدایی ازم بلند شد. رگ را که پیدا کرد، همهشان تعجب کردند. خودم هم بگویی نگویی، تعجب کردم از اینکه هیچ صدایی ازم بلند نشد؛ راستش دوست نداشتم با دیدنِ گریه و ناله کردنم بیشتر ناراحتت کرده باشم. بهت گفتند چه پسرِ قوییی داری. و وقتی دیدم تو لبخند زدی و بهشان گفتی: «گفته بودم بهتان»، انگار تمامِ دنیا را بهم داده بودند. میخواستم از خوشحالی بال در بیاورم. ولی میدانی چیست؟ آن لحظه کسی نفهمید که من بدونِ تو، ضعیفترین آدمِ دنیا هستم.
میدانی، آدمها مرگ را با تکتکِ سلولهایشان احساس میکنند. وقتی مرگ در چند قدمیشان قرار دارد، حسش میکنند، ترس وجودشان را فرا میگیرد و ذهنشان پر میشود از چیزهایی که قرار است از دستشان بدهند. وحشت میکنند. دستوپا میزنند. فریادهای خاموش میکشند. ولی این تقلای بیهوده هیچ فایدهای ندارد. ازشان خواهش میکنی، التماسشان میکنی که بگذارند بروی. که دستوپایی که به تخت بستهاند را باز کنند و بگذارند آزادانه تا آخرین لحظهای که میتوانی، از مرگ فرار کنی. ولی آنها این کار را نکردند. خوابت کردند. آرامشبخشهای دروغین به خونت تزریق کردند و گذاشتند کمکم این به خوابرفتگی را، این مرگِ تدریجی را، بپذیری. و تو هم هیچ کاری ازت بر نمیآمد. درست مثلِ نوزادی که فقط میفهمد باید نفس بکشد، و غیر از این، هیچ کاری ازش بر نمیآید. محکوم است به نفسکشیدن. به درد کشیدن. وحشتکرده فریاد میکشد و با تمامِ وجود گریه میکند. ولی کاریاش نمیشود کرد. بپذیر. زندگی را کمکم باید بپذیری. همین است هرچه هست و نیست.
رگِ گیرآمده کلفت بود و قطرهقطره که چه عرض کنم، سِرُم مثلِ فوّاره میپاشید توی خونش. خوشحال شدم. چسب را رویش چسباند. بالاخره خیالم راحت شد.
****
مردد ام. نمیدانم مرزها کجایند و تا کجا میشود پیش رفت. نمیدانم چه چیزهایی را باید بیان کرد و چه چیزهایی را نه. من همیشه میترسم از ازدستدادنها. یا بهتر بگویم، میترسم از ازدستدادنِ خودم. نمیتوانم خودم را ببینم که تکهتکه میشود و هر بار کمتر و کمتر میشوم.
****
گفت چرا اینطوری راه میروی؟ پرسیدم: «مگر چطوری راه میروم؟» همینطوری! چرا میلنگی؟ چیزیت شده؟ «آها... این را میگویی.. نه.. چیزی نیست. چند روز دیگر خودش خوب میشود ـ مثلِ همان کمردردهای همیشگی. انگار که درد از کمرم خسته شده بود، حالا رفته پایینتر. زده است به پا. خوب میشود..»
****
توئیت میکنم: یک نفر هم باشد که بهش بگویی دلیلِ غمگین نبودنِ این روزهایم تنها تویی، وگرنه هیچ دلیلی نیست برای غمگیننبودن.
ساعتِ ششِ صبح شده است؛ دلم میخواهد گوشیام را خفه کنم، یا حداقل کاش ممکن بود زمان را نگه میداشتم. حساب که میکنم، میبینم کلاً سهساعت بیشتر نخوابیدهام. با خودم میگویم پنجدقیقۀ دیگر، و محکم میکوبم به صورتِ گوشی. یک ثانیه بعد، دوباره صدای گوشی بلند میشود. کاش میشد تا قافِ قیامت راحت گرفت خوابید. توی خوابوبیداری ام و نمیفهمم چطوری آمپولِ پر از آبمقطر توی دستم است. حالا چه کار داری؟ هست که هست؛ بهتر! سوزن را فرو میکنم توی سرِ لاستیکیِ بطریِ شیشهای و همهاش را خالی میکنم. شیشۀ دارو را آنقدر تکان میدهم که کف میکند. منتظر میشوم تا کفش بخوابد. حالا شیشه را برعکس نگه میدارم و دوباره سوزن را فرو میکنم تویش. همیشه از اینکه میبینم مایعِ زردرنگ بدونِ هیچ دخالتی توسطِ من خودش میخزد توی آمپول و جا باز میکند، ذوق میکنم.
****
ساعت هشت شده و میفهمم وقتش است به تلاشهای مذبوحانهام برای خوابیدن خاتمه دهم. مغزم ورم کرد از بس توی این یک ساعت فکر کردم و با خودم و زمینوزمان حرف زدم. دوباره همان مراحلِ قبلی. کیسۀ سِرُم را به نخی که سه سال میشود از سقفِ اتاق آویزان است، گره میدهم. میکروست را پایینتر میگیرم. قفلِ سِرُم را باز میکنم و منتظر میمانم تا صد میلیلیتر آب شیرجه بزند توی میکروست. باز ذوق میکنم. قفلِ سِرُم را میبندم. آمپولِ پرشده از دارو را برمیدارم. سوزن را فرو میکنم توی قسمتِ لاستیکیِ میکروست. دارو مثلِ جوهری که در آب پخش شود، تمامِ آن صدمیلیلیتر آب را به خودش آلوده میکند. حظ میکنم. دلم میخواست قَدّم اندازۀ یک قطره میشد تا میتوانستم توی آن استخر شنا کنم. هوووف...
