در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از صفحات کتاب» ثبت شده است

 (فراسوی نیک و بد، نوشتۀ نیچه، ترجمۀ داریوشِ آشوری)

۲۶

هر انسانِ برگزیده، بنا به غریزۀ خویش، در پیِ دژ و نهان‌گاهِ خویش است، یعنی جایی که در آن از شرِ توده و بسیاران و بیشینگان (اکثریت) نجات یافته باشد، جایی که در مقامِ استثنا، «انسانِ» به‌قاعده را فراموش تواند کرد ـ مگر در یک مورد، یعنی هنگامی که در مقامِ دانش‌پژوه، به‌ معنای بزرگ و عالیِ کلمه، غریزه‌ای نیرومندتر یکراست او را به‌سوی این «قاعده» براند. هرآن‌کس که در نشست‌وبرخاست با مردمان، گه‌گاه با همۀ رنگ‌های درماندگی و کلافگی و تهوع و دلزدگی و ترحم و افسردگی و تنهایی رنگ‌به‌رنگ نشود، بی‌گمان انسانی با ذوقی والا نیست. اما اگر او همۀ این گرانی و ناخوشایندی را به خواستِ خویش بر خویشتن هموار نکند و همواره از آن دوری گزیند، و، چنان‌که گفتیم، خاموش و مغرور در دژِ خویش پنهان بماند، بی‌گمان برای دانش ساخته نشده است و سرنوشتش این نیست. زیرا اگر چنان کسی می‌بود، می‌بایست روزی با خود بگوید: «خاک بر فرقِ خوش‌ذوقیِ من! باری، قاعده از استثنا جالب‌تر است ـ از من، که استثنایم!» و فرود آید و بالاتر از همه، «به‌درون» رود. برای مطالعۀ جدی و طولانیِ انسانِ میانگین می‌باید جامه‌ها بدل کرد و بارها بر خویش چیره شد و آشنایی‌ها بهم زد و همنشین‌های بد داشت (هر همنشینی بد است مگر با همگنانِ خویش) ـ و این پاره‌ای ناگزیر از تاریخِ زندگیِ هر فیلسوف است، و چه‌بسا ناخوشایندترین و بویناک‌ترین و بیزاری‌آورترین پارۀ آن. اما چنین کسی اگر بختیار باشد ـ چنان‌که فرزندانِ دلبندِ دانش چنینند ـ با چنان کسانی روبه‌رو خواهد شد که وظیفه‌اش را کوتاه و آسان‌ خواهند کرد ـ یعنی با به‌اصطلاح سگ‌منشان(۱)، با چنان کسانی که در وجودِ خویش حیوان و همگان‌واری و «قاعده» را به‌سادگی بازمی‌شناسد و چندان بیداریِ جان و خارشِ تن دارند که نزدِ شاهدان دربارۀ خویش و همگنان خویش سخن بگویند ـ و گهگاه چنان در میانِ کتاب‌ها بلولند که بر تپالۀ خویش.

سگ‌منشی تنها صورتِ نزدیک‌شدنِ روان‌های پست به راست‌گویی است، و انسانِ والا می‌باید در برابرِ هر سگ‌منشیِ خشن یا ظریف گوش تیز کند، و هرگاه که یک دلقکِ بی‌شرم یا مسخرۀ اهلِ علم رویاروی او سخن می‌گوید، این فرصت را بر خویشتن خجسته شمارد. 

گاهی نیز زنندگی و فریبندگی با هم یکجا جمع می‌شود، و آن هنگامی است که هوسناکیِ طبیعتِ یک بُزمجه و بوزینۀ گستاخ را به زیورِ نبوغ می‌آراید، مانندِ آبه‌گالیانی(۲)، که ژرف‌ترین و تیزبین‌ترین و شاید پلیدترین مردِ سدۀ خویش بود ـ او از ولتر بسیار ژرف‌تر بود و به همین دلیل بسیار کم‌گوتر. چنانکه اشاره کردیم، چه‌بسا یک کلۀ علمی بر تنۀ بوزینه و یک فهمِ بی‌همتا بر روانی پست نشانده شود ـ این پیشامد در میانِ طبیبان و کالبدشناسانِ اخلاق کم روی نمی‌دهد. هرگاه کسی بی‌تلخکامی و بداندیشی از انسان هم‌چون پایین‌تنه‌ای با دو نیاز و سری با یک نیاز سخن گوید؛ هرگاه کسی انگیزه‌های واقعی و تنها انگیزه‌های رفتارِ بشری را جز شکم‌پرستی و شهوتِ جنسی و خودخواهی نبیند و نجوید و نخواهد ببیند، سخن کوتاه، آن‌جا که از انسان «بد» بگویند ـ بی‌هیچ بدخواهی، دوستارِ دانش می‌باید با گوشِ هوش بشنود. می‌باید گوش بدانجا بسپارد که بی‌برآشفتگی سخن گفته می‌شود. زیرا، به حسابِ اخلاق، انسان برآشفته و هرآن‌کس که پیوسته خویشتن را (و یا در مقامِ جانشین، جهان یا خدا یا جامعه را) به دندان می‌درد و پاره‌پاره می‌کند، می‌باید والاتر از آن مسخرۀ سخره‌گرِ خودپسند شمرده شود، اما به معناهای دیگر آن‌یک از این‌یک عادی‌تر است و کمتر جالب و آموزنده. هیچ‌کس به اندازۀ مردِ برآشفته دروغ نمی‌گوید.


