اوضاع به طور شگفتآوری مضحک است. میدانم که از همه چیز خبر دارید. البته امیدوارم از کسانی نباشید که مدام حرف از گرانیِ لحظهایِ سکه و ارز میزنند و گلایه دارند و شکایت میکنند و در برخی اوقات هم بسیاری را به فحش میکشند ـ از ریشه تا شاخ و برگها را. من وقتی به این فکر میکنم که همان اندک پولی که درست همین زیر مخفی کردهام مدام دارد ارزشش کمتر میشود و تحلیل میرود، تنها میخندم ـ و نه خندهای تلخ از روی خشم؛ تنها احساس میکنم ماجرایی بس خندهآور است، وقتی پساندازت در حالی که در امنترین نقطۀ زمین قرار دارد، مدام ازش دزدی میشود و کم میشود و کمتر. مسخره است؛ نیست؟
حالا حتّی لازم نیست بابت نفس کشیدنت پول خرج کنی، اگر نفست را هم حبس نگه داری، عقربۀ ثانیه که میچرخد پول تو هم کمتر میشود. و البته، چه اهمیتی دارد؟ میتوان به عنوان یک گرهِ داستانی نگاهش کرد، که زندگیات را جذابتر میکند و اجازه نمیدهد با آرام و قرار گرفتنِ اوضاع، داستانِ زندگیات کسی را خسته کند، و حرفی نداشته باشی برای گفتن. این روزها مردم اشتراکات جدیدی پیدا کردهاند، همهاش هم به لطفِ همین اوضاعِ متشنج. مردم دارند روزبهروز به همدیگر نزدیکتر میشوند و صداهاشان یکیتر، و موضوعاتی که راجع بهشان صحبت میکنند هم دارد یکرنگ میشود. حالا کافیست تا به هر بهانه و دلیلی، کنار شخصی بایستی، و به جای اینکه از گرمای هوا حرف بزنی از این مسائل جدید بگویی؛ و اگر هم خلاقیت به خرج بدهی و راجع به این مسائل کمی غور کرده باشی و چندتا نوشتۀ پدرمادردار هم راجع بهشان خوانده باشی، با تحلیلهایت حسابی سرِ همه را گرم نگهداری، و حتّی برایشان داستانپردازی کنی و از این کارت لذت ببری.
خلاصه اوضاع آنقدری هم که فکر میکنید، بد نیست ـ البته نه که بگویم همه چی آرومه، و من چقدر خوشحالم؛ نه. شاید اگر پایه میبودید و به دنبالِ هیجان و لذت و مثلاً آزادی و معنا و برابری و از این دست مزخرفات، میشد مثلاً الکی انقلابی به راه انداخت و نام حکومت را تغییر داد و باز دوباره به زندگییی که ظاهراً تغییر کرده و مطبوع شده است امیدوارانه ادامه داد. و یا اگر اوضاعتان خیلی وخیم شده است و زندگی بس پردرد و رنج و مشقت، میتوانید به این فکر کنید که تحمل این روزها خاطره خواهد شد و میتوان بعدها در جلساتِ روشنفکرانه در کافهها از آن یاد کرد و یا در جمع خانواده و فرزندان و نوهها از چنین موضوعات هیجانانگیزی حرف به میان آورد و از سرگذشتِ گرانبها و پر فرازونشیبِ خود افسانهها گفت.
البته من که ترجیح دادهام با همان اندک پولی که دیگر نمیشود با آن گوشیِ مدل بالا خرید، یک هارمونیکا(سازدهنی)یِ ارزانقیمت بخرم و یک مضرابِ سهتار و یکی دوتا هم کتاب، و کمی هم زندگیِ هنریام را پیش ببرم ـ همانی که سال پیش با سهتار شروع شد و خیلی زود متوقف گردید. بالاخره آن وقت میشود با نواختنِ موسیقیِ متنِ پدرخوانده، و یا برخی از قطعههای باخ و بتهوون و بقیۀ این افرادی که ترجیح دادهاند به موسیقی پناه ببرند و زندگیشان را وقف آن کنند، از صدای دلنشینِ هارمونیکایم لذت ببرم، و یا با صدای سهتارم خودم را مسحور کنم. و ماجرا از کجا شروع شد؟ دیروز در دو ساعتی که برق رفته بود، عرقریزان رفتم سراغ سهتار و بعد از مقداری تمرین، دیدم در همان اندک زمان، پیشرفتی قابلتوجه داشتم. خب مایه امیدواریست. بعد تصمیم گرفتم یک مضراب سهتار سفارش دهم ـ چیزی که مانعِ بزرگی بود بر سرِ زندگیِ هنریام. و از آنجایی که دیدم هزینۀ پست بیشتر از خریدم است، گفتم چرا یک سازِ ارزانقیمت هم کنارش نخرم؟ و آنجا بود که با صدای دلفریبِ سازدهنی آشنا شدم و ساعتها غرقِ آن بودم. به نظر میرسد در این برهۀ حساسِ کنونی که زندگی مدام رنگ عوض میکند و گاه پوچ و میشود و گاه پرمغز، بهترین کار مسخرهگی پیشه کردن است و مطربی آموختن. بله!
پیشنوشت: این روزها حرفی ندارم برای گفتن. هرچه مینویسم روزنوشت و دلنوشته است. یعنی که ارزش چندانی ندارند برای خوانده شدن. مینویسم برای خودم. شاید بعدها سری زدم به این نوشتهها و خاطرهبازی کردم، و شاید هم سوژهای شد برای خندیدن. مهم نیستند بهرحال؛ مثل همۀ حرفهای دیگرمان. فقط میخواهم وبلاگ را بروز نگه دارم.
دیروز حالم خوب نبود. یعنی همیشه میشود که حال آدم خوب نباشد، به هر دلیلی، و یا به هیچ دلیلی؛ میتوانم بگویم که دیروز خیلی بد حالم خوب نبود. البته شاید شایسته باشد که بگویم مثل همیشه بد بود، اما کمی بدتر از همیشه. آخر این چند وقته کلاً حالم بد بوده. از نوشتههایم معلوم است. «تنهایی» احساسی است که تو گویی فصلی یکبار هم احساسش نمیکنم. غریبترین حسی است که تاکنون احساسش کردهام. «تنهایی» نه به آن معنیِ همهگانی و ظاهریاش؛ چرا که در شلوغی تنها شدم. و هم نه آن «تنها»، به معنیِ ارتباط نداشتن با افراد دوروبر؛ چرا که ارتباطم را با اطرافیانم قطع نکرده بودم. سکوت نکرده بودم. میخندیدم. از منظر آنها بیش از هر وقتی شاد بودم؛ آخر دست خودم نبود، خودم را پشت خندههایی پنهان میکردم که بیشتر به قهقهه شبیه بودند. خودم میدانستم که دارم هم به خودم و هم به بقیه دروغ میگویم، و آن چیزی نبود که بودم، ولی نمیدانم؛ فقط میخندیدم. مثل مستها شده بودم. دلیلی برای خندیدن نداشتم و هر موضوعی بهانهای بود برای بلند کردنِ صدایم به خنده برای کسانی که میخواستند با من همصحبت شوند.
«تنهایی» بر من مستولی شده بود. این چند وقته حس میکنم ابری تیره بالای سرم هست و هی میبارد ولی بارشهایش خالیاش نمیکند؛ بیوقفه میبارد؛ درست مثل توی کارتونیها. شاید افسرده شده باشم؛ که احتمالش زیاد است. شاید هم این نوشتهها باعثِ خودتلقینی میشوند و بیجهت مرا هر روز ناراحتتر و دلتنگتر و تنهاتر میکنند. نمیدانم... بیش از هر وقتی تنها شده بودم. بیگانگی را با تمام وجودم احساس میکردم. میدانستم که هیچ چیزی نمیتوانست آرامم کند. دلم خیلی سنگین شده بود. این روزها حالِ خودم را نمیفهمم. پناه بردم به صدای بلند موسیقی. پرشور و پرصداترین آهنگهایی که داشتم مال حامد زمانی بود. چندتا تیز و تندش را پلی کردم. آزادی، دلارام، سردار من، و «خبری هست» را. واژهها و معنیشان برایم مهم نبودند؛ صداها مهم بودند؛ آهنگش مهم بود، و احساسش. توانستند یخم را آب کنند. کمی سبک شدم؛ اما کافی نبود. رفتم سراغ یک آلبوم قدیمی. درست مثل یک آلبومِ عکسِ قدیمی، که پر از خاطرههای متفاوت و گاه غریباند. أحلی و أحلی، از عمرو دیاب. این آلبوم را یک دوست بهم داده بود و من هم در زمانِ خاصی از روزهای زندگیام به ترکهایش گوش میدادم. روزهای خاصی بود. روزهایی که منِ آرمانگرایم در من زندگی میکرد. روزهایی بود که برای لحظهلحظهاش هدف داشتم و پر از شور و امید بود. آن روزها خالص بودند؛ پر از ایمان بودند. ارزشمند بودند؛ مهم بودند. و همۀ اینها باعث میشود وقتی که به این آلبوم گوش میدهم احساسات غریبی به سراغم بیاید، و خاطراتی غریبتر. گاهی خوابهایم را به خاطرم میآورد، گاهی هم بخشهای غریبی از کودکیام را. شاید «غریب» تنها واژهای باشد که میتواند آن احساسات و خاطراتِ مبهم و تاریک را بیان کند. همین حالا هم دارم به همان آلبوم گوش میدهم. به صدایش، به آوایش، به احساسش. معنای واژههایش برایم اهمیتی ندارد؛ مثل همیشه. و بعد از گوشدادن به آن آلبوم، یخم به کلی آب شد. پر بودم، ولی نمیدانم از چه. و اشکهای پنهان مرهم شدند. اما میدانی، این اشکها فرق داشتند؛ آخر نمیدانستم از برای کدام درد جاری شده بودند. و تنها شده بودم. بیش از هر وقتی احساس تنهایی میکردم.
از آن جهت مینویسم چون عهد کردهام تا بنویسم. میتوانستم بنویسم و در جایی نوشتههایم را دفن کنم که دست هیچ بنیبشری هم به آن نرسد. اما میخواهم اینها را اینجا بنویسم. شاید کسی اصلاً نخواند. شاید بخواند و خوشش نیاید. شاید در میانۀ خواندن این نوشتهها، آن را رها کند. اما این شایدها هیچکدامشان مهم نیست. هست؟ برای من که نیست. پس بگذار همینجا بنویسم.
نوشتم امروز حالم ناگفتنیتر از هر وقتی است. اما پاک کردم. نوشتم امروز دنیا برای من هیچ معنایی ندارد. نوشتم و پاک کردم. نوشتم امروز حال خودم را نمیفهمم و نمیدانم چه میخواهم و چه باید بکنم. نوشتم و پاک کردم. نوشتم امروز هیچ چیزی مثل گذشته نیست، در حالی که هیچ فرقی هم با روزهای گذشته نکرده است. نوشتم و پاک کردم. نوشتم من هیچ یاری ندارم تا در دشواریهای گذشتن از این روزهای سخت، یاورم باشد؛ آیا کسی هست مرا یاری کند؟ و باز هم نوشتم و پاک کردم. و شاید هم ننوشته پاک شده باشند. حقیقت این است که هم خودم را گم کردم و هم دنیا را. نمیدانم کیستم و در کجایم و قرار است به کجا بروم و چگونه بروم. همۀ اینها را گم کردم. هرچه یادداشت و یادگاری که از گذشته داشتم، و از خودم، گمشان کردم. و حالا در جایی قرار گرفتهام که نه انگیزهای برای پیش رفتن دارم و نه خاطرهای برای برگشتن. مستاصل شدهام، بیش از هر وقتی. اما نمیخواهم زیادی در همین حال باقی بمانم. به پرندهها فکر میکنم. به کلاغها، به پرستوهای مهاجر. به این فکر میکنم که آنها چقدر بیشتر از من جهان را دیدهاند و جهاندیدهترند. ولی با اینحال هر سال و هر سال کوچ میکنند و از جایی به جای دیگری پرواز میکنند و روزهایی دراز در سفرند و چه روزهای سختی هم. و پیش خودم میگویم که حتّی آنها هم تاکنون مکانی را برای زندگی دائمی، پیدا نکردهاند. نه، دلم برایشان نمیسوزد بخاطر بیخانمانیشان، بلکه به سبکزندگیشان حتّی رشک میبرم. آنها آزادند و هر سال به خودشان یادآوری میکنند که چگونه باید آزاد بود و آزادگی کرد. آنها در قفس نیستند. میدانید، در قفس بودن، تنها در قفس بودن نیست. گاهی یک خانه، میتواند قفس باشد؛ گاه یک محله، یک روستا، یک شهر، یک استان، و یک کشور حتّی! و به این فکر میکنم که بیشتر ما انسانها تمام عمرمان را در قفس زندگی میکنیم و حتّی نمیفهمم که در قفسایم. و نمیفهمیم هم که معنای آزادی چیست. نه، من نمیگویم که معنای آزادی چیزیست که از کلمات پیشینم برداشت میشود؛ نه! و نمیگویم هم این مرزهایی که به دور خود میکشیم، دیوارهای زندان است. نه. زیرا میتوانی همیشه به هرجایی که میخواهی بروی، ولی در کالبد خودت زندانی باشی، و حس کنی در زندانی تنگتر از همیشه، محبوس هستی. و بندهایی که به چشم دیده نمیشوند، همچون ماری به تنت دویدهاند و پیچیدهاند و تو هم هیچ نمیتوانی بکنی. و من حالا فهمیدهام که در همین زندان است که اسیر شدهام و گرفتار. و همچون پرندۀ آزادهای که در قفس شده باشد، بال میکشم و به هر سویی میروم، اما بالهایم از شدّتِ ضرباتی که دیوارههای زندان به آنها وارد کرده است، زخمی شدهاند و بدنم هم، کوفته و بسیار خسته. و حالا چون مردهای در گوشهای از این قفس افتادهام، تا وقتی که دوباره نایی در جانم حس کنم و دوباره پر بکشم و تقلّا کنم برای آزادی. اما، حالا که اینقدر خسته شدهام، از خودم میپرسم: بیرون از این زندان چه خواهد بود؟ و پلکهایم را آرام، روی هم مینهم. و حتّی دیگر برایم مهم نیست که پشت این دیوارهها چه باشد؛ و در این خستگی هیچ چیزی برایم معنی ندارد، و نه هیچ اهمیتی. و در انتظار امیدی هرچند مبهم، نفس میکشم. دمی و بازدمی. و باز هم دمی و بازدمی.
پینوشت یک: ناراحت میشوم از اینکه میبینم نوشتهام اینچنین ناراحتکننده است. حقیقتاً دوست ندارم این را. نویدِ نوروز از هماکنون به گوش هر کسی خوانده میشود، شاید اینها همان خانهتکانی باشند. شاید دارم خانهام را از هرچه ناراحتی و ناگواری است، پاک میکنم، و دلم را.
پینوشت دو: نزدیکهای نوروز که میشود، شبها یک دلتنگی بخصوصی همراه خودشان دارند. دلتنگییی که تنها در ایام پایانی سال میشود حسش کرد. اینطور نیست؟ یا شاید هم تنها برای من اینطوریست. هیچ چیزی به اندازۀ گرمای بهاری که سرمای شبهای زمستانی را میکوچاند، مرا دلتنگ نمیکند. دلم را میفشرد حسابی. شاید میخواهد شیرۀ زندگیِ یکسالهام را بگیرد و به یادگار پیش خودش نگه دارد!
هرچه بیشتر پیش میروم میبینم که دارم بیشتر و بیشتر از فضایی که در آن از هر دری سخنی هست کنده میشوم. مگر نه اینکه زمانی که رفته است، هیچگاه و هیچگاه برنمیگردد و همین دقیقه دقیقه هست که ساعت را و آن هم روزها را میسازد؟ پس چرا باید کم کم تلفشان کرد و در نهایت نشست به حسرت خسران بزرگی که کردهای! همین است که توئیتر را به کلی گذاشتهام کنار. وبلاگهای بسیاری را دیگر دنبال نمیکنم، و همچنین کانالهای تلگرامی بسیاری را. مگر چیزی را که مطالبش هدفمند باشد و نه هر حرف مفتی را درونش چپانده باشد. حالا بیشتر کتاب میخوانم. و چه بهتر. از همین حالا دارم حصارهایی دور خودم میکشم و آدمها را دستهبندی و بستهبندی میکنم و یکسری را به کلی میگذارم به گوشهای در دور دستها و از این دست قضایا...
و کمی بیشتر از هر وقتی به تفکر مینشینم. شاید زمانش هم از قبل کمتر باشد، ولی میفهمم که عمیقتر است و روشنگرتر برای خودم. همۀ این حرفهای بالا را زدم که همین را بگویم. تفکر؛ تفکر! چیزی را که میشنویم و میخوانیم، به شدت روی ذهن و تفکرمان تاثیر میگذارد. آدمی که امروزه عادتش شده است اسکرول کردن و سریع اسکرول کردن، تفکرش هم همینطور اسکرولی میشود. همهاش دنبال چیزی میگردد هیجانانگیز و سرگرمکننده؛ و نمیتواند خودش را پای خواندن مقاله یا متنی بلند (کتاب) نگه دارد و به شبکههای اجتماعی پناه میبرد. نمیتواند روی چیزی تمرکز داشته باشد و از همه مهمتر تعمق. همیشه حرفی را پیش خود تکرار میکنم: آدمها دنیا را نمیسازند بلکه این اندیشههاست که آدمها و جهانشان را میسازد. و یک تفکر اسکرولی که تنها یاد گرفتهاست که باید روی برخی چیزهای هیجانانگیز و سرگرمکننده نگه دارد و آن هم نه چندان طولانی، حقیقتاً نگران کننده است... حالا نمیگویم که فیلسوف شدهام با این عزلت گزینی. نه؛ ولی تاثیرش را دارم میبینم. و رها کنم ادامۀ این حرفهای مفت را...
پینوشت: همیشه از کتابهایی که میخوانم تاثیر میپذیرم. و این متن بالا هم بی تاثیر از نوع نوشتار جلال آلاحمد نیست. حقیقتاً این نوع تاثیرگرفتن هزار برابر خوشتر است از وقتی که همهاش توی وب باشی و توئیتر و تلگرام و اینستاگرام و فلان. فکری باید کرد، نه به حال دیگران که به حال خود.
برخی حرفها فقط برای این مهم میشوند که فراموش شدهاند. سرگردانت میکنند، حیرانت میکنند، و گاهی حتی به خاطر آوردنشان، به جنون میکشاندت. تنها برای اینکه فراموش شده است و نمیدانی چیست. نمیدانی که چه اهمیتی دارد. همین ندانستن است که مهمش میکند. همین ابهام است که به آن ارزش میدهد. همین به خاطر نیاوردن است که کنجکاوت میکند. از کجا معلوم، چه بسا که حرفِ بسیار مهمی میبود، شاید گرهِ کارَت تنها به یادآوری همان چند کلمه گشوده شود.
گاهی این کلماتِ سرگردان، به خاکِ فراموشی سپرده میشوند و برای همیشه ترکت میکنند؛ میروند تا در عالم دیگری، خیالِ کسی دیگر شوند. گاهی هم برمیگردند به صاحبش، و همان لحظه است که در مییابی انتظارِ چه گزافهای را میکشیدی، حیرانِ چه عبثی بودی. طبعاً حرفهایی هم هستند که پس از اینکه از گوشه کنارِ ذهنت پیدایشان کردی، نشاطی سراسرِ وجودت را فرا میگیرد و حسابی ذوق میکنی، از اینکه چه گوهر گرانبهایی را یافتهای.
***
پینوشت یک: میخواستم در ادامه از انسانهای فراموششده بنویسم، اما دیدم که نه حالش را دارم و نه حوصلهاش را؛ آخر انسانهای فراموششده اغلب همانند حرفهایی نیستند که فراموش میکنیم؛ شأن آدمی والاتر از آن است که با مزخرفاتِ ذهنیِ فراموششده مقایسه شود. از طرفی هم نمیشود برایشان ارزشِ ثابتی قائل شد. از قرآن میگویم: کشتن یک نفر برابر کشتن همۀ مردم است. همین است. افراد، حتی افراد ناشناس، حتی یک پدرِ کارگر، حتی یک کفّاش و یا خیّاطِ ساده، و حتی ...، میتواند بر روی نسلهایی از انسانها تاثیر بگذارند، تاثیراتی طولی و عرضی در دل تاریخ.
پینوشت دو: بنا به مناسبت امروز، - اربعین حسینی - پیشنهاد میکنم که نگاهی هم به این نوشته بیندازید: جامانده | پیادهروی اربعین حسینی.
با اینکه نمیدانم که از چه بنویسم، ولی میخواهم که هر روز بنویسم. بیشتر اوقات همین طور است؛ خیلی کم پیش میآید که با برنامۀ قبلی شروع به نوشتن چیزی کرده باشم. یادم است، هر بار عنوان را خالی نگه میدارم و وقتی شروع میکنم به نوشتن، در میانۀ نوشته است که میفهمم عنوان قرار است چه باشد.
حال که دقت میکنم زندگی هم همینطور است. فقط زندگی میکنی؛ نه میدانی که چطور شروع میشود و نه میدانی که چطور به پایان میرسد، ولی در میانۀ آن، میفهمی که چه خبر است؛ میفهمی که قرار است به کجا بروی. البته فقط میدانی، فقط پیش خودت تصوّر میکنی، اینکه به آن میرسی یا نه هم معلوم نیست.
بیشتر انسانها خودشان را میسپارند به جریان آب؛ حتی آن تصورات را هم از آیندۀ خود ندارند؛ هیچ ایدهای دربارۀ آیندهشان ندارند. تصمیم با خودمان است، اما گاهی شرایط، همچون سیلی میآید روی تمام تصوراتت و ذهنت را به کلی صاف میکند؛ مثل کف دست، خالی از هر چیزی که قبلاً بوده. نمیشود آسیب دیدگانِ سیلِ شرایط را ببینم و ناراحت نشوم. گاهی هم تنها آسیب نمیرساند، تلف هم میکند. اما، شرایطِ نامناسب چیزیست که وجودش انکار ناپذیر است. همیشه هست، این مائیم که گاه تسلیمش میشویم و رویاهایمان را رها میکنیم؛ خسته میشویم از جنگیدن. مگر اینطور نیست که زندگی به امید است؟ خودمان هستیم که امیدمان را از سالهای آینده، به فردایمان تقلیل میدهیم. همهاش این است که باورمان را به خود از دست میدهیم.
تا وقتی توانِ ایستادگی خواهی داشت که باور به آرمانهایت را از دست نداده باشی. در توئیتر ماهها این توئیت را پین نگه داشته بودم: «آرمان بسیار قدرتمندتر از علم و ثروت است. چه کسی را دیدهاید که خود را برای علم یا ثروت، منفجر کند؟» و واقعیتش هم همین است. آرمانهایمان تنها چیزیست که همیشه میتوانیم پشتمان را بهشان گرم کنیم.
برای هرکسی پیش میآید که در زندگیاش به پوچی برسد و حتی آرمانهایی که زمانی برایش از جانش عزیزتر بودهاند، هیچ شود. چرا این را میگویم؟ شاید بخاطر حالی است که این روزها دارم؛ حالی که هر چند روز یکبار به سراغم میآید و از زندگی سیرم میکند. آدمی را به پوچی میرساند و دنیا را در نظرش هیچ میانگارد. فهمیدهام که دلیلش چیست: غم. نه همیشه، ولی دلیلش گاه غمیست که در وجودمان پنهان شده است. غمی که وقتی مجالی پیدا میکند، با تمام قوایش حملهور میشود. ناگفته نماند که این غم، غمیست که خمیرهاش از ناامیدی است. گاه برخی غمها آنچنان قدرتی به دارندهاش میدهند که میتواند کوهها را با آن جابهجا کند. این همه مقدمهچینی کردم که این توئیتم را بیاورم: «تو گویی نیستم؛ نیستِ نیستم. در خود نیستم یا، خودی نیستم. میگویند گم شو تا پیدا شوی، ولی من گم نشده، نیستم..». این بود؛ این بود مرثیۀ امروزم. گاه گاه این نیستی بد کلافهام میکند. میدانم، میدانم که به خیلی چیزها بستگی دارد؛ حتی میتوانم تعدادیشان را بشمرم، ولی چه سود؟ ناامیدیها و فقدانها را شمردن چه سودی دارد جز تشدید احساسات؟ بگذریم؛ تا اینجا هم رودهدرازی کردم.
شب شد؛ شب شد و حیاط خانه منقّش شده است به سایۀ شاخوبرگ آن درخت تنومند. ماه کامل است این شبها.
در سکوتی ناتمام غرق شدهام. ذهنم آکنده است از هیچ. کلمات ترکم کردهاند؛ تنهایم گذاشتهاند. با که بگویم این حال خراب را؟ برای کسی که تنها داراییاش کلماتش است، سخت است که آنها را از دست دهد. شاید هم قهر کرده باشند. نمیدانم. بار اولی نیست اینطور بیخبر میگذارند و میروند. به نظرم ناراحت شده باشند، از بیمحلیهای من. چند وقتی است کمتر میتوانم کتاب تورّق کنم، و یا کلماتِ سرگردانِ مردمان را از درون این صفحۀ نورانی بخوانم. دیشب که از این فراق بسی ناراحت بودم، مجموعه هایکویی را باز کردم و ناگاه چشمم به این افتاد:
مینشینم نگاه میکنم،
دراز میکشم نگاه میکنم.
چه فراخ است پشهبند!
ــ یوکیهاشی
دیدم چه حال خرابی داشته است شاعر! توضیح شعر را نگاه کردم. نوشته بود که برخی آن شعر(هایکو) را به چییوجو هم نسبت دادهاند و گفتهاند در مرگ شوهرش آن را سروده. همین است؛ حال من هم همین است. کلماتم را از دست دادهام. امیدوارم که به زودی پیدایشان کنم، یا خودشان به سویم باز گردند...
پینوشت: کامنتهای بسیار زیبایی که پای این پست نوشته شده است را هم بخوانید.
هیچ. وقتی که بگوییم هیچ چیزی قرار نیست که بگوییم، شاید راحتتر بشود حرفها را زد. لااقل دیگر توقعی نداری که حرفی بزنی یا حرفت به جای خاصی برسد. لااقل میدانی که آن لحظه، قرار است زیادی مفت بگویی. بله، این همان دردیست که بسیاری به آن مبتلائیم: مفتگویی. البته شاید درونگرایان کمتر به این مرض دچار شوند؛ چرا که کم میگویند، یا اصلاً نمیگویند. بله، درونگرایان در این یک قلم، محافظهکاریِ قابل توجهی دارند.
هر شخصی حداقل چندباری تجربه کرده است که این زبان چند سانتی چگونه قادر است که صاحب خود را در چاههای عمیق پشیمانی بیندازد؛ فقط با چند کلمهی نابهجا. کلماتی که یکهو به تقلّا میافتند و مانند ماهیهای سرخی که اجلشان رسیده است، خوشان را از تُنگ آب بیرون میاندازند. آن گاه است که میفهمند چه اشتباهی کردهاند. بله. حتی بدتر از آن ماهیها. وقتی که بیرون پریدند، دیگر هرچقدر هم که جمعشان کنی و دوباره درون تنگ بیندازی، نمیشود که نمیشود. چه بد است این مفتگویی. بیا کمی کمتر تسلیم وسوسهی این حرفهای مفت و نابهجا بشویم. حقیقتش امروز میخواستم حین صحبت با آشنایی، چندتا از این حرفهای مفت حوالهاش کنم. البته همهشان را نگفتم، یکی دوتاییشان از دهانم بیرون پریدند و در دم حرام شدند. خدا را شکر که بیشتر نبود. الحمدلله.
چه خوب است قبل از اینکه شروع به بیرون پراندن کلمات از دهانِ مبارک کنیم، کمی رویش فکر کنیم که چه میگوییم و قرار است گفتههایمان به کجا ختم شود. در ابتدا سخت است، شاید اصلاً حرفی برای گفتن نداشته باشیم. اگر که چنین بود، یک چیزی را حتماً باید امتحان کرد: مطالعه. بله، ده بشنو، یک بگو. خوبیاش این است که ذهن زود به همه چیز عادت میکند؛ بیا به همین گزیدهگویی عادتش دهیم.