****
ساعت دو است؟ تازه چشمهایم داشت گرم میشد و پلکهایم میافتاد که باز آن گوشیِ نفرتانگیز صدایش بلند شد. از توی پلیلیستم میروم سراغِ نامجو و میگذارم «ترنج»اش تمامِ اتاق را پر کند. بعد هم شِکوه، و ای ساربان... کاغذ را میدَرَم. آمپول را از توی جلدش میکشم بیرون. سرِ پلاستیکیِ آبمقطر را میچرخانم؛ تِقّی میشکند. آمپول، آب را هورت میکشد. دوباره همان مراحل قبلی. دیشب دکتر حسابی دستها و پایش را سوراخسوراخ کرد تا توانست یک رگِ معمولیِ پُرخون از پایش بگیرد. انگار که همۀ رگهایش خشک شده باشد. حالا یک آنژیوکتِ آبی کمی بالاتر از انگشتانِ پای راستش، خوب چسبکاری شده است. حسابی چسبکاری شده. حسابی ها، حسابی! این یکدانه رگ حق ندارد به این آسانیها از دست برود. به دکتر گفتیم دفعۀ بعد دیگر میخواهی از کجایش رگ پیدا کنی؟ لبخندی بهغایت شیرین روی آن صورتِ چروکافتادهاش نقش بست و کلماتی کشیده از حنجرهاش بیرون پرید: حالا یک کاریاش میکنیم... یعنی فرو کردنِ سوزن توی رگوپوستوگوشت هم...؟
میگویم باز دلم خواسته که پرستار شوم. باز؟ آره خب؛ قبلاً هم میخواستم و دقیقاً همینطور ناگهانی. از این کارها خوشم میآید. میگوید از آدمی مثلِ تو بعید نیست؛ مدتی بعد باز میگویی یادم رفت. هووم...
****
هشت است. همۀ کارها کرده است و فقط مانده متصل کردنِ سَریِ میکروست به آنژیوکت و نزولِ قطرهها به درونِ رگ. با احتیاط پیچِ آنژیوکت را باز میکنم و فوراً سَریِ میکروست را به جایش میپیچانم. قفل را باز میکنم ولی انگار نه انگار. هیچ قطرهای نمیچکد. قفل را چندین بار باز و بسته میکنم. قطرهچکیدن شروع میشود؛ اما با آن سرعتی که دارد قشنگ یک شبانه روز طول خواهد کشید. اینطور نمیشود. تصاویری از یکیدو ماه پیش توی ذهنم مرور میشود. مردد میشوم. باری. تسلیمشدن ندارد. آمپول را از میکروست پر میکنم؛ سوزن را ازش میکشم و سرش را مستقیم به آنژیوکت وصل میکنم. آهسته و نگران، مایع را خالی میکنم توی رگ. آیا کافی است؟ امتحان میکنم. سرعتِ قطرهها فرقی نکرده است. این رگ نباید از دست برود. دوباره. مایع را اینبار نه آهسته و نگران، که محکم و خشن هُل میدهم توی رگ. امتحان میکنم. نزولِ چالاک و مشتاقانۀ قطرهها را که میبینم، ذوق میکنم.
****
چهلوپنج دقیقه از ده گذشته است. آخرین قطرۀ میکروست سرِ جایش خشک میماند. قفل را میبندم. لوله را از آنژیوکت میکَنَم. چه باور کنی چه نه، یک روز گذشته است و برای تو انگار همهاش خیالی بیش نبوده. حال فرقی هم نمیکند این روز واقعی بوده است یا خیالی. چه بسا که این روزها خیالانگیزترین روزهای عمرت است. واقعیت و خیال چنان در هم تنیدهاند که به سختی میشود از هم تشخیصشان داد. گفتم احساس میکنم آدمِ بسیار تاثیرپذیری هستم. کتابهایی که میخوانم، آدمهایی که با آنها در ارتباط ام، فیلمهایی که تماشایشان میکنم، همه و همه رویم تاثیر میگذارد. تنها نمیدانم آیا این منم که خودم را در آنها پیدا میکنم یا آنهایند که در من پدیدار میشوند. گاهی کارهایی ازم سر میزند که حسابی گیجم میکند و میمانم که این منم یا کسی که فکر میکنم باید من باشد. گفت میدانم چه میگویی.. تو کاملاً یک "رویا پرداز"ای..
این چند روزه روزهایم بهغایت بیمعنی و پوچ شدهاند. میگذرند، اما نمیدانم چطور. از گذرِ روزها تنها رنجشِ مدام است که به خاطرم میماند؛ نمیدانم کی شب میشود و کی روز. شبها به این امید سرم را روی بالش میگذارم که وقتی بیدار میشوم هوا روشن شده باشد، ولی هربار که بیدار میشوم میبینم یکیدو ساعت بیشتر نگذشته است. احساس میکنم توی خلأ گیر کردهام. گاهی حس میکنم از درون در حالِ ازهمپاشیدنم. انگار که رفتهام روی دورِ بدبیاری. یا نه، همیشه روی این دور بودهام، ولی حالا سرعتش سرسامآور شده. خبرهای بد یکی پشتسرِ دیگری کوفته میشود توی صورتم. دیشب حرفهای دردناکی را شنیدم که انگار توی این چند سال همیشه منتظرِ شنیدنش بودم، ولی نه حالا که در بدترین حالِ ممکن قرار دارم. نه وقتی که امیدم ته کشیده است و هیچ دستاویز و علامتِ سوالی نیست که هنوز منتظرِ آیندهای نامعلوم نگهم دارد. از آخرین باری که "ح" رفته بود بیمارستانِ ولیعصرِ اراک سراغِ دکتر ناظمی، حدودِ یک سالی میگذرد. دیشب آقاگل اصرار میکرد خودش برود پیشِ دکتر و قضیه را برایش مطرح کند؛ که بگوید سالِ چهارم شده است ولی هنوز نه حرکتی، نه تکلمی، نه حتّی بلعیدنی، چرا هیچ چیزی برنگشته است؟ که خب حداقل آن تکۀ جمجمهاش را بگذارند سرِ جایش؛ یعنی همین کار را هم نمیتوانند؟ "ح" نشسته بود به فکرکردن. قشنگ میفهمیدم که قرار است دوباره یکسری حرف از خودش درست کند و تحویلِ او بدهد. من هم همین را میخواستم. انگار من هم تهِ دلم قبول کردهام که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد و فقط باید خود را از شرِ این سوالها خلاص کرد. راستش توی این چهار سال همیشه از پاسخدادن به این سوالات طفره میرفته. دوباره شروع کرد به گفتنِ همان حرفهای همیشگی. میگفت تا وقتی که بهبودِ چندانی پیدا نکرده است نمیشود که بیهوشش کنند. خطر دارد. ریسکش بالاست که آن تکۀ جمجمه را بگذارند سرِ جایش. ممکن است به اغما برود. که دکتر میگوید گذاشتنِ آن تکه استخوان هیچ کمکی نمیکند. حق هم داشت آقاگل. حالا ما، چشمهایمان عادت کرده است، ولی کسی که چشمش عادت نکرده باشد، نگاهکردن به چنین منظری برایش خیلی دردناک است. باز هم اصرار میکرد. میگفت خب میروم بهش میگویم یک کاری بکند، که حداقل حرفزدنش برگردد؛ یا حداقل بتواند روی پای خودش راه برود. حرفهای "ح" هیچ توی کتش نمیرفت. "ح" گفت هیچ فایدهای ندارد این رفتن. دکتر تمامِ کاری که میتوانسته را انجام داده؛ مریضی را که خونریزیِ مغزی کرده بود و قرار بود چهار سال پیش بمیرد را کاری کرده که تا حالا زنده بماند. آقاگل میگفت خب پس میروم بهش میگویم که حالا چه کار کنیم؛ حالا دیگر چکار باید کرد. "ح" گفت «من همین سه ماه قبل پیشِ دکتر بودم.» «خب چی میگفت؟» «میگفت تنها کاری که میتوانید بکنید این است که ازش مراقبت کنید. اگر پدرتان است، ازش مراقبت کنید؛ داروهایش را تهیه کنید؛ حواستان باشد زخمِ بستر نگیرد؛ وقتی ادرارش عفونت میکند فوری پیگیری کنید. و در کل نگذارید بیشتر از این رنج بکشد.» آقاگل هنوز هم شیرفهم نشده بود. انگار عذابِ وجدان گرفته باشد؛ میخواهد کاری را که قبلاً نکرده است، حالا جبران کند. کاری را که قبلاً جبران نکردهاند، حالا جبران کنند. آقاگل میگفت خب میروم و بهش میگویم که اگر امکانش هست دوباره عملش کنند. "ح" گفت «اولاً که توی جهان هنوز علم به جایی نرسیده است که بتواند مغزِ آدم را ترمیم کند و مثلِ دفعۀ اولش برگرداند. ولی حالا، تو فرض کن گفت قبول، بیا عمل کنیم؛ عملش صدتومن، دویستتومن پول میخواهد؛ آنوقت میخواهی چهکار کنی؟» «خب آدم جور میکند. قرض میکند. به این در و آن در رو میاندازد. هنوز که دکتر چیزی نگفته است!» "ح" گفت «من میگویم فرض کن دکتر گفته است عمل میکند؛ پولش را از کجا میخواهی جور کنی؟ من پولِ داروهایش را، وسایلِ بهداشتیاش را با کلی بدبختی جور میکنم و هیچکدامتان هیچ کمکی نمیکند، درحالی که برادرتان است، و حالا میخواهی پولِ عملش را جور کنی؟ چطور؟! ولی، تو برو! تو اصلاً حتماً باید بروی پیشِ خودِ دکتر. همین یکشنبه، همین یکشنبه میتوانی بروی. من که هرچی میگویم قبول نمیکنی.» «خب حداقل میروم بهش میگویم که بگوید حالا چه کار کنیم.» من خودم هم خسته شدم از این بحثِ بیهوده. انگار "ح" هم دیگر خسته شده بود. انگار وقتش شده بود که تمامِ حقیقت را بگوید. گفت «میخواهی چه بهت بگوید خب؟ من خودم رفته بودم پیشِ دکتر؛ گفت اگر تا ششماه، تا یکسال بعد از عمل توانست یک کلمه حرف بزند، یعنی تکلمش برمیگردد. اگر تا آن زمان بلعش برگشت، پس هیچی، اگر توانست تا ششماه، یکسال بعد از عمل راه برود، که میرود، وگرنه دیگر هیچ کاری از دستِ کسی برنمیآید. و دیدی که آن اوایل داشت روی پای خودش راه میرفت، ولی دوباره تشنج کرد و از حرکت افتاد. دکتر گفت بعدِ یکسال دیگر تنها کاری که میشود کرد این است که نذر و دعا کنید و مراقبش باشید که زیاد رنج نکشد.» برای اولین بار بود که این حرفها را از "ح" میشنیدم. توی این سالها هیچوقت اینقدر صریح این حرفها را به زبان نیاورده بود. انگار درست است که میگویند هر چه سنگ است مالِ پای لنگ است. چه لزومی داشت که این حرفها را وقتی بشنوم که دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمانده؟ چرا، وقتیکه زندگیام در بیاعتبارترین شکلِ ممکنش قرار گرفته است باید این حرفها را بشنوم؟ البته، سیاهی که روی سیاهی رنگی ندارد. آدم چند دفعه مگر میتواند بمیرد؟ آدم وقتی تبدیل شده است به یک مردۀ متحرک، مردن دیگر برایش معنایی ندارد. کاملاً تهی میشود؛ انگار که دنیا هم برایش مرده است. دیگر نه میلی، نه حوصلهای، نه انگیزهای، نه هوسی، نه امیدی، هیچ چیزی برایش باقی نمیماند. حالا به رویاهایم فکر میکنم، و میبینم دیگر هیچ احساسی بهشان ندارم. به چیزهایی فکر میکنم که زمانی حتّی همان فکرکردن به داشتنشان هم هیجانزدهام میکرد، ولی حالا هیچ احساسی نسبت بهشان ندارم. دیگر گرسنگی را هم احساس نمیکنم. انگار اگر تمامِ روز هم چیزی نخورم هیچ گرسنهام نمیشود. آدمِ مرده مگر چه شکلی است؟ آدم اگر سنگ هم شده باشد، میشکند. نمیشکند؟ دیگر حتّی نمیتوانم دلم را به آینده خوش کنم. نشستم و به بهترین طرحی فکر کردم که میتوانست برای زندگیام پیش بیاید؛ دیدم هیچ احساسی را در من برنمیانگیزد. اول و آخر آدمها میمیرند دیگر، نمیمیرند؟ نمیدانم چه فکر کردم که همۀ این حرفها را نوشتم. گاهی سرم آنقدر پر از حرف میشود که نمیتوانم تحملش کنم؛ انگار که اگر خالیاش نکنم منفجر شود. همین است که این روزها بیشتر از هر وقتی مینویسم، ولی باز هم آرامم نمیکند. سینهام سنگین میشود. انگار درونم آتش گرفته باشد؛ سرِ دلم میسوزد. بیقرارم. خستهام. خسته. خستهتر از همیشه؛ و هیچ امیدی برایم باقی نمانده. دنیایم آنقدری بیاعتبار شده که میترساندم..