۱. Zyniker در اصطلاح، مردمِ خودپرستِ بدبینِ گستاخ را گویند که در انسان تنها جنبه‌های منفی را می‌بینند و تأکید می‌کنند.
۲. Abbe Galiani اقتصاددانِ ایتالیایی، پیشروِ مکتبِ سوداگری (مرکانتیلیسم) ۱۷۲۸-۱۷۸۷

  • ۴۵۴ بازدید

پیش‌نوشت: یکی از چیزهایی که آدم‌ها شدیداً سعی می‌کنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانه‌هایشان می‌گذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدم‌ها پُرند از ترس‌های درونی‌شده‌ای که مانندِ زنجیر دست‌وپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمی‌کند برای پاره‌کردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آن‌ها احساسِ امنیت می‌کند؛ و آزادی برایش تبدیل می‌شود به کابوسی وحشتناک. پس از حریمِ امنش ـ از زنجیرهایی که دست‌وپایش را بسته است ـ خارج نمی‌شود. می‌ماند. می‌ترسد. جلو نمی‌رود؛ عقب هم. تقلّایی نمی‌کند برای رهایی. چشم‌هایش را می‌بندد. مثلِ کودکی که می‌پندارد با بستنِ چشم‌هایش، دیگر نه او می‌تواند کسی و چیزی را ببیند و نه کسی و چیزی، او را. دلم به حالِ این کودکانِ ترس‌خورده می‌سوزد. به حالِ خودم هم.

پیش‌نوشتِ دو: همچنان جزء از کل می‌خوانم همراه با یکی‌دوتای دیگر. این هم یکی از بخش‌های خوش‌مزۀ این کتاب. دلم نیامد توی وبلاگ قرارش ندهم.

جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار. ص۳۴۷-۳۵۰

بیچاره ما فرزندانِ یاغی‌ها. درست مثلِ شما حق داریم تا علیهِ راه‌وروشِ پدرانمان طغیان کنیم، قلبِ ما هم پر است از انفجارِ یاغی‌گری‌ها و انقلاب‌ها. ولی چه‌طور می‌شود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟ جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسرِ خودم علیهِ من طغیان می‌کند و تبدیل به پدرم می‌شود.

بابا جوری به طرفم خم شد انگار می‌خواست به جنایتی که باعث افتخارش بود اعتراف کند.
ابروهاش به شکلِ ناخوشایندی از تقارن خارج شدند و گفت «اگه می‌خوای بزنی به جاده بگذار یه هشداری بهت بدم، اسمش رو بگذار هشدارِ جاده. نمی‌دونم چه‌جوری بهت بگم.»

بابا ماسکِ متفکرش را زد. نفس‌هایش کوتاه شد. برگشت و به زوجی که پشتِ سرمان نشسته بودند گفت آرام حرف بزنند. بعد ناگهان هشدارش را شروع کرد.

«مردم همیشه شکایت می‌کنن که چرا کفش ندارن تا این‌که یه روز آدمی رو می‌بینن که پا نداره و بعد غر می‌زنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث می‌شه که به طورِ ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستمِ ملال‌آور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای "کجا باید کار کنم؟" نمی‌گیم "چرا باید کار کنم؟" چرا به جای "چرا باید تشکیل خانواده بدم؟" می‌گیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟" چرا ناگهان تغییر کشور نمی‌دیم؟ چرا همۀ فرانسوی‌ها نمی‌رن اتیوپی و بعد اتیوپیایی‌ها برن انگلستان و همۀ انگلیسی‌ها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم و از شرِّ وفاداریِ شرم‌آور و خودهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حرومِ موجودی می‌شه که انتخاب‌های بی‌شماری داره ولی تظاهر به داشتنِ فقط یک یا دو انتخاب می‌کنه؟

گوش کن، آدم‌ها شبیهِ زانویی می‌مونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی به‌شون می‌خوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمی‌خوام چکش باشم چون نمی‌دونم زانو چه واکنشی نشون می‌ده. دونستنش هم ملال‌آوره. این رو می‌دونم چون می‌دونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقادات‌شون افتخار می‌کنن. این غرور لوشون می‌ده. این غرور، غرورِ مالکیته. من شهود داشتم و متوجه شدم تمامِ بینش‌ها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم ولی نادیده‌شون گرفتم همون‌طور که از این به بعد نادیده‌شون می‌گیرم. من این راز و رمزها رو نادیده می‌گیرم چون دیدم‌شون. من بیشتر از خیلی آدم‌ها دیده‌م ولی اون‌ها باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطرِ این‌که من می‌تونم فرایندِ موجود رو ببینم.

این اتفاق زمانی می‌افته که مردم مرگ رو می‌بینن، یعنی همیشه. اون‌ها مرگ رو می‌بینن ولی فکر می‌کنن روشنایی دیده‌ن. این برای من هم اتفاق می‌افته. وقتی تهِ دلم حس می‌کنم دنیا معنایی داره، می‌دونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی چون دوست ندارم مرگ رو توی روزِ روشن ببینم، ذهنم توطئه می‌کنه و می‌گه "گوش کن، نگران نباش، تو موجودِ ویژه‌ای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمی‌کنی؟" ولی من هنوز مرگ رو می‌بینم و حس می‌کنم. باز ذهنم می‌گه "به مرگ فکر نکن، لالالا، تو همیشه زیبا و ویژه باقی می‌مونی و هیچ‌وقت نمی‌میری، هیچ‌وقتِ هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت، مگه راجع به روحِ جاودانه نشنیده‌ی؟ خب تو یه خوبش رو داری." و من می‌گم شاید و ذهنم می‌گه "به این طلوعِ لعنتی نگاه کن، به این کوه‌های لعنتی نگاه کن، به این درخت‌های لامصب نگاه کن، از کجا می‌تونی اومده باشی به‌جز دست‌های خدا که تو رو تا ابد توی آغوشش تکون می‌ده؟" و من کم‌کم شروع می‌کنم ایمان آوردن به حوضچه‌های متعالی. همه همین‌طورن. همین‌جوری شروع می‌شه. ولی شک دارم. ذهنم می‌گه "نگران نباش. تو نمی‌میری. دستِ‌کم تا مدت‌ها نمی‌میری. جوهرِ تو نابود نمی‌شه، اون چیزهایی که ارزشِ نگه‌داری دارن." یه بار تمامِ دنیا رو از تختم دیدم ولی ردش کردم. یه‌بار دیگه آتشی دیدم که از داخلش یکی به من گفت تو بخشوده می‌شی. اون رو هم رد کردم چون می‌دونم تمامِ صداها از درون می‌آن. انرژیِ اتمی وقت تلف کردنه. باید نیروی ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار می‌کنه تحتِ کنترل در بیارن. طیِ این فرایندِ آتشینه که اعتقاد به وجود می‌آد و اگه به اندازۀ کافی داغ باشه یقین هم تولید می‌شه. این به‌اصطلاح اهلِ معنویت‌ها که سنتِ غربیِ مصرف‌گراییِ قاتلِ روح رو نقد می‌کنن و می‌گن آسایش در مرگه، فکر می‌کنن این حرف‌شون فقط دربارۀ دارایی‌های مادی مصداق داره. ولی اگه آسایش در مرگ باشه پس باید راجع به مادرِ تمامِ آسایش‌ها هم مصداق داشته باشه: یقینِ باور ـ راحت‌تر از کاناپۀ چرمیِ یه جکوزیِ اختصاصی که سریع‌تر از ریموت‌کنترلِ درِ پارکینگ روحِ فعال رو به قتل می‌رسونه. 

ولی در برابر طعمۀ یقین سخت می‌شه مقاومت کرد، برای همین باید مثلِ من یه چشمت به کلِ فرایند باشه. با این‌که تمامِ تصاویرِ جهان رو دیده‌م و صداهای زمزمه‌وار رو شنیده‌م می‌تونم تمام‌شون رو انکار کنم و در مقابلِ وسوسۀ احساسِ خاص‌بودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون می‌دونم تمامِ این‌ها کارِ مرگه. می‌بینی؟ مرگ و انسان پرکارترین نویسندگانِ روی زمین هستن. خروجی‌شون حیرت‌آوره. ناخودآگاهِ انسان و مرگِ گریزناپذیر به همراهیِ هم بودا و امثالش رو نوشتن. تازه این‌ها فقط شخصیت‌ها هستن. دیگه چی؟ شاید همه‌چی. این همکاریِ موفق همه‌چیز رو در این دنیا خلق کرده به‌جز خودِ دنیا، هر چیزِ موجود به‌جز چیزهایی که از اول همین‌جا بودن و ما پیداشون کردیم. می‌فهمی چی می‌گم؟ فرایند رو متوجه می‌شی؟ بِکِر بخون! رَنک بخون! فروم بخون! همه‌شون همین رو می‌گن! انسان‌ها چنان خود‌آگاهِ پیشرفته‌ای پیدا کرده‌ن که باعث شده از تمامِ حیواناتِ دیگه متمایز بشن، ولی این خودآگاه یه فراوردۀ جنبی هم داشته: ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودن‌مون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدم‌ها از همون سال‌های ابتداییِ زندگی اون رو توی اعماقِ ناخود‌آگاه‌شون دفن می‌کنن و همین ما رو به ماشین‌هایی پرزور تبدیل کرده، کارخانه‌های گوشتیِ تولیدِ معنا. معناهایی رو که به وجود می‌آرن تزریق می‌کنن به پروژه‌های نامیرا شدن‌شون ـ مثلاً بچه‌هاشون یا آثارِ هنری‌شون یا کسب‌وکارشون یا کشورشون ـ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر می‌کنن. و مشکل این‌جاست: مردم حس می‌کنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طورِ ناخودآگاه بابتِ همین باورها متمایل به نابود کردنِ خودشون هستن.

برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی می‌کنه، اون برای خدا نیست که می‌میره، به خاطرِ ترسِ کهنِ ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث می‌شه به خاطرِ همون‌چیزی که ازش وحشت داره بمیره. می‌بینی؟ طنزِ پروژه‌های ابدی اینه: با این‌که ناخودآگاه به این قصد طراحی‌شون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمی‌میره، ولی حرص‌وجوش خوردن بابتِ همین پروژه‌هاست که باعثِ مرگِ انسان می‌شه. این‌جاست که باید حواست جمع باشه. هشدارِ من به تو همینه. هشدارِ جاده. انکارِ مرگ باعثِ مرگِ زودرس می‌شه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری.»

بعد بی‌حرکت نشست، چهرۀ توفانی‌اش امواجِ پایان‌ناپذیرِ اضطراب را به سمتم روانه کرد، معلوم بود منتظرِ نظرِ مثبت و فرمانبردارانۀ من است. ساکت ماندم. گاهی اوقات هیچ‌چیز به اندازۀ سکوت نیش‌دار نیست.

«خب نظرت چیه؟»

«اصلاً نفهمیدم چی گفتی.»

صدای نفس کشیدنش بلند شد، انگار درحالی‌که من روی کولش نشسته بودم ماراتن دویده بود.

  • ۶۰۲ بازدید

گاهی از خودم تعجب می‌کنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که این‌قدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی می‌رفت را دارم قدم قدم برمی‌گردم عقب. می‌دانم که دانسته پیش می‌رفتم. می‌دانم که می‌دانستم دارم چه می‌کنم. می‌دانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتن‌ام در فراموشی ادامه می‌دادم.

«خاکستر» را با شوق می‌گیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزه‌ای‌ش را از نظر می‌گذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز می‌کنم و به گوشۀ بالایش خیره می‌شوم و برای چندمین بار، خاطرۀ لحظۀ نگاشته‌شدنِ آن کلمات را به خاطر می‌آورم. ولی حالا، صورتش باز محو شده. مگر چند روز گذشته؟ صفحه می‌زنم تا برسم به آخرین صفحه‌ای که خوانده بودم. شروع می‌کنم به خواندنِ حرف‌های کسی که هنوز درست نمی‌شناسمش.

می‌نشینم همان‌جا روی زمین و خیره می‌شوم به همۀ این‌ها، که هیچ است. آخرش هیچ است. اما به‌تر از هیچ هم هست. همۀ آن خلنگ‌ها هنوز در سرم نیش می‌زند. این یکی را هم می‌گذرانم. می‌دانم. می‌شود یک خارِ دیگر توی سینه‌ام، و با همان دوباره راه می‌روم، و می‌خندم. شاید حتّی دوست بدارم. نه، دوست‌داشتنی دیگر در کار نیست. دیگر احتیاجی هم نیست. آخرِ کار هیچ‌وقت احتیاجی به دوست‌داشتن نیست.
ـ خاکستر؛ حسین سناپور

بعد از خواندنِ این کلمات، مکث می‌کنم. هیچ است؟! نکند که باشد؟ از خودم و از لحظه خارج می‌شوم. به درونِ تاریکی نگاه می‌‌کنم. نور می‌بینم. به شب فکر می‌کنم. به بوستان. به نیمکت. به گرمای آن شبِ سرد. یعنی می‌شود که همه‌اش خیالاتِ واهیِ ذهنِ پریشانم باشد؟ چهرۀ محوْ لبخند می‌زند و کتاب را می‌گیرد جلوم. مالِ من است؟! با ناباوری کتاب را از دستش می‌گیرم و به صفحۀ اولش نگاه می‌کنم. می‌خواهم ناباوری‌ام را پشتِ ذوق‌زدگیِ چهره‌ام قایم کنم. آیا توانستم؟! چهرۀ محو از بینِ قفسه‌های کتاب راه می‌افتد. دنبالش به‌راه می‌افتم تا گمش نکنم. باهاش تا دلِ تاریکیِ سردِ شب حرکت می‌کنم. می‌نشینم. خاکستر را می‌گذارم یک‌طرفم. دستم را حلقه می‌کنم دورِ خیالِ بودنش. با خیالش گرم می‌شوم. این خیال است؟ با دست‌هام خیال را باور می‌کنم. به صفحۀ اولِ خاکستر نگاه می‌کنم. دور می‌شود، دورتر، دور... چقدر دورم؛ چقدر دور... 

از خواب می‌پرم. داشتم شانه‌به‌شانۀ آن چهرۀ محو قدم می‌زدم. دستش توی دستم بود؟! یادم نمانده... من دارم از تاریکی می‌کشم بیرون، اما فراموشی انگار هنوز ولم نکرده است. تقلّا می‌کنم، با یادآوریِ لحظه‌به‌لحظۀ خاطرۀ آن روز. خاطره‌ای که می‌خواهم با یادآوری‌اش، توهّم و محال‌بودنش را خط خطی کنم و بهش اعتبار دهم. دارم از تاریکی می‌کشم بیرون و این یعنی بیش‌ از هر وقتی خوشحالم، به همان اندازه که غمگین‌ام. حالا برای یادآوریِ آن چهرۀ محوشده، دارم خودم را از تهِ چاهِ نیستی می‌کشم بالا. باز احساسِ زنده‌گی می‌کنم. باز دلتنگ می‌شوم چنان‌که به سختی می‌شود نفس کشید. باز ذوق می‌کنم و سرمست می‌شوم. باز چنان غمگین می‌شوم که نمی‌توانم راهِ اشک‌ها را سد کنم. حالا دوست‌داشتن را در خودم احساس می‌کنم، عمیقاً. به خودم و به لحظه بازمی‌گردم. آن پاراگراف را دوباره می‌خوانم. این‌ها همه هیچ است؟ کتاب را می‌بندم. کمی مکث می‌کنم و دوباره می‌روم سراغِ صفحۀ اولش. نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم.

با دست‌هایم
به تو می‌اندیشم

و خواب
از چشمانم طفره می‌‌رود

اسفندماه نودوهفت

  • ۵۰۳ بازدید

پیش‌نوشت: این چند روز جزء از کل را می‌خوانم و حسابی لذت می‌برم. استیو تولتز گاهی حقیقتاً خواننده را شگفت‌زده می‌کند. البته بیشتر به قهقهه می‌اندازد تا شگفت‌زده کند. و غم؛ این کتاب هیچ غمی ندارد! لااقل تا این‌جایی که من خوانده‌ام، چندان غمی ندیدم ـ جز اتفاقِ وحشتناکی که آن اوایل برای تری افتاد و نقطۀ پرتابش شد. فلسفه‌بافی‌های اگزیستانسیالیستیِ مارتی اجازۀ غمگین‌شدن را به خواننده نمی‌دهد ـ جاهایی که خواننده «باید» به عنوانِ یک انسانِ نظاره‌کننده، غمگین شود، مارتی به معنای وجودیِ شرایطی که در آن قرار گرفته است می‌اندیشد؛ آخرِ سر هم یک سیگارِ نیمه‌سوخته از روی زمین برمی‌دارد و می‌گذارد گوشۀ لبش و بعد هم می‌رود تا با درازکشیدن زیرِ درختِ موردِ علاقه‌اش و کندنِ علف‌ها از زمین، به انتحار فکر کند.

ـ جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار؛ ص ۱۹۷ ـ

ولی باز هم نمی‌توانستم بروم. درست است که دیگر نمی‌توانستم بیشتر از این با مردگانِ زنده همخانه باشم، ولی تکلیف آن قولِ تأسف‌آور به مادرم چه می‌شد؟ چه‌طور می‌توانستم ترکش کنم وقتی داشت با آن وضعِ رقت‌بار از بین می‌رفت؟

هیچ کاری برای بهتر کردن حالش یا کاستن از رنجش از دستم برنمی‌آمد ولی کاملاً حس می‌کردم حضورم در خانه به مادرم آرامشِ خاطر می‌دهد. جسپر، می‌دانی بارِ تواناییِ شادکردنِ کسی به صِرفِ حضورداشتن یعنی چه؟ نه، احتمالاً نمی‌دانی. مادرم همیشه به شکلِ آشکاری تحت‌تأثیر پسرانش بود ـ هربار که من یا تری وارد اتاق می‌شدیم چشمانش برق می‌زد. برای جفت‌مان بارِ سنگینی بود! احساس می‌کردیم یا باید واردِ اتاقش شویم یا مسئولیتِ ناراحتی‌اش را به عهده بگیریم. عجب بدبختی‌یی! هرچند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صِرفِ وجودت نقشِ یک جور عاملِ حیات‌بخش را بازی می‌کند، اعتمادبه‌نفست قوی می‌شود. ولی جسپر، می‌دانی نابودشدنِ آرامِ کسی که دوستش داری چه حسی دارد؟ آن هم جلو چشمت؟ تا حالا تلاش کرده‌ای توی بارانی شدید یک نفر را آن‌طرفِ خیابان تشخیص بدهی؟ مثل همین است. بدنش دیگر نحیف‌تر از آن شده بود که زندگی درش جا بگیرد. و با نزدیک‌شدنِ مرگِ او، مرگِ آن نیاز هم به من نزدیک می‌شد. ولی به این راحتی‌ها هم نیست. محصولِ زندگیِ مادرم دو چیز بود: من و تری. و تری نه‌فقط مدت‌ها پیش از بینِ انگشتانش لغزیده بود، که حالا هم داشت دور از دسترسِ او می‌پژمرد. فقط من مانده بودم. از دو پسری که یک‌بار درباره‌شان گفته بود «دوست دارم به پوستم سنجاق‌شون کنم تا هیچ‌وقت گم‌شون نکنم»، تنها من باقی مانده بودم، تنها چیزی که به او معنا می‌داد. نمی‌خواستم ترکش کنم، هرچقدر هم این فکر نفرت‌انگیز بود، فکرِ اینکه در آن خانۀ پر از گردوغبار فقط به انتظارِ مرگش نشسته بودم.


پی‌نوشتِ بی‌ربط: خیره می‌شوم به صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کُد. همانطور خیره می‌مانم. خمیازه هم شاید بکشم. هنوز خیره مانده‌ام. مقداری صفحه را اسکرول می‌کنم ـ کاملاً بیهوده. بعد به پروژه‌ای فکر می‌کنم که با امروز قرار بود سه روز رویش کار کرده باشم، ولی وضعیتِ پیشرفتِ پروژه هنوز نامعلوم است. این‌بار واقعاً خمیازه می‌کشم. ادیتورِ کُد را می‌بندم و می‌آیم اینجا، و شروع می‌کنم به تایپ‌کردنِ این جمله: کُدها برایم به‌شدت ملال‌انگیز شده‌اند و حتّی یادگیریِ چیزهای جدید هم انگیزۀ کدزدن بهم نمی‌دهد. و خب، ناامیدکننده است حقیقتاً. چند روزی باید بیخیالِ لذتِ «خواندن» شوم و بروم کد بزنم ـ تا هرچه زودتر بتوانم به زندگی بازگردم.

  • ۴۴۹ بازدید

گزارشی از این روزهایم: از بی‌کتابی حالی تا همین لحظه، پروندۀ شش‌تا کتاب توی ذهنم باز مانده است. دیروز بود که به خودم آمدم و دیدم احساسِ عقب‌ماندگی بر سراسرِ وجودم چنگ می‌کشد. اینکه از خودت و از زندگی‌ات عقب مانده باشی، یکی از وحشتناک‌ترین توهم‌های ذهنی است که می‌تواند آدم را تا مرزِ جنون هم بکشاند؛ درست کاری که ملال با آدم می‌کند ـ ملالِ بی‌کتابی. جزء از کل را که نصفه رها کردم، پریدم سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی. خواندنِ یادداشت‌های زیرزمینی آنقدر لذتبخش بود که نخواستم زود تمام شود؛ بعدش رفتم سراغِ روان‌درمانیِ اگزیستانسیالیسم، از یالوم. خواندنِ روان‌درمانی که مواجهۀ مدام با فروخورده‌ترین اضطراب‌های وجودیِ انسان از جمله اضطرابِ مرگ است یک شکنجۀ تمام‌عیار بود برای منی که یکبار اضطرابِ مرگ را به نهایتِ شدّت و با گوشت‌واستخوانم لمس کرده‌ام و هرروزه در مواجهه‌اش هستم و مدام نادیده‌اش می‌گیرم و یکسره واپسش می‌زنم. یک‌بار که حسابی بی‌احتیاطی کرده بودم، بعد از کلی خواندن دربارۀ مرگ، رفتم سراغِ یکی از این کتاب‌های هوشِ مالی و چگونه ثروتمند شوید و اینها، به اصرارِ حجت، و بعد از یک ساعت خواندنِ یکسره راجع به پول، (چیزی که اغلب ازش در تنفّرم)، متوجه شدم به همان سرعت افسرده‌ام کرد: عاطفه‌ام به‌کلی از کار افتاده بود و در بی‌تفاوتیِ محض بودم. آن لحظه اگر زمین دهان باز می‌کرد حتّی تعجب هم نمی‌کردم. یادم آمد زهرا گفته بود برای رهایی ازش ورزش کنم. کردم ـ البته نه درست و اصولی. نتیجه داد. بی‌تفاوتی از بین رفت و اضطرابِ استخوان‌خردکنی را مجدداً تجربه کردم و با خودم گفتم چه غلطی کردم که از آن افسردگی و بی‌تفاوتی کشیدم بیرون. این افسردگی هم از مکانیزم‌های جالبِ دفاعیِ ذهنِ انسان است ـ یک فرارِ اضطراری از اضطراب‌های وحشتناک. که گاهی فرار به اندوه است و گاهی به بی‌تفاوتی و چیزهای دیگر. حالا اما رویم نمی‌شود بروم سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی و از نصفه شروع کنم به خواندنش. یک نوع بی‌حرمتی به داستایفسکی می‌دانمش. شرم دارم از این کار. احتمالاً دوباره از ابتدا شروعش می‌کنم به خواندن.

امروز اما آمده‌ام سراغِ «آسیا در برابر غرب» تا هشتاد صفحۀ پایانی‌اش را بخوانم و پس از خواندنِ آخرین صفحه و بستنِ کتاب، یک نفسِ راحت بکشم. به این چند صفحه رسیدم و دوباره با خواندنِ تک‌تکِ کلماتش، لذتی عمیق را احساس کردم. لذتِ عمیقی که یکی‌دو ماهی می‌شد تجربه‌اش نکرده بودم. و طبقِ عادت، آن کلمات را اینجا هم قرار می‌دهم.

****

ـ آسیا در برابر غرب؛ داریوش شایگان؛ ص ۲۴۷-۲۴۴ ـ

فاوست و بودا

ماکس شلر در کتابِ معروف به جایگاه انسان در عالم می‌گوید: انسان موجودی گشوده به جهان است، و این به‌گشودگی‌رسیدن، فاصله‌گرفتن از مرتبۀ حیوانی است و این فاصله‌گیری را انسان به مددِ قوۀ روحی انجام می‌دهد. انسان می‌تواند عالم را موضوعِ شناسایی خود قرار دهد و این عمل را شلر، «فعلِ تعقل» می‌نامد. انسان تنها موجودی است که می‌تواند در برابر حیاتی که در وجود او چنین رخنه می‌کند و چنین لرزه‌ای بر اندامش می‌افکند رفتاری ریاضت‌آمیز در پیش گیرد و سوائق و غرایزش را سرکوب کند. در برابرِ حیوانی که همواره به زندگی «آری» می‌گوید، حتّی آن‌گاه که این تمکین موجب بیزاری‌اش باشد، انسان تنها موجودی است که توانایی نه گفتن دارد و به همین مناسبت است که انسان «مرتاضِ زندگی» و «معترضِ ابدی در برابرِ واقعیتِ محض» است. از این‌رو انسان یک فاوستِ ابدی است که هیچگاه از محیط خود راضی نمی‌شود و مدام در طلب مطلق است و می‌کوشد محدودیت‌ها را بشکند و از مواضع نهایی در گذرد. چه او می‌تواند نیروی غریزی خود را به فعالیتی روحانی تلطیف کند. همین قدرت معنوی است که موجب می‌شود که عارف، پیش از مرگ طبیعی، نفْسش را بُکُشَد (موتوا قبل ان تموتوا)؛ همین نیروست که شیوۀ تنزیهیِ نفیِ ماسوای حق را میسر می‌کند؛ همین نیروی نه گفتن است که بودا را واداشت به دنیا پشت‌پا بزند و در بیست‌ونه سالگی، یعنی در شباب زندگی، راه غربت بزرگ را برگزیند. باز همین نیروست که پرومته را علیه خدایان شوراند و فاوستِ جسور را به ورطۀ نفرینِ ابدی کشاند و موجب شد که فغان برآورد: «ای کاش زاده نمی‌شدم.» ای کاش زاده نمی‌شدم رساترین اعتراض انسان علیه تقدیر است؛ ای کاش زاده نمی‌شدم معنیِ هستی و زندگی انسان را از بن مورد شک و اعتراض قرار می‌دهد. آن را در همۀ مظاهر بزرگ فرهنگ غربی به انواع‌واقسامِ صورت‌ها می‌یابیم. در ادبیات به صورت بیگانگی، یأس، و در نتیجه، پوچی و بطالت؛ در هنر به صورت بطلانِ همۀ نظام‌های فرهنگی کلاسیک؛ در تفکر به صورت محدودیت‌های فطریِ حیات و به شکلِ معمای لاینحلِ وجودِ انسان که دیگر تابع هیچ نظامی نیست و در قالب هیچ مفهومی در نمی‌آید، بلکه موجودی است ایستاده بر ورطۀ نیستی؛ موجودی که در انتخابِ سرنوشتش کوچکترین دخالتی نداشته است؛ موجودی که بارِ هستی‌اش را مسیح‌وار بر دوش می‌کشد و حتّی صلیبی هم در انتظارش نیست.

انسان مرتاضِ زندگی است. انسان کسی است که در برابر هستی «نه» می‌گوید؛ انسان می‌تواند غریزه‌اش را به قدرتِ معنوی تلطیف کند، زیرا انسان، به قول «پاسکال»، هم حیوان است و هم فرشته، ولی آنچه ماکس‌شلر نه می‌گوید اینست که انسان می‌تواند، به‌سببِ انحراف از غایتِ اصلیِ حیاتش که رهایی است، نیروی مرتاضانۀ نه‌گفتن‌اش را در جهتِ معکوس به کار بندد. او می‌تواند حرص، طمع و تجاوز را پیشه سازد و خوراکِ روح را به تقویتِ نفسِ فزون‌خواهش تخصیص دهد. این مرتاضِ زندگی می‌تواند در برابر انتخابِ این یا آن، سوائق خود را به مرتبۀ ایدئولوژی‌های تعصب‌آمیز ارتقا دهد، و از این رهگذر، به ایده‌هایی تن در دهد که به مراتب خطرناک‌تر و نابودکننده‌تر از غرایز نفسانی هستند. غرایزِ آدمی بخودی خود معصومند، یعنی نه خوبند و نه بد. ولی آنگاه که به قالبِ ایدئولوژی‌های افراطی و تعصب‌انگیز ریخته شوند، و از حمایتِ عقلِ اقلیدسی و حسابگر و برنامه‌ریز برخوردار شوند، می‌توانند نیروهای هولناکی را که هیچ دیاری دیگر قادر به مهارکردنشان نیست، از هر سو رها کنند و شاید بهترین مصداقِ این ارتباط را می‌‌توان در رابطۀ «برادران کارامازوف» اثرِ داستایفسکی  جست‌وجو کرد، بخصوص در رابطۀ روشنفکرِ نیهیلیست (ایوان) و برادرش (اسمردیاکوف). قدرتِ مسحورکنندۀ نیهیلیسمِ ایوان که منکرِ هر مرجعیت و ارزشِ والایی است، و در نتیجه، همه چیز را مجاز می‌داند موجب می‌شود که اسمردیاکوف، دست به قتلِ پدر بزند. اسمردیاکوف غریزۀ محض است که آلتِ دستِ یک ایده، یک ایدئولوژی می‌شود. تاثیرِ این ایده است که طبیعتِ غریزیِ او را به هولناکترین قتلِ ممکن وا می‌دارد. 

یکی از ابعادِ مهمِ تفکرِ آسیایی این بود که ساختِ «زیرزمینیِ» روانِ انسانی را هزاران سال پیش از فروید و یونگ کشف کرد و نیروی آفریننده و در عینِ حال نابودکنندۀ ناآگاه را شناخت و کوشید آن را در جهتِ تلطیفِ ارزش‌های معنوی سوق دهد و نه در جهتِ تورمِ نفسِ اماره. شاید بتوان دو وجهِ افراطی این مرتاضِ بزرگ را که انسان باشد در سرنوشتِ فاوست و بودا خلاصه کرد. بودا مرتاضی است که نه می‌گوید ولی به جای اینکه فغان برآورد که «ای کاش زاده نمی‌شدم»، راهِ گریز از این زایش را نشان می‌دهد. آنجا که نالۀ فاوست به بن‌بست می‌رسد، پاسخِ بودا آغاز می‌شود: یکی به تنگنای یأس می‌گراید و دیگری به ساحلِ رهایی می‌رسد، یکی دیوارهای زندان را فرو می‌کوبد تا دیوارهای نُوی بنا کند، دیگری زندانِ هستی را وهم می‌پندارد و غایتش را خاموشی، یعنی همان غایتی که سبب شد بودا خطبۀ معروف را در بنارس بخواند و چرخِ آیین را به گردش در آورد و عصارۀ معنویتِ عظیمِ آسیا را که غرضی جز رهایی ندارد چنین خلاصه کند:

«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ رنجِ جهانی: زادن رنج است، بیماری رنج است و مرگ رنج است. دیدارِ آنکه دوست ندارید رنج است و فراقِ دوست نیز رنج است و نیافتنِ مرادِ دل رنج است...»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ مبدأ رنج، و آن عطشِ به‌وجودآمدن است که انسان را از مرتبه‌ای به مرتبۀ دیگرِ پیدایش سوق می‌دهد و شهوت و میل به بار می‌آورد و این‌سو و آن‌سو پاداشی برای ارضای خواهش‌های خود می‌جوید.»
«این است عطشِ شهوت، عطشِ به‌وجودآمدن، عطشِ توانایی و قدرت.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ فرونشاندنِ رنج، فرونشاندنِ آن به مددِ نابودیِ همۀ خواست‌های بدِ انسان که آن‌ها را از خود دور سازید و از خویش جدا کنید و خویش را از آن‌ها تمییز دهید و آن‌ها را در وجودِ خود جای ندهید.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ راهی که به فرونشاندنِ رنج می‌انجامد و آن راه هشت شاخه است: ایمانِ درست، نیتِ درست، گفتارِ درست، کردارِ درست، زیستنِ درست، کوششِ درست، پندار و تفکر (مراقبه) درست.»


مطالب مرتبط:

  • ۴۷۱ بازدید

«چرا تو باید اطاعت کنی؟ چرا تسلیم می‌شوی و به او راه می‌دهی؟ چرا؟ چرا تو باید راه بدهی و او نباید چنین کند؟ برای این امور که قانونی وضع نشده. هیچ‌جا ننوشته که در این‌گونه موارد تکلیف اشخاص چیست. خوب، مگر نمی‌شود که حد وسط را بگیریم و قضیه را فیصله دهیم؟ یعنی مثل همۀ مردم تربیت شده و عاقل که در خیابان با یک‌دیگر مصادف می‌شوند، او نیمی به تو راه دهد و تو نیز نیمی به او راه بده. و بعد هر دو نفرتان، مانند کسان دیگر، محترمانه از کنار هم رد شوید و به راه خود بروید.»

 یادداشت‌های زیرزمینی؛ فیودور داستایفسکی

طنزِ تلخِ زندگیِ برخی افراد هم این است که جملگیِ انسان‌ها را «می‌فهمد» و «درک» می‌کند، و چنان به زیروبمِ شخصیت و اعمال و رفتارِ خودش هم واقف گشته‌ است که دیگر هیچ جایی برای بروزِ جنون‌های فطریِ خودش باقی نمی‌ماند. می‌داند واکنشِ درست به برخی اتفاقات این است که خشمگین شود و می‌بیند حق هم دارد که خشمش را بروز بدهد و عده‌ای را آزرده‌خاطر کند، ولی اجازۀ این کار را به خودش نمی‌دهد. «خب آدمی‌زاد است دیگر، حق دارد، چنین خطاهایی از هر کسی سر می‌زند، چه بسا اگر من هم جای او می‌بودم همین رفتارِ اشتباه را مرتکب می‌شدم...» و به همین صورت هرکسی جز خودش را مجاز به داشتنِ انواع و اقسامِ رذیله‌های اخلاقی می‌داند. حتّی برای رفتار و اندیشه‌های مبتذل و پوچِ افراد نیز احترامی هرچند ظاهری قائل است و حاضر به توهین و تمسخرِ آن‌ها نیست؛ حاضر نمی‌شود سلیقه، شخصیت یا سبکِ زندگیِ کسی را مسخره کند. حتّی در برابر ناحقی‌هایی که دیگران در حقِ خودش روا می‌دارند نیز سکوت می‌کند و به خودش اجازه نمی‌دهد با واکنشی از سرِ تندخویی کسی را از خودش برنجاند.

گاه می‌خواهد مغرور و خودپسند باشد، و می‌داند که در مقابلِ برخی به سببِ موقعیت و جایگاه و دانشش حتّی حق دارد که فردی مغرور و خودپسند باشد، ولی این‌گونه رفتار نمی‌کند، با اینکه ممکن است حتّی از این رفتارهای ملاحظه‌گرانۀ خودش به‌شدت رنج بکشد و خشمگین شود، ولی باز هم حاضر نمی‌شود که رفتاری سبک‌سرانه یا رذیلانه پیش بگیرد. اشتباه نکنید، اینطور نیست که چنین شخصی آدمِ ترسو و بزدلی باشد یا بویی از غرور نبرده باشد. خیر آقایان. اصولاً چنین افکاری برخاسته از ذهنِ فردی غرورمند است، کسی که حاضر است شجاعانه و جوانمردانه تمامِ زوایای پنهانِ شخصیتِ آدم‌ها را در نظر داشته باشد؛ تمامِ حقوق و کاستی‌ها، جنون‌ها، خصوصیت‌های شخصیتی، ضعف‌ها و ناتوانی‌هایشان را، و همین است که به‌هیچ صورتی نمی‌تواند خودش را تسلیمِ رذیلت‌های نفسانی و جنون‌های فطریِ خودش کند. چون بیشتر از هر کسی می‌فهمد و آن‌ها را درک می‌کند. این فهمیدنش و رفتارِ ملاحظه‌گرانه‌اش گاه تا جایی می‌تواند پیش برود که دیگران در برابرِ او دچارِ سوء تفاهم شوند و او را متهم به این کنند که او نمی‌تواند آن‌ها را درک کند، که او آدمِ پست و فرومایه‌ای است، و به خودشان اجازه دهند در برابرش خشمگین شوند و بی‌پروایانه او را از خودشان بیازارند. ولی می‌دانید، آن فرد باز هم سکوت می‌کند. باز هم ملاحظه می‌کند. باز هم به خودش اجازه نمی‌دهد خشمش را بروز دهد. باز هم راضی نمی‌شود که خودپسندانه نسبت به دیگران رفتار کند. باز هم نمی‌تواند از کسی گله و شکایت کند. و انگاری تنها و تنها ضعفِ او، این است که بیشتر از هر کسی می‌فهمد و درک می‌کند. اشتباهش این است که «آدمِ زیادی»یی است. و همین است دردِ آدم‌های زیرزمینی که تنها قادرند توی پستوی تاریکشان اندیشه‌هایشان را فریاد بکشند...


پی‌نوشت: قصدم این نبود که به‌جای شخصیتِ این داستان بنویسم، ولی حالا، در آخر، می‌بینم این نوشته چیزی مثلِ همان یادداشت‌های زیرزمینی شد. پس از طرفی هم می‌شود عنوانِ این پست را «جهان با عینک رمان» گذاشت و با توضیحِ «سعیِ من برای دیدنِ جهان از دیدگاهِ یک آدمِ زیرزمینی» در چالشی که غمی تدارک دیده بود، شرکتش داد.

محض اطلاع: تازه رسیده‌ام به اواسطِ کتاب...

  • ۶۱۰ بازدید

پیش‌نوشت: از آن‌جایی که اخیراً احساس می‌کنم نوشته‌هایم به‌شدت بی‌مایه و مزخرف هستند و دیگر دستم به نوشتن نمی‌رود، تصمیم گرفتم بخشی از کتاب آسیا در برابر غرب داریوش شایگان را قرار دهم که عمیقاً تحت تاