با اینکه نمیدانم که از چه بنویسم، ولی میخواهم که هر روز بنویسم. بیشتر اوقات همین طور است؛ خیلی کم پیش میآید که با برنامۀ قبلی شروع به نوشتن چیزی کرده باشم. یادم است، هر بار عنوان را خالی نگه میدارم و وقتی شروع میکنم به نوشتن، در میانۀ نوشته است که میفهمم عنوان قرار است چه باشد.
حال که دقت میکنم زندگی هم همینطور است. فقط زندگی میکنی؛ نه میدانی که چطور شروع میشود و نه میدانی که چطور به پایان میرسد، ولی در میانۀ آن، میفهمی که چه خبر است؛ میفهمی که قرار است به کجا بروی. البته فقط میدانی، فقط پیش خودت تصوّر میکنی، اینکه به آن میرسی یا نه هم معلوم نیست.
بیشتر انسانها خودشان را میسپارند به جریان آب؛ حتی آن تصورات را هم از آیندۀ خود ندارند؛ هیچ ایدهای دربارۀ آیندهشان ندارند. تصمیم با خودمان است، اما گاهی شرایط، همچون سیلی میآید روی تمام تصوراتت و ذهنت را به کلی صاف میکند؛ مثل کف دست، خالی از هر چیزی که قبلاً بوده. نمیشود آسیب دیدگانِ سیلِ شرایط را ببینم و ناراحت نشوم. گاهی هم تنها آسیب نمیرساند، تلف هم میکند. اما، شرایطِ نامناسب چیزیست که وجودش انکار ناپذیر است. همیشه هست، این مائیم که گاه تسلیمش میشویم و رویاهایمان را رها میکنیم؛ خسته میشویم از جنگیدن. مگر اینطور نیست که زندگی به امید است؟ خودمان هستیم که امیدمان را از سالهای آینده، به فردایمان تقلیل میدهیم. همهاش این است که باورمان را به خود از دست میدهیم.
تا وقتی توانِ ایستادگی خواهی داشت که باور به آرمانهایت را از دست نداده باشی. در توئیتر ماهها این توئیت را پین نگه داشته بودم: «آرمان بسیار قدرتمندتر از علم و ثروت است. چه کسی را دیدهاید که خود را برای علم یا ثروت، منفجر کند؟» و واقعیتش هم همین است. آرمانهایمان تنها چیزیست که همیشه میتوانیم پشتمان را بهشان گرم کنیم.
برای هرکسی پیش میآید که در زندگیاش به پوچی برسد و حتی آرمانهایی که زمانی برایش از جانش عزیزتر بودهاند، هیچ شود. چرا این را میگویم؟ شاید بخاطر حالی است که این روزها دارم؛ حالی که هر چند روز یکبار به سراغم میآید و از زندگی سیرم میکند. آدمی را به پوچی میرساند و دنیا را در نظرش هیچ میانگارد. فهمیدهام که دلیلش چیست: غم. نه همیشه، ولی دلیلش گاه غمیست که در وجودمان پنهان شده است. غمی که وقتی مجالی پیدا میکند، با تمام قوایش حملهور میشود. ناگفته نماند که این غم، غمیست که خمیرهاش از ناامیدی است. گاه برخی غمها آنچنان قدرتی به دارندهاش میدهند که میتواند کوهها را با آن جابهجا کند. این همه مقدمهچینی کردم که این توئیتم را بیاورم: «تو گویی نیستم؛ نیستِ نیستم. در خود نیستم یا، خودی نیستم. میگویند گم شو تا پیدا شوی، ولی من گم نشده، نیستم..». این بود؛ این بود مرثیۀ امروزم. گاه گاه این نیستی بد کلافهام میکند. میدانم، میدانم که به خیلی چیزها بستگی دارد؛ حتی میتوانم تعدادیشان را بشمرم، ولی چه سود؟ ناامیدیها و فقدانها را شمردن چه سودی دارد جز تشدید احساسات؟ بگذریم؛ تا اینجا هم رودهدرازی کردم.
شب شد؛ شب شد و حیاط خانه منقّش شده است به سایۀ شاخوبرگ آن درخت تنومند. ماه کامل است این شبها.
- ۱ گفتوگو
- ۵۱۲ بازدید
- ۱۵ آبان ۹۶، ۲۳:۴۱
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.