بعضی آدمها زندگیشان آنقدر پر از داستان است که وقتی میخواهی از زندگیشان بگویی، میمانی که از کجای زندگیشان حرف بزنی. مثلاً یکی مثلِ من، داستانش را حتّی میشود توی یک صفحه هم خلاصه کرد، ولی کسی مثل عموحسین را، نمیدانم باید چند صد صفحه دربارهاش نوشت تا حق مطلب ادا شود.
***
هوا تاریک بود. به بهانۀ کپسول و چراغ نفتی آمده بود که بفروشدش به آصف. دیدم که چراغ موتورش خراب است. تعارف زدم که بیاید تو، و آنقدر سریع قبول کرد که خجالت کشیدم از اینکه زودتر نگفته بودم. روی ترکِ آن موتورِ بیچارهاش کلی چیزمیز بسته بود. موتور را آورد گوشۀ حیاط گذاشت. گفت داشتم میرفتم شهرصنعتی. گفتم آخر این وقتِ شب؟ گفت: «یک تکه آهن سنگین پیدا کردم، حدود صد، صدوده کیلو. کمی بار داشتم، آن را هم بار کردم روی موتور، ولی خوردم زمین و چراغ موتور خراب شد. این شد که یک گوشهای خاکش کردم و برگشتم.» تیوبی که دورِ کلهچراغِ موتورش پیچیده بود را باز کرد. ادامه داد: «رفته بودم مغازۀ محمد که چراغ موتور را درست کند. دیدم جواد هم هست؛ قضیۀ آن آهن را بهش گفتم و ازش خواستم بیاید کمک. اول قبول نکرد، ولی بعد که گفتم بیستتومن بهش میدهم قبول کرد. اما محمد بهش چیزهایی گفت و منصرفش کرد.» میخواستم بپرسم «خب تو که رفته بودی موتورسازیِ محمد چرا چراغت رو درست نکرد؟» ولی نپرسیدم. عموحسین از آن آدمهایی است که وقتی ببیند کسی برایش احترام قائل نیست و مثلِ یک سربار و مزاحم باهاش رفتار میکند، بهش برمیخورد و سریع خودش را غیب میکند. اگر هم ازش بپرسی چه کار داشتی، سر سری جواب میدهد: «هیچی، کار مهمی نبود.» مثلاً همین چند وقت پیش که حجت رفته بود خانهشان تا بخیههای سرش را بکشد، گفته بود اگر حجت خودش نیامده بود دیگر هیچوقت کاری باهاش نداشتم ـ آخر قبلش چندبار از حجت خواسته بود و حجت نرفته بود. آن بخیهها هم بخاطرِ یک دعواست. دعوایی که ماجرایش مفصل است؛ فقط همینقدر بود که میگفت: خیلی شانس آوردم که آن لحظه دلم به زدوخورد راه نداد، وگرنه ما از اون آدمایی هستیم که اگر بخوایم کسی رو بزنیم دیگه فکرِ مرگش رو نمیکنیم.
وقتی داخلِ کلهچراغ را دیدم تعجب کردم. فقط دو-سهتار سیم آن تو بود. پرسیدم: این چرا اینطوریه؟ خیلی جدی گفت که سیمهای اضافه را خودش در آورده است. همانطوری که داشتم ذغالِ لامپ را با زحمت به کلهچراغ جفت میکردم خندهام گرفت. او هم خندید و گفت: «والا، آدم میموند چی به چیه؛ حالا همهچی مشخصه، یکی سیمِ کویلـه و اون یکی هم سیمِ لامپ.» موتور را روشن کردم و دیدم لامپ باز هم روشن نمیشود. برگشتم سراغ کلهچراغ و میخواستم با گوشیام نور بیندازم روی سیمها، که دیدم عموحسین خودش یک چراغقوه از جیبِ کاپشنش درآورد، از اینهایی که به سر بسته میشود، و با خوشدلی گفت که همیشه تجهیزاتِ لازم همراهش است. غیر از این هم نباید میبود. یادم آمد آن اوایل که از سوریه برگشته بود، حتّی تفنگ بادیاش را هم توی خورجینِ موتورش اینطرف آنطرف میگرداند. آن چند ماهی که رفته بود سوریه، به خاطرِ تجربهاش سریع شده بود تکتیرانداز و یکی از آن تفنگهای گنده داده بودند دستش. عادت داشت اشتایرش را حاجطاهر صدا بزند. عموحسین از آن قصهگوهای حسابیست، ولی خیلی کم از سیاهپوشانی میگفت که سرشان را با حاجطاهر مثلِ گوجه ترکانده بود. آن اوایل که برای شنیدنِ داستانهایش مینشستیم پای حرفهاش، بیشتر از افغانستان میگفت تا سوریه. از خاطراتِ سالهای جنگی که تا ابد هم نمیشود فراموششان کرد. همیشه هم حرفها کشیده میشد به خاطراتِ مشترکش با پدرم. میگفت حسن عاشقِ اسلحههای سنگین و آرپیجی بود؛ توی بمب درست کردن هم مهارتِ زیادی داشت. ماجرای آن روزی را تعریف میکرد که حسن به جای فیتیلۀ تندسوز، فیتیلۀ کندسوز وصل کرده بود به یکی از بمبهای دست ساختهاش، و وقتی رفته بود ببیند چرا بمب عمل نکرده، موجِ انفجار هفت متر پرانده بودش هوا ـ انگار گوشِ راستش از همان به بعد بود که سنگین شد. بعد هم قصۀ عقربگزیدگیاش را میگفت، همانی که توی جبهه پادزهر پیدا نمیشد و اگر خودش را نرسانده بود معلوم نبود حسن زنده میماند یا نه. و بعد میرفت توی فکر. چشمهایش پُرِ غم میشد و یکهو میدیدی بغض میکرد. گفت: «آدم نمیتونه به راحتی از تفنگش دل بکنه.» بعد توجهم را به یکی از سه سیمِ لامپ جلب کرد که انگاری از جایش جدا شده است. سیمش سبزرنگ بود. همینقدر سر در میآوردم که باید اتصالبدنه باشد. توی کلهچراغ دوتا سیمِ بلااستفادۀ دیگر هم بود که وصلش کردم به آنها ولی چراغ روشن نشد. آخر سیم را زدم به گِلگیرِ آهنیِ موتور، که دیدم جواب داد و چراغ روشن شد. یک تکه سیم آوردم و وصلش کردم به پایۀ کیلومتر و دادمش داخل کلهچراغ و به آن سیمِ سبزرنگ وصلش کردم. چراغِ موتور روشن شد. چراغقوه را از سرش در آورد و تشکر. گفت که خبرِ آن کپسول و چراغنفتی را بهش بدهم، و موتورش را با احتیاط از درِ خانه بیرون کرد تا چیزهایی که روی ترکاش بسته بود به در گیر نکند. خداحافظی کردم. توی چارچوبِ در ایستاده بودم و داشتم رفتنش را تماشا میکردم. توی این سرما داشت میرفت بیرونِ شهر تا آن تکۀ آهن را از زیرِ خاک بیرون بکشد و بیاید بفروشدش، بلکه خرجِ دو سه روزش را در آورَد. همین هفتۀ پیش بود که میگفت مشغولِ کندنِ یک چاهِ سیچهلمتری است. وقتی ازش میپرسیدم آیا خطر ندارد، میگفت ما به این خطرها عادت کردهایم، ولی خب، کارِ سختی است. حالا هم هر وقت بیکار میشود میرود شهر صنعتی و از اینطور چیزها جمع میکند. گاهی هم میرود بازارکهنه و بساطش را پهن میکند و از این خرتوپرتهایی که پیدایشان کرده است میفروشد. میگوید آدم وقتی نمیتواند به زن و بچهاش خرجی دهد، درست هم نیست که سربارِ آنها باشد.
با خودم فکر میکردم که تعریفِ آدمها از سختیهای زندگی میتواند از زمین تا آسمان توفیر کند. یا به قول تولستوی، تمامِ خانوادههای خوشبخت شبیه یکدیگرند، اما هر خانوادۀ بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است. البته به هیچ وجه نمیخواهم بگویم او بدبخت است، فقط وقتی میبینم اینطوری باید برای هر روزِ زندگیاش بجنگد، جنگیدنی که انگار پایانی ندارد و کسی هم بخاطرش او را تحسین نمیکند، غصهام میشود. انگار بعضی آدمها آفریده شدهاند برای جنگیدن. حالا فرقی هم نمیکند که کجا باشد، یا در چه شرایط و زمانی. همیشه باید بجنگند، شاید چون یاد ندارند تسلیم شوند.
وقتی به ناخنهایم نگاه میکنم که زیرشان سیاهی گرفته است، یادِ خیلی چیزها میافتم. انگاری که حرف میزنند؛ میگیرمشان جلوی صورتم و بهشان خیره میشوم. طوری که انگار از حرفهایشان خوشم آمده است. قصد ندارم به این زودیها زیرشان را تمیز کنم. وقتی حوصلهام سر میرود بهشان نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم ـ درست عینِ خلمشنگها. برایم از گذشتهها میگویند. وقتی بهشان نگاه میکنم، انگاری که دارم به دستهای پدرم نگاه میکنم. این دستها مرا یادِ خیلی چیزها میاندازد.
دیروز آنقدر بیحوصله بودم که نمیدانستم با دقیقههایم چه کنم. و نمیتوانستم تنهاییام را تحمل کنم. برای من عجیب است وقتی که تنهایم حوصلهام سر برود. همیشه کاری برای انجام دادن دارم. مثلِ کتابخواندن، فیلمدیدن، خواندنِ نوشتههای وبلاگی، وررفتن با سهتار و فلوتریکوردر، و نوشتن. و چیزهای دیگر. فعالیتهای انفرادی را خیلی دوست دارم. اعتقاد دارم از آن دسته افرادی هستم که میتواند تک و تنها تمام عمرش توی یک جزیره زندگی کند و از زندگیاش هم راضی باشد. و اگر یک کتابخانۀ کوچک و کاغذ و قلمی هم داشته باشد، که دیگر انگاری توی بهشت زندگی میکند. من خیلی به این جزیره فکر میکنم. حتّی به سلولِ انفرادی هم فکر کردهام. به نظر میرسد آنجا هم جای خوبی باشد. ولی دیروز به هیچ وجه حوصلۀ تنهایی را نداشتم. بعدِ اینکه یکیدو ساعتی وقت تلف کردم و حسابی از این گوشۀ تنهایی خسته شدم، رفتم سراغ موتورم.
راستش ما در خانه درست به اندازۀ یک دکانِ موتورسازی ابزار داریم، و لوازم حتّی. اینها همه یادگار و میراثِ سالهای سال کاروکارکردنهای پدرم است. کیف و جعبۀ آچار را برداشتم و یکراست رفتم سراغ موتور و وقتی داشتم دمودستگاهش را باز میکردم و دلورودهاش را میریختم بیرون، درست حکمِ دردِدلکردن را برایم داشت ـ همانقدر مفرح. من با یکیکِ این آچارها، این پیچگوشتیها، این انبرها، این فرانسهها، این آچارهای دستسازِ پدرم مثلِ آچار گلدونی و بقیه، خاطره دارم. کلکسیونِ کاملیاند. من با ذره ذرۀ وجودِ موتورها، خاطره دارم. پیچهای دریکلاچ را با آچار سهشاخ باز میکردم و انگاری به سالها پیش برگشته بودم. به روزهایی برگشته بودم که توی یک مغازۀ سیاهِ سیاه، در یک روستای خنک و باصفا، روی یک زینِ پارهپوره مینشستم و آچاربادی بهدست با کلّی شوقوذوق پیچها را باز میکردم. خیلی هم همه کار را با کمالِ حوصله و آهستگی انجام میدادم. انگار که یک عمر وقت دارم برای رسیدن به حلقههای کائوچوییِ کلاچ. اگر کسی تجربه داشته باشد، میداند که سختترین مرحلۀ کار، باز کردنِ آن پیچهای چارسوییِ پمپِ روغن است. باز کردنِ آن سهتا پیچِ نفرتانگیزِ چارسویی، آخرین و سختترین مانع برای رسیدن به صفحهکلاچ است، و بعد از آن به چهار پیچِ جادوییِ فنردارِ خورشیدی میرسی، (که جذابترین مرحله است) و پس از بیرون آوردنِ خار، (برای کسی که بلد نباشد این خارِ کوچک خودش غولی عظیم است) میتوانی حلقههای سوختۀ کلاچ را بیندازی دور و حلقههای نو را جایگزین کنی؛ این مرحله هم جذابیتهای خودش را دارد. من که از روغنمالی کردنِ حلقههای نوِ کلاچ با روغنِ تمیزِ عسلی و چرخاندنشان توی دستهایم کیفِ مضبوطی میبرم ـ به عشقبازی میماند اصلاً. یادم است وقتی وردستِ پدرم بودم همیشه این مرحله را به من محوّل میکرد.
نمیخواهم در جزئیات زیادهروی کنم (میدانم که کردهام) فقط راجع به آن سهتا پیچِ چارسوییِ پمپِ روغن بگویم که حسابی اعصابم را بهم ریخت. توی دلم هزاربار بر کسی که آن پیچها را چارسویی انتخاب کرده بود لعنت فرستادم. آخر چه میشد اگر پیچِ بُکسی میبودند؟! وقتی سرِ چهارسوییِ پیچگوشتی را چفت میکنی روی پیچ، باید با تمامِ قدرتت رو به جلو فشار وارد کنی (و حتّی اگر خواستی چندتا تقه با چکش روی پیچگوشتی بزنی) و خیلی با احتیاط پیچگوشتی را بچرخانی. اگر پیچها با همان چرخاندنِ اول باز شدند یقین داشته باش تمامِ کائنات همراهیات میکنند. اما کافیست فقط یکبار پیچگوشتی توی پیچ رد کند تا دیگر نشود آن پیچ را با پیچگوشتی و روشهای مسالمتآمیز باز کرد. رد کردنِ پیچگوشتی توی آنپیچها، درست مثلِ این میماند که حکومتی بخواهد فشاری فوقِ تحملِ افراد بر جامعه وارد بیاورد و مثلاً به یک بشر بگوید اجازه ندارد نفس بکشد؛ آن وقت است که آن چهار راهِ پیچ، تبدیل میشود به دایرهای که هیچ پیچگوشتییی قادر نیست بچرخاندش و به قولِ معروف حرفِ هیچ احدالناسی به خرجش نمیرود. باید بگویم تعاملِ من با اولین پیچی که باهاش در افتاده بودم به همین جا کشید؛ به همین عصیانِ پیچ. زود یادم آمد پدرم در چنین مواقعی چه سازوکاری را پیشه میگرفت. یک سمبۀ سرْپهنِ تیز (شبیهِ پیچگوشتی دوسو) برمیداشت و روی لبۀ پیچ یک شیار ایجاد میکرد و توسط همان شیار و سمبه و با زورِ چکش، پیچ باز میشد. اما من هیچگاه شاگردِ خلفِ پدرم نبودم و تمام تلاشهایم بینتیجه ماند. نهایتاً حجت آمد و حسابِ پیچها را رسید. از موتور بگذریم که پُرچانگی شد.
آدمیزاد خیلی پیچیده است. گاهی دلش مثل سنگ است و گاهی میشود ابرِ بهاری. گاهی آنقدر در «حال» زندگی میکند که گویی سرگذشتش جز یک صفحۀ سفید نیست، و گاهی در «حال» زندگی کردنش سراسر زندگی در گذشته است و اگر بخواهم دست به واژهسازی بزنم، میشود گذشتگی، بهجای زندگی.
این روزها که زندگیام سراسر یادآوریِ گذشته شده است مدام از خودم میپرسم: گذشتهات مگر چه آشِ دهنسوزی بوده است که اینهمه توی نخاش هستی؟ ولی میدانی، هیچ جوابِ سرراستی ندارم به خودم بدهم. اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم امسال بیش از هر وقتی در زندگیام آزادی داشتم. به اندازۀ تمامِ عمرم با موتورم به گردش و مسافرت رفتم و میتوان گفت حسابی خوش گذراندم. اما میدانی چیست؟ این زندگیکردنها و خاطرهسازیهای زورکی هیچوقت برایم قابل قیاس با گذشته نبوده و نیست. احساس میکنم هرچه که معنا توی زندگیام بود توی همان گذشته باقی ماند. اگر این مَثَل درست باشند که آدمها نیمِ عمرشان را زندگی میکنند و نیمِ دیگرش را با یاد و خاطرِ نیمۀ اولِ زندگیشان سر میکنند، پس حالا من در نیمۀ دوم زندگیام قرار دارم. (اصلاً هم خبر ندارم چنین ضربالمثلی قبلاً گفته شده است یا نه. امروز که بیهدف داشتم حیاط را متر میکردم و بارها دورِ خودم چرخیدم، به نظرم رسید که چنین مَثَلی میتواند وجود داشته باشد؛ مثلِ «خدا به احمقها شانس میدهد» در ابلهِ داستایِفسکی. اصلاً هم به هم ربط ندارند.) البته نه که هیچ امیدی به آینده نداشته باشم. گاهی کورسوی امیدی سرِ راهم میبینم و حسابی ذوق میکنم، اما نمیتوانم انکار کنم که دیگر زندگی برایم حکمِ یک شوخیِِ بیپایان را دارد. شوخیِ بیپایانی که مجبورم تا پایانش صبر داشته باشم ـ البته بگویم که این شوخی هیچ هم خندهدار نیست، ولی میشود به سراسرش خندید؛ خندهای تلخ. بدیاش این است که معلوم نیست پایانِ سختیها سرآغازِ خوشیها باشد. نه حتّی خوشی، بلکه آسودگی. گاه زندگی زیرِ سنگینیِ افسوس و ملال تیرهوتار میشود. درست عینِ یک گرگومیشِ مهآلود. و آدم چارهای ندارد جز سپردنِ خودش به دستِ زمان. این را دیروز توئیت کردم و انگار بیانگرِ تمام حرفهای گفته و نگفتهام است. با این حال پرگویی میکنم این روزها. هیچوقت نشده بود که نوشتهای توی پیشنویسهایم داشته باشم، ولی حالا کلی پیشنویس دارم و ماندهام کدامشان را منتشر کنم. دلم میخواست بگویم این نوشتهها را برای خودِ سالهای دورم مینویسم، ولی چه خیالها! اینها حرفهاییست که تنها میخواهم از ذهنم خارجشان کنم. درست مثلِ رویهام در برابرِ گذشته. اما نمیدانم نتیجه میدهد یا نه.
آدمها، مثلاً یک جمعِ مخلصِ سه نفره، گاهی لحظاتی را برای هم میسازند که برای ابد در یاد میماند. لحظاتی که هر وقت دلت تنگ میشود و به تنگ میآیی و ذهنت دنبال ریسمانهایی برای چنگزدن میگردد تا به قعر این دنیا سقوط نکنی، نمیشود آن لحظات را پیدا نکند. و من حالا دلم تنگ است. دلتنگِ روزهایی هستم که میدانم همین امروز تمام شدند. بدیاش همین است، نه؟ آدم درست در یک لحظه متوجه میشود که خیلی چیزها تغییر کرده است، خیلی چیزها، در همان لحظه؛ و تو چارهای نداری جز قبولِ آن و کمکم پذیرفتنش. اما گاهی، توی لحظاتی خاص، درست مثلِ همین امروز عصر ساعتِ چهار که با بدنی خسته و کوفته بیدار شدم و دیدم نورِ خورشید مایل، به شکلی خاص و به رنگی خاص از در و پنجرهها پاشیده شده است توی خانه، آدم ناخودآگاه میفهمد در یک «پایان» قرار دارد، و باید کمکم این تمامشدگی را بپذیرد و در خودش هضم کند. و آن لحظه، همان ساعتِ چهاری که با صدای آهنگهای دلنشین و غمگنانۀ هندییی که توی سرم در حالِ پخش شدن بود بیدار شدم، چقدر برایم غریب بود. وقتی میگویم «غریب»، یعنی خودم هم نمیدانم در آن لحظه چه احساساتِ غریبی به سمتم هجورم آورد. شاید بهتر باشد بگویم «دلتنگی»، ولی نمیدانم همهاش همین باشد. توی آن لحظه انگار که بعد از سیصدسال خواب بیدار شده باشم و همه چیز به شکلِ آشکاری تغییر کرده باشد. پاییز مرا با خودم غریبه میکند. به کسی تبدیلم میکند که پر از احساساتی متناقض میشود. پاییز عاشقم میکند، اما نمیدانم عاشقِ کی، عاشقِ چی. دلتنگ میشوم و بدونِ اینکه متوجه باشم تمام زندگیام را، و تمامِ لحظاتِ ابدیاش را از سر میگذرانم، و میدانی بیشتر در کجای این گذشته متوقف میشوم؟ در یک روستا. در روستایی که همیشه نسیمِ خنکش روحِ آدم را تازه میکند. روستایی که روزهای تابستانیاش هیچ فرقی با روزهای پاییزییی که میشناسم ندارد. و درست کنارِ جادهای که روستاهای آن ناحیه را به هم متصل میکند، جایی که چند مغازه و گاراژ به هم چسبیدهاند، در یکی از آن مغازههای میانی، بوی روغنِ سوخته، و بوی بنزین، دماغم را پر میکند. مغازۀ موتورسازیِ پدرم کنارِ جاده، رو به یک قبرستان بود. غروبهای روستای دوزج، بد آدم را دلتنگ میکند. صدای صدها زنگوله، گوسفندها گلهبهگله، سگهای زیبایی که از نظارهشان هیچگاه سیر نمیشوی، و خنکایی که هنگامِ غروب به پوستت میخزید، چیزهایی است که از آن غروبها به یاد دارم. تابستانها میشدم شاگردِ پدرم، و عاشقِ این بودم که یکهفته یکهفته از این شهرِ شلوغ دل بِکنم و بروم پیشِ او توی همان مغازۀ موتورسازی زندگی کنم، و توی آن بالکنی که چهار نفر به سختی میتوانستند تویش بنشینند بخوابیم. نمیدانم چیست، یادآوریِ این خاطرات بغض به گلویم میاندازد و نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. بعضیوقتها هم میشد که سوارِ موتوری تازهنفس میشدیم و میرفتیم روستاهای اطراف برای تعمیرِ موتورِ یکی از مشتریها، و یک شام یا ناهارِ حسابی هم میخوردیم. روستای علیشار، عباسآباد، و... و... لعنت! لعنت به این حافظه که بهترین روزهای زندگیام را نتوانسته درست ثبت کند. صبحها سرِ یک سفرۀ کوچک، کرۀ محلی و عسل میخوردیم. تقریبا تا دو روز غذاهایی که از شهر با خودمان آورده بودیم جوابمان را میداد، ولی از آن به بعد خودش آشپزی میکرد، و باید بگویم خوشمزهترین غذاها را با تخممرغ درست میکرد. تخممرغ و سوسیسکالباس، تخممرغ و تنِ ماهی، اُملت، و... و من وظیفهام شستنِ ظرفها بود. آن روزهایی که دو نفره با هم زندگی میکردیم، هیچکسی برایم مهربانتر از او نبود. هیچگاه ناراحتم نمیکرد و عصبانی نمیشد، حتّی وقتی که مجبور میشد به خاطرِ خرابکاریِ من موتوری که کارش تمامشده و آمادۀ آماده هست را از نو باز کند و دل و رودهاش را پهن کند روی کارتن. موتورسواری را توی همان روزها یاد گرفتم. یادم است آن آخرها، ظهرها که کارمان تمام میشد یکی از بهترین موتورها را برمیداشتم و تا نزدیکیِ روستای علیشار که نزدیک به دوزج بود میراندم. آن روزها بجز مُزدهای آخرِ هفته که گاهی حتّی به پانزدههزار میرسید، موتورسواری هم برایم یک پاداش حساب میشد. غروبهایش را هنوز هم به خاطر دارم. تکیه میدادم به درِ مغازه، و رو به قبرستان به منظرۀ زیبای کوههای در مِه فرو رفته نگاه میکردم تا اینکه هوا کاملاً تاریک میشد. توی آن روستا، آسمان به آبیترین شکلِ ممکن آبی بود و ابرهای پنبهای جلوۀ شگفتانگیزی به آن میداد. آنجا میشد سایۀ ابرها را از دور دید که نزدیک میشدند و بعد آرام آرام میگذشتند. کربلایی ـ مشتریها به این نام میشناختندش ـ آنقدر کارش خوب بود که تمام روستاهای آن ناحیه مشتریاش بودند و برخی حتّی صد کیلومتر راه میآمدند تا موتورشان را تحویلش دهند. موتورهایی که تعمیر میکرد مثالزدنی میشدند. یادم است، یکجورهایی کارِ موتورسازهای دیگر روستاها را کساد کرده بود. از این موضوع هم ناراحت بود، و هم نمیتوانست ناراحت باشد؛ میگفت آدم باید همیشه درستکار باشد و جنسِ خوب بیندازد روی موتور و با جان و دلش موتور را تعمیر کند که موتور دو روزه خراب نشود. میگفت آدمِ درستکار هیچگاه ضرر نمیکند و نمیدانید او به خاطر همین درستکاری و سادگی و صداقتش چقدر ضرر کرده بود، چقدر نسیه کار کرده بود و خبری از پول نمیشد، چقدر توی زندگیاش اعتماد کرده بود و ضربه خورده بود؛ و بالاخره آن آخرها فهمیده بود باید توی دنیایی که همه در آن گرگاند، گرگ باشد؛ ولی او هرگز نمیتوانست بهخوبی گرگ باشد. خیلی سختی کشید. هیچکس نمیتواند درک کند چگونه زمستانهای سختِ آن روستای لعنتی را توی آن بالکنِ لعنتی تحمل میکرد. او در زندگیاش خیلی سختی کشید. خیلی سختی میکشید و نمیگذاشت خانوادهاش سختی بکشد. او یک پدر بود، پدری به تمامِ معنی. پدری که نبودش برایم سخت است. آنقدر سخت که مجبورم تا آخرِ عمر به کسی تبدیل شوم که بودن و نبودنِ هیچ کسی برایش اهمیت نداشته باشد؛ کسی که نه گذشتهای دارد و نه آیندهای؛ و تنها لحظاتِ حالِ این دنیای بیاعتبار را ناگزیر میگذراند. و میدانی پیچیدهترین قسمتِ ماجرا که گاهی برایم بهشدت غیرقابلِ تحمل میشود چیست؟ اینکه او هست، ولی او خودش نیست.
و حالا دارم با تابستانی خداحافظی میکنم که یکی از تابستانهای ابدیِ زندگیام است. تابستانی که همان جمعِ مخلصِ سهنفره خاطراتِ ابدیِ زیادی را برای هم خلق کردند. و همین حالا دلتنگش شدهام؛ دلتنگِ تابستانی هستم که آنها، همان جمعِ سه نفرۀ مخلص، یک روزِ مشخص در هفته را وقتی هنوز هوا روشن نشده بود سوار موتورهایشان میشدند و ساعتها با هم خوش میگذراندند؛ موتورها را به تاخت راندند؛ با هم توی جویها دویدند؛ با هم کوهنوردی کردند؛ با هم تعجب کردند، شگفتزده شدند، خندیدند، و لذت بردند. آنها توانستند با وجود بندهای بسیاری که به دستوپایشان بود آزاد باشند ـ مثلِ پرندگانِ آزاد ـ و به هر سویی که میخواهند پرواز کنند؛ ماجراجویی کنند و جستوجوگر باشند. آنها فهمیدند زمان عوض میشود ولی زمانه عوض نمیشود، و همیشه راهی برای زنده کردنِ یک زندگیِ مرده وجود دارد. اما با این وجود من دلتنگم. کاش این تابستان ـ یا نه ـ کاش آن تابستان ـ آن جمعِ دو نفرۀ مخلص ـ تا آخرِ عمرم کِش میآمد...
+ یکی از آهنگهایی که تمامِ امروز ـ از همان اولِ صبح روی موتور ـ توی سرم پخش میشد: