این چند وقت شاید به عمد ننوشتهام. یعنی نمیخواستهام افکارم را بیاورم روی صفحه. شاید که میترسم ـ مثلاً ترس از موردِ قضاوت قرار گرفتن. اما بیشتر که فکر میکنم، میبینم حتّی مورد قضاوت قرار گرفتن هم دیگر برایم اهمیت ندارد. شاید اینکه اینجا چیزی ننوشتم، بهخاطر همین بیاهمیتییی بوده که نسبت به گفتن این حرفها احساس میکردهام. حقیقت اینکه به بنبست خوردهام. حالا روی کوچکترین چیزها هم دقیق میشوم و راجع بهشان فکر میکنم. مثلاً همین چند ساعت پیش دیدم که رضا امیرخانی توی کانال تلگرامیاش نوشته بود که فردا، میهمان شهرکتابِ ساوه است ـ برای نقد و برسی رمان جدیدش، رهش. ساعت ۱۷. من فقط یکی از کتابهایش را خواندهام، منِ اویش را؛ نقد و برسیهای زیادی هم راجع به «رهش»اش خواندهام. یکباره دیدم که ذوقزده شدهام برای حاضر شدن در این جلسه. حتی دلم میخواست که یک نسخه از این رمان آخریاش را ـ که میدانم چیزی نیست که پس از خواندنش، راضی باشی از وقتی که برایش گذاشتهیی ـ بخرم و ببرم برایم امضا کند. امیرخانی پستی را از کانال شهرکتابِ ساوه نقلقول کرده بود:
«رضا امیرخانى نویسنده و منتقد صاحب نام کشورمان روز ٢٩ فروردین براى نقد و بررسى #رهش میهمان شهرکتاب ساوه است . فرصتى که بایدغنیمت شمردو رو در رو با این جوانمردهنرمندهمکلام شد .» (با همین وضع افتضاح نگارش.)
خب این کار که عادی به نظر میرسد. هر کسی که اهل کتاب باشد از این کارها کرده و میکند؛ مگر غیر این است؟ یک لحظه دیدم در فکرِ انجامِ چه کار مضحکی هستم. چرا به صرافت این کار افتادهام؟ بلی، چون افراد زیادی را دیدهام که توی صف ایستادهاند تا کتابِ خریداریشدهشان را بدهند به نویسندۀ کتاب تا یک خطی بیندازد در صفحۀ اولش و به نوعی، متبرّکش کند. و برایم چنان عادی و طبیعی شده است این کار که ابایی ندارم از انجامش؛ حتی ذوقزده هم شدهام برای این کار. درست مثل بوسیدن دستِ شخصی که کلاه و شالِ سبزِ سیّدی دارد؛ یا پیری که عبا و عمامه دارد. مثلاً فکر کن که اهل ورزش باشی، بعد ببین که ورزشکاران چقدر برایت مهم میشوند، و حتّی برخیشان برایت حکمِ قهرمان را پیدا میکنند. گزارشگر ورزشی هم که باشی، اینطوریست؛ بعلاوۀ اینکه گزارشگران ورزشی هم برایت مهم میشود. یا اینکه کافیست تا چندتا فیلم ببینی؛ بعد خواهی دید کسانی که توی آن فیلمها رخنمایی کردهاند، چقدر برایت اهمیت پیدا میکند؛ تا حدّی که اگر یکیشان را توی خیابان ببینی، فوراً گوشیات را برمیداری و سلفییی باهاشان خواهی گرفت و میگذاریاش توی اینستا؛ یا اینکه توی توئیتر، ازش حرف میزنی و حتّی فخر فروشی هم میکنی ـ مثل این میماند که انگار با یکی از فرستادگان خدا از نزدیک ملاقات کرده باشی. یا اینکه کافیست اهل موتورسواری باشی تا ببینی به کسانی که کارهای متهورانه انجام میدهند، چطور القاب شجاع و قهرمان و افتخارِ کشور و فلان میدهند و برای همدیگر تعارف تکهپاره میکنند و همدیگر را چه بااهمیت نشان میدهند. یا اینکه فعالِ یکی از شبکههای اجتماعی باشی، بعد ببین چقدر این افرادی که عددِ فالورهایشان بالاست، برایت مهم میشوند و میخواهی با آنها طرح دوستی بریزی و توی چشمشان باشی و توی چشم بقیه. یا اینکه کافیست اهل فوتبال باشی که بازیِ چند نفر که دنبال یک توپ میدوند، برایت آنقدر مهم شود که هویت خودت را با آبی بودن یا قرمز بودنت تعریف کنی؛ یا رئالی بودن و بارسایی بودن و یووهیی بودن! یا اینکه کافیست توی جلسات و مهمانیهای فامیلی شرکتِ فعال داشته باشی تا بیفتی توی دورِ چشم و همچشمیهای زنانه و رقابتهای بچگانه ـ و میبینی مسائلی از قبیل اینکه فلانی چه دارد و چه خریده است و خانهاش چه لوکس است و چه مقدار پولِ پیشِ خانه داده است برایت از اهمیت بسیار بالایی برخوردار میشود.
این لیست بالا را اگر بخواهم ادامه بدهم، طوماری بلندبالا خواهد شد. مثلاً برای کسی که تا حالا هیچ کتابی غیر از کتابهای درسیاش نخوانده، نویسندۀ فلان کتاب ـ آن هم از نوع رماننویسش ـ همانقدر اهمیت دارد که سوپریِ سرِ کوچه ـ شاید هم کمتر. در حالی که هماو میتواند کشتهمردۀ فلان خواننده باشد و کسانی که سهتار میزنند برایش افراد بسیار مهمی تلقی شوند و مثلاً کیهان کلهر را بخاطرِ صدای کمانچهاش و روش و حالتِ نوازندگیاش در حدِ یک الهه بپرستد.
در کل ما آدمها، موجوداتِ اجتماعییی هستیم. خودمان را در گروههای مختلفی از اجتماع تعریف میکنیم و چندتا قهرمان و الگو نیز برای خودمان مطرح میکنیم. و بدین صورت به خود هویت میبخشیم و افراد درون آن اجتماع، برایمان اهمیت پیدا میکند. یکی خود را سفیدپوست میداند، یکی ایرانی، یکی مذهبی، یکی کرد، یکی پارسیزبانِ غیور، یکی اهل قلم، یکی اهل سیاست، یکی عکاسِ آوانگارد، یکی روشنفکر، یکی ورزشکار، یکی پایتختنشین، یکی دانشجوی دانشگاه شریف، یکی پولدار، یکی مرد، یکی مادر مجرد. هر اجتماع هم برای خودش رسانهای دارد که هدف اصلیاش نمایاندن و توی چشم کردنِ افرادِ حلقۀ خودش است. آدمها گاهی توی چندتا از این حلقهها قرار میگیرند و از رسانههایشان ـ مثلاً به عنوانِ هموطن، همدین و مذهب، همصنفی، همشهری و همزبان و همفکر و همراه و فلان ـ بهره میبرند و یا به عبارتی دقیقتر، تغذیه میشوند و دنیایشان با این افراد ساخته میشود.
بیش از این پرگویی نکنم. وقتی که توی کانالِ شهرکتابِ ساوه، همشهریِ فرهیخته خوانده میشوم، و وقتی رضا امیرخانی، نویسنده و منتقد صاحب نامِ کشورمان خوانده میشود که باید فرصت را برای همکلام شدن با این جوانمردِ هنرمند غنیمت شمرد، میبینم توی چه معادلات مضحکی گیر افتادهام. میبینم به چه بازیِ بیهودهای مشعول شدهام. حتی بیشتر از آن؛ میبینم چه بیهودهتر توی این دنیا زندگی میکنم. این است که توئیت میکنم: «گاهی که حسابی دلم میگیرد، از خدا میپرسم: که چه؟ حقیقتاً، انگیزهات چه بود از این کار؟ من واقعاً نمیتوانم درک کنم. چرا خب من؟ چرا اینجا؟ بعد از شر خودم به خودش پناه میبرم و میخواهم نجاتم دهد از این تاریکی.» و چند ساعت بعد توی پستچهای میگویم باید قدر آرزوها و علایق را دانست که اگر نمیبودند، عقل و منطق نهایت تو را به سوی مرگ و نیستی میکشانْد. این است که گاهی همه چیز برایم بیاهمیت میشود و خودم را توی حلقههای بستهای میبینم که اگر دست من بود، نمیخواستم در آنها قرار داشته باشم. بعد به زندگیِ عاشقانۀ یک زن و مرد فکر میکنم. پیش خودم میگویم چه میشد اگر این عشق و علاقه و کششهای غریزی نمیبودند...
- ۰ گفتوگو
- ۴۲۴ بازدید
- ۲۹ فروردين ۹۷، ۰۱:۰۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.