بعضی آدمها زندگیشان آنقدر پر از داستان است که وقتی میخواهی از زندگیشان بگویی، میمانی که از کجای زندگیشان حرف بزنی. مثلاً یکی مثلِ من، داستانش را حتّی میشود توی یک صفحه هم خلاصه کرد، ولی کسی مثل عموحسین را، نمیدانم باید چند صد صفحه دربارهاش نوشت تا حق مطلب ادا شود.
***
هوا تاریک بود. به بهانۀ کپسول و چراغ نفتی آمده بود که بفروشدش به آصف. دیدم که چراغ موتورش خراب است. تعارف زدم که بیاید تو، و آنقدر سریع قبول کرد که خجالت کشیدم از اینکه زودتر نگفته بودم. روی ترکِ آن موتورِ بیچارهاش کلی چیزمیز بسته بود. موتور را آورد گوشۀ حیاط گذاشت. گفت داشتم میرفتم شهرصنعتی. گفتم آخر این وقتِ شب؟ گفت: «یک تکه آهن سنگین پیدا کردم، حدود صد، صدوده کیلو. کمی بار داشتم، آن را هم بار کردم روی موتور، ولی خوردم زمین و چراغ موتور خراب شد. این شد که یک گوشهای خاکش کردم و برگشتم.» تیوبی که دورِ کلهچراغِ موتورش پیچیده بود را باز کرد. ادامه داد: «رفته بودم مغازۀ محمد که چراغ موتور را درست کند. دیدم جواد هم هست؛ قضیۀ آن آهن را بهش گفتم و ازش خواستم بیاید کمک. اول قبول نکرد، ولی بعد که گفتم بیستتومن بهش میدهم قبول کرد. اما محمد بهش چیزهایی گفت و منصرفش کرد.» میخواستم بپرسم «خب تو که رفته بودی موتورسازیِ محمد چرا چراغت رو درست نکرد؟» ولی نپرسیدم. عموحسین از آن آدمهایی است که وقتی ببیند کسی برایش احترام قائل نیست و مثلِ یک سربار و مزاحم باهاش رفتار میکند، بهش برمیخورد و سریع خودش را غیب میکند. اگر هم ازش بپرسی چه کار داشتی، سر سری جواب میدهد: «هیچی، کار مهمی نبود.» مثلاً همین چند وقت پیش که حجت رفته بود خانهشان تا بخیههای سرش را بکشد، گفته بود اگر حجت خودش نیامده بود دیگر هیچوقت کاری باهاش نداشتم ـ آخر قبلش چندبار از حجت خواسته بود و حجت نرفته بود. آن بخیهها هم بخاطرِ یک دعواست. دعوایی که ماجرایش مفصل است؛ فقط همینقدر بود که میگفت: خیلی شانس آوردم که آن لحظه دلم به زدوخورد راه نداد، وگرنه ما از اون آدمایی هستیم که اگر بخوایم کسی رو بزنیم دیگه فکرِ مرگش رو نمیکنیم.
وقتی داخلِ کلهچراغ را دیدم تعجب کردم. فقط دو-سهتار سیم آن تو بود. پرسیدم: این چرا اینطوریه؟ خیلی جدی گفت که سیمهای اضافه را خودش در آورده است. همانطوری که داشتم ذغالِ لامپ را با زحمت به کلهچراغ جفت میکردم خندهام گرفت. او هم خندید و گفت: «والا، آدم میموند چی به چیه؛ حالا همهچی مشخصه، یکی سیمِ کویلـه و اون یکی هم سیمِ لامپ.» موتور را روشن کردم و دیدم لامپ باز هم روشن نمیشود. برگشتم سراغ کلهچراغ و میخواستم با گوشیام نور بیندازم روی سیمها، که دیدم عموحسین خودش یک چراغقوه از جیبِ کاپشنش درآورد، از اینهایی که به سر بسته میشود، و با خوشدلی گفت که همیشه تجهیزاتِ لازم همراهش است. غیر از این هم نباید میبود. یادم آمد آن اوایل که از سوریه برگشته بود، حتّی تفنگ بادیاش را هم توی خورجینِ موتورش اینطرف آنطرف میگرداند. آن چند ماهی که رفته بود سوریه، به خاطرِ تجربهاش سریع شده بود تکتیرانداز و یکی از آن تفنگهای گنده داده بودند دستش. عادت داشت اشتایرش را حاجطاهر صدا بزند. عموحسین از آن قصهگوهای حسابیست، ولی خیلی کم از سیاهپوشانی میگفت که سرشان را با حاجطاهر مثلِ گوجه ترکانده بود. آن اوایل که برای شنیدنِ داستانهایش مینشستیم پای حرفهاش، بیشتر از افغانستان میگفت تا سوریه. از خاطراتِ سالهای جنگی که تا ابد هم نمیشود فراموششان کرد. همیشه هم حرفها کشیده میشد به خاطراتِ مشترکش با پدرم. میگفت حسن عاشقِ اسلحههای سنگین و آرپیجی بود؛ توی بمب درست کردن هم مهارتِ زیادی داشت. ماجرای آن روزی را تعریف میکرد که حسن به جای فیتیلۀ تندسوز، فیتیلۀ کندسوز وصل کرده بود به یکی از بمبهای دست ساختهاش، و وقتی رفته بود ببیند چرا بمب عمل نکرده، موجِ انفجار هفت متر پرانده بودش هوا ـ انگار گوشِ راستش از همان به بعد بود که سنگین شد. بعد هم قصۀ عقربگزیدگیاش را میگفت، همانی که توی جبهه پادزهر پیدا نمیشد و اگر خودش را نرسانده بود معلوم نبود حسن زنده میماند یا نه. و بعد میرفت توی فکر. چشمهایش پُرِ غم میشد و یکهو میدیدی بغض میکرد. گفت: «آدم نمیتونه به راحتی از تفنگش دل بکنه.» بعد توجهم را به یکی از سه سیمِ لامپ جلب کرد که انگاری از جایش جدا شده است. سیمش سبزرنگ بود. همینقدر سر در میآوردم که باید اتصالبدنه باشد. توی کلهچراغ دوتا سیمِ بلااستفادۀ دیگر هم بود که وصلش کردم به آنها ولی چراغ روشن نشد. آخر سیم را زدم به گِلگیرِ آهنیِ موتور، که دیدم جواب داد و چراغ روشن شد. یک تکه سیم آوردم و وصلش کردم به پایۀ کیلومتر و دادمش داخل کلهچراغ و به آن سیمِ سبزرنگ وصلش کردم. چراغِ موتور روشن شد. چراغقوه را از سرش در آورد و تشکر. گفت که خبرِ آن کپسول و چراغنفتی را بهش بدهم، و موتورش را با احتیاط از درِ خانه بیرون کرد تا چیزهایی که روی ترکاش بسته بود به در گیر نکند. خداحافظی کردم. توی چارچوبِ در ایستاده بودم و داشتم رفتنش را تماشا میکردم. توی این سرما داشت میرفت بیرونِ شهر تا آن تکۀ آهن را از زیرِ خاک بیرون بکشد و بیاید بفروشدش، بلکه خرجِ دو سه روزش را در آورَد. همین هفتۀ پیش بود که میگفت مشغولِ کندنِ یک چاهِ سیچهلمتری است. وقتی ازش میپرسیدم آیا خطر ندارد، میگفت ما به این خطرها عادت کردهایم، ولی خب، کارِ سختی است. حالا هم هر وقت بیکار میشود میرود شهر صنعتی و از اینطور چیزها جمع میکند. گاهی هم میرود بازارکهنه و بساطش را پهن میکند و از این خرتوپرتهایی که پیدایشان کرده است میفروشد. میگوید آدم وقتی نمیتواند به زن و بچهاش خرجی دهد، درست هم نیست که سربارِ آنها باشد.
با خودم فکر میکردم که تعریفِ آدمها از سختیهای زندگی میتواند از زمین تا آسمان توفیر کند. یا به قول تولستوی، تمامِ خانوادههای خوشبخت شبیه یکدیگرند، اما هر خانوادۀ بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است. البته به هیچ وجه نمیخواهم بگویم او بدبخت است، فقط وقتی میبینم اینطوری باید برای هر روزِ زندگیاش بجنگد، جنگیدنی که انگار پایانی ندارد و کسی هم بخاطرش او را تحسین نمیکند، غصهام میشود. انگار بعضی آدمها آفریده شدهاند برای جنگیدن. حالا فرقی هم نمیکند که کجا باشد، یا در چه شرایط و زمانی. همیشه باید بجنگند، شاید چون یاد ندارند تسلیم شوند.
- ۵ گفتوگو
- ۴۸۸ بازدید
- ۱۴ آبان ۹۷، ۱۲:۲۰
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.