گاهی اوقات هم هست که از خواب بیدار میشوی، ولی به هر چیزی که فکر میکنی نمیتواند تو را از آغوش خواب در بیاورد. هیچ امیدی، هیچ دلبستگییی، هیچ رویایی، هیچ چیزی، و هیچ کسی نیست که دلیلی شود برای بیرون آمدنت از آغوش خواب. و بعد به این میاندیشی که این روز، حقیقتاً روز متفاوتیست و خدا را شکر میکنی که اینچنین روز متفاوتی در چنین برههای از زندگیات قرار داده است که میتوانی گوشه ای کز کنی و به این فکر کنی چه دلیلی میتواند من را برای همیشه از آغوش خواب بیرون کند؟ چه چیزی هست که همیشه میشود رویش حساب کرد و امید و انگیزه ازش طلبید؟ به راستی، چیست آن؟ چیست آن علاقۀ راستینی که هیچ گاه از بین نرود؟ میترسم. دیگر میترسم از اینکه بدون عشق به هیچ چیز، و هیچ کسی مجبور باشم زندگی کنم. جمع اضدادم. صبح پُرم از عشق به چیزی، ولی شب که می شود حتی نمیتوانم خودم را قانع کنم که همین چند ساعت پیش، دیوانهوار به آن علاقه داشتم. اما خب، فکر میکنم همیشه باید کارهایی باشد که وظیفهات بدانیشان ـ کارهایی که در قبالشان احساس مسئولیت کنی. چه میدانم. شاید دوست داشتنِ کسی باشد آن کار، یا دوست داشتن چیزی. شاید هم کاری باشد مثل نوشتنِ همین سطور. یا خلق کردن باشد. خلق کن و به احسنالخالقین ایمان بیاور! دیشب که دراز کشیده بودیم روی چمنهای جایی نزدیک به آسمان، و به موسیقییی ملایم گوش فرا داده بودیم و شب را در آسمان جستوجو میکردیم، ابر و ماه در حال معجزه بودند. گاه ابرها ماهِ شبِ چهارده را میپوشاندند، گاه ماه میرفت پشت ابرها قایم میشد. یکبار برای چند دقیقهای ماه ناپیدا شده بود، اما میشد حضورش را از نوری که روی تودۀ پراکندۀ ابرهای گسترده انداخته بود فهمید. در مرکزِ آن تجمع اما معجزهای در حال اتفاق بود. سیاهی با رنگهای سپید و زرد و نارنجی در هم آمیخته بودند. یقین دارم، دیشب آنجا معجزهای رخ داد. نمیدانم چه، ولی بود، رخدادِ معجزهای بود آن لحظات.
این چند وقت شاید به عمد ننوشتهام. یعنی نمیخواستهام افکارم را بیاورم روی صفحه. شاید که میترسم ـ مثلاً ترس از موردِ قضاوت قرار گرفتن. اما بیشتر که فکر میکنم، میبینم حتّی مورد قضاوت قرار گرفتن هم دیگر برایم اهمیت ندارد. شاید اینکه اینجا چیزی ننوشتم، بهخاطر همین بیاهمیتییی بوده که نسبت به گفتن این حرفها احساس میکردهام. حقیقت اینکه به بنبست خوردهام. حالا روی کوچکترین چیزها هم دقیق میشوم و راجع بهشان فکر میکنم. مثلاً همین چند ساعت پیش دیدم که رضا امیرخانی توی کانال تلگرامیاش نوشته بود که فردا، میهمان شهرکتابِ ساوه است ـ برای نقد و برسی رمان جدیدش، رهش. ساعت ۱۷. من فقط یکی از کتابهایش را خواندهام، منِ اویش را؛ نقد و برسیهای زیادی هم راجع به «رهش»اش خواندهام. یکباره دیدم که ذوقزده شدهام برای حاضر شدن در این جلسه. حتی دلم میخواست که یک نسخه از این رمان آخریاش را ـ که میدانم چیزی نیست که پس از خواندنش، راضی باشی از وقتی که برایش گذاشتهیی ـ بخرم و ببرم برایم امضا کند. امیرخانی پستی را از کانال شهرکتابِ ساوه نقلقول کرده بود:
«رضا امیرخانى نویسنده و منتقد صاحب نام کشورمان روز ٢٩ فروردین براى نقد و بررسى #رهش میهمان شهرکتاب ساوه است . فرصتى که بایدغنیمت شمردو رو در رو با این جوانمردهنرمندهمکلام شد .» (با همین وضع افتضاح نگارش.)
خب این کار که عادی به نظر میرسد. هر کسی که اهل کتاب باشد از این کارها کرده و میکند؛ مگر غیر این است؟ یک لحظه دیدم در فکرِ انجامِ چه کار مضحکی هستم. چرا به صرافت این کار افتادهام؟ بلی، چون افراد زیادی را دیدهام که توی صف ایستادهاند تا کتابِ خریداریشدهشان را بدهند به نویسندۀ کتاب تا یک خطی بیندازد در صفحۀ اولش و به نوعی، متبرّکش کند. و برایم چنان عادی و طبیعی شده است این کار که ابایی ندارم از انجامش؛ حتی ذوقزده هم شدهام برای این کار. درست مثل بوسیدن دستِ شخصی که کلاه و شالِ سبزِ سیّدی دارد؛ یا پیری که عبا و عمامه دارد. مثلاً فکر کن که اهل ورزش باشی، بعد ببین که ورزشکاران چقدر برایت مهم میشوند، و حتّی برخیشان برایت حکمِ قهرمان را پیدا میکنند. گزارشگر ورزشی هم که باشی، اینطوریست؛ بعلاوۀ اینکه گزارشگران ورزشی هم برایت مهم میشود. یا اینکه کافیست تا چندتا فیلم ببینی؛ بعد خواهی دید کسانی که توی آن فیلمها رخنمایی کردهاند، چقدر برایت اهمیت پیدا میکند؛ تا حدّی که اگر یکیشان را توی خیابان ببینی، فوراً گوشیات را برمیداری و سلفییی باهاشان خواهی گرفت و میگذاریاش توی اینستا؛ یا اینکه توی توئیتر، ازش حرف میزنی و حتّی فخر فروشی هم میکنی ـ مثل این میماند که انگار با یکی از فرستادگان خدا از نزدیک ملاقات کرده باشی. یا اینکه کافیست اهل موتورسواری باشی تا ببینی به کسانی که کارهای متهورانه انجام میدهند، چطور القاب شجاع و قهرمان و افتخارِ کشور و فلان میدهند و برای همدیگر تعارف تکهپاره میکنند و همدیگر را چه بااهمیت نشان میدهند. یا اینکه فعالِ یکی از شبکههای اجتماعی باشی، بعد ببین چقدر این افرادی که عددِ فالورهایشان بالاست، برایت مهم میشوند و میخواهی با آنها طرح دوستی بریزی و توی چشمشان باشی و توی چشم بقیه. یا اینکه کافیست اهل فوتبال باشی که بازیِ چند نفر که دنبال یک توپ میدوند، برایت آنقدر مهم شود که هویت خودت را با آبی بودن یا قرمز بودنت تعریف کنی؛ یا رئالی بودن و بارسایی بودن و یووهیی بودن! یا اینکه کافیست توی جلسات و مهمانیهای فامیلی شرکتِ فعال داشته باشی تا بیفتی توی دورِ چشم و همچشمیهای زنانه و رقابتهای بچگانه ـ و میبینی مسائلی از قبیل اینکه فلانی چه دارد و چه خریده است و خانهاش چه لوکس است و چه مقدار پولِ پیشِ خانه داده است برایت از اهمیت بسیار بالایی برخوردار میشود.
این لیست بالا را اگر بخواهم ادامه بدهم، طوماری بلندبالا خواهد شد. مثلاً برای کسی که تا حالا هیچ کتابی غیر از کتابهای درسیاش نخوانده، نویسندۀ فلان کتاب ـ آن هم از نوع رماننویسش ـ همانقدر اهمیت دارد که سوپریِ سرِ کوچه ـ شاید هم کمتر. در حالی که هماو میتواند کشتهمردۀ فلان خواننده باشد و کسانی که سهتار میزنند برایش افراد بسیار مهمی تلقی شوند و مثلاً کیهان کلهر را بخاطرِ صدای کمانچهاش و روش و حالتِ نوازندگیاش در حدِ یک الهه بپرستد.
در کل ما آدمها، موجوداتِ اجتماعییی هستیم. خودمان را در گروههای مختلفی از اجتماع تعریف میکنیم و چندتا قهرمان و الگو نیز برای خودمان مطرح میکنیم. و بدین صورت به خود هویت میبخشیم و افراد درون آن اجتماع، برایمان اهمیت پیدا میکند. یکی خود را سفیدپوست میداند، یکی ایرانی، یکی مذهبی، یکی کرد، یکی پارسیزبانِ غیور، یکی اهل قلم، یکی اهل سیاست، یکی عکاسِ آوانگارد، یکی روشنفکر، یکی ورزشکار، یکی پایتختنشین، یکی دانشجوی دانشگاه شریف، یکی پولدار، یکی مرد، یکی مادر مجرد. هر اجتماع هم برای خودش رسانهای دارد که هدف اصلیاش نمایاندن و توی چشم کردنِ افرادِ حلقۀ خودش است. آدمها گاهی توی چندتا از این حلقهها قرار میگیرند و از رسانههایشان ـ مثلاً به عنوانِ هموطن، همدین و مذهب، همصنفی، همشهری و همزبان و همفکر و همراه و فلان ـ بهره میبرند و یا به عبارتی دقیقتر، تغذیه میشوند و دنیایشان با این افراد ساخته میشود.
بیش از این پرگویی نکنم. وقتی که توی کانالِ شهرکتابِ ساوه، همشهریِ فرهیخته خوانده میشوم، و وقتی رضا امیرخانی، نویسنده و منتقد صاحب نامِ کشورمان خوانده میشود که باید فرصت را برای همکلام شدن با این جوانمردِ هنرمند غنیمت شمرد، میبینم توی چه معادلات مضحکی گیر افتادهام. میبینم به چه بازیِ بیهودهای مشعول شدهام. حتی بیشتر از آن؛ میبینم چه بیهودهتر توی این دنیا زندگی میکنم. این است که توئیت میکنم: «گاهی که حسابی دلم میگیرد، از خدا میپرسم: که چه؟ حقیقتاً، انگیزهات چه بود از این کار؟ من واقعاً نمیتوانم درک کنم. چرا خب من؟ چرا اینجا؟ بعد از شر خودم به خودش پناه میبرم و میخواهم نجاتم دهد از این تاریکی.» و چند ساعت بعد توی پستچهای میگویم باید قدر آرزوها و علایق را دانست که اگر نمیبودند، عقل و منطق نهایت تو را به سوی مرگ و نیستی میکشانْد. این است که گاهی همه چیز برایم بیاهمیت میشود و خودم را توی حلقههای بستهای میبینم که اگر دست من بود، نمیخواستم در آنها قرار داشته باشم. بعد به زندگیِ عاشقانۀ یک زن و مرد فکر میکنم. پیش خودم میگویم چه میشد اگر این عشق و علاقه و کششهای غریزی نمیبودند...
باید قدر آرزوها و علایق را دانست که اگر نمیبودند، معلوم نبود دنیا به این جایی که هست میرسید یا نه. اگر نمیبودند، بیتردید عقل و منطق نهایتاً تو را به سوی مرگ میکشاندند، در حالی که آنها تو را به سوی بینهایتِ زندگی فرا میخوانند. باید قدر دانست، حتی کوچکترین و بیهودهترینشان را، که در تاروپود وجودت رنگِ زندگی میپاشند.
پینوشت: وبلاگ عزیزم، میدانم مورد کملطفیام قرار گرفتهیی، اما این را بدان که همیشه به یادت هستم. این روزها کمی سرگردانم، ولی این پریشانحالی و ندانستنها زوالپذیرنده هستند.
آنقدر که تعریفها میتوانند مانعی سخت در برابر پیشرفت شود، قضاوتها نمیتوانند. قضاوت، نمک هر غذاییست. خیلی ساده است؛ تا وقتی که دیکتهای ننوشته باشی، هیچ غلط یا قضاوتی هم در کار نخواهد بود، چون دیکتهای در کار نبوده است، چون حرفی در کار نبوده است، چون عملی در کار نبوده است؛ تو گویی، دیگر حتّی «تو»یی هم در کار نبوده است! و یا شاید هم باشد، ولی هیچ اثری از بودنش نیست؛ پس بگذار بگویم که بله، تویی هم در کار نبوده است.
و تعریفها، این دشمنان سرسخت ما، این نابودگرانِ سعی و تلاش، این دلخوش کنندگان به وضعِ فعلی، این پُرکنندۀ هرچه توخالی، این فلان فلان شده... نه... تعریف، اینقدرها هم که گندهاش کردم، بد نیست. خوب است، حتی میتوانیم ازشان انگیزه هم بگیریم، ولی نباید تنها و تنها، انگیزهیِمان بندِ تعریفِ دیگران باشد، نه، به هیچ وجه.
و همچنین، نباید قضاوتِ دیگران، باعث شود که سرعتمان کم شود، انگیزهمان را از دست بدهیم. نباید بگذاریم که قضاوتها، باور و اعتمادمان را نسبت به خود، ذرهای تغییر دهد. کسی که خودش را سپرده است به جریانِ رودخانه، و به زعم باطلش، دارد شنا میکند، حتماً به تویی که داری بر خلاف جهت آب شنا میکنی، خواهد گفت که در اشتباهی. بله، اگر نگوید باید به خودت شک کنی، که داری شنا میکنی یا جریانِ رودخانه تو را هم همچو تکّه چوبی بیجان، دارد با خودش میبرد. در حقیقت، کسی که بر خلاف جریان آب شنا نمیکند، جزئی از رودخانه محسوب میشود، جزئی از کُل. او دیگر حتّی متعلق به خودش هم نیست.
رودخانۀ خروشان، یک کُندۀ درخت یا لاشۀ کفتار را هم میتواند ببرد، به سادگی. من اگر با رودخانۀ خروشان میروم، تو بگو، چه چیز بیشتر از لاشۀ گندیدۀ یک کفتارم؟
ــ ابوالمشاغل
در واقع، نه تعریفها مهماند و نه قضاوتها. جنگیدن، از همه چیز مهمتر است. ناگزیرم، بگذارید قسمتی دیگر از این کتاب (ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی) را بیاورم: هر انسان واقعی، در زندگی، پایبند به اصولیست که با تهدید و تطمیع و تمسخر، از آن اصول، منحرف نمیشود... بله، باید جنگید. در این دنیا، دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا در حال مبارزهای و یا، تسلیم شدهای. خارج از این دو حالت نخواهد بود. در زندگی، هر کس بهای خودش را مشخص میکند، سَرسنگینیاش را تعیین میکند. دُرُست بودن و دُرُست زندگی کردن هم، در این زمانه و روزگار، چیزی کمتر از جنگیدن نیست؛ و حتّی، رفتن به دنبالِ زندگییی که خواهانش هستیم...
...شاید، یک روز، با همۀ صبوریات
از این نوع زندگی خسته شوی و تلخِ تلخ، فریاد برآوری:
«آخر این همه بهسر دویدن و جوشیدن و عرق ریختن، و خون خوردن، برای چه؟
آیا بس نبوده و نیست ــبرای هر دومانــ که کنج اتاقت بنشینی و بنویسی؟»
عزیز من!
بهتر از هر کس، تو میدانی، که برای من
به کنجی نشستن و نوشتن، تمام شده است، حتی در نوشتن.
لُطفت را در حقّم تمام کُن
و از من مخواه که قبل از مرگ، بمیرم...
ابوالمشاغل
(از نامههای کوتاه او به همسرش)
معرفی کتاب
فرصت را مغتنم میشمارم و به مناسبت روز کتابگردی، ــدومِ آذرماهــ این دو کتابِ زیبا را، توصیه میکنم که بخوانید. حتماً و حتماً، از خواندنشان لذت خواهید برد: ابنمشغله و ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی. نویسنده، زندگی خود را به قلمی شیوا و دلربا، همراه با کُلّی حال خوب و ماجراهای شنیدنی و خنده، برای خواننده، نوشته است. از دستش ندهید.
و نکتهای مهم: کتاب، خواندنیست، نه خریدنی. (که البته خریدن، شروعی برای خواندن است، نه پایانِ کار.)
«چه میشود که آرزوهای درخشانت تبدیل به لکههای تیرهای بر تایملاینِ زندگیات میشود؟»
انسانها حق انتخاب دارند. مختارند تا به هر سویی بروند، به هر طرفی که علایقشان آنها را میکشاند. اما چرا باید به حرف این علاقهای که هر دم از چیزی حرف میزند گوش کرد و چشم بسته به دنبالش دوید؟ روزی دلت میخواهد برنامهنویسی حرفهای شوی. روز دیگر میخواهی فیلمنامه نویسی شوی قهار. دیگر روز میخواهی نوازندهای نامدار شوی. یکبار هم رماننویسی هوش از سرت میبرد! مولا علی(علیه السلام) چه خوش گفته است که: بهترین بینیازی، ترک آرزو هاست.
امروز مجلهی ماهانهی یک دانش آموزِ پایهی ابتدایی را ورق میزدم. به داستانِ پروانهای برخوردم که پدرش در جوابِ سوالی به او گفت: «هنرها مثل گلهای این گلستان هستند. منتها برای یادگیریشان باید مانند زنبورهای عسل بهترینشان را برای نوشیدن شهدش انتخاب کرد.»
کم نیستند افرادی که سالهای بسیاری از زندگیشان را پراکنده صرف چند هنر کردند و در آخر عمر وقتی که نگاهی به پشت سرشان انداختهاند، چیزی جز ویرانیِ عمرِ خویش ندیدند! خوشا به حال آن کسی که کردههایش به پشیمانی تبدیل نشوند.
«مهم نیست که چقدر میخواهی، مهم این است که چقدر میتوانی.»
خیلی دلم میخواهد که رمانی همچون هفتگانۀ هری پاتر بنویسم؛ میخواهم، اما نمیدانم که میتوانم یا نه. البته تمام سعیم را میکنم. بالاخره باید از یک جایی شروع شود، آرزوها را میگویم.
آرزو داشتن گناه نیست، بخصوص آرزوهای بزرگ، بلکه منابع بزرگی از نور هستند که اجازه نمیدهند تا وجود آدمی از سیاهی پر شود؛ نمیگذارند تا خودت را بر لبه پرتگاهی بیابی که از بیچارگی و ناامیدی کارت به آنجا کشیده است. محکم دستت را میگیرند و از سقوطی دردناک نجاتت میدهند، پرواز کردن را به تو میآموزند، زندگی کردن را میآموزند، معنا میپاشند درون زندگی...
اما تو هم نباید از آنها دست بکشی و ناامیدشان کنی، چونکه در آن حالت میبینی که زودتر از تو از پیشت رفتهاند. باید تمام سعیت را برای تحققشان بکنی، آخر آنها هم تنها امیدشان به توست. تویی که به وجودشان آوردهای، نباید در تاریکیِ شب بگذاریشان پشتِ درِ یتیمخانهی آرزوها. نمیدانم این را در مورد آرزوها میدانستی یا نه، خیلی احساساتی هستند؛ دق میکنند از اینکه خود را رها شده ببینند. زندگیِ آرزوها همین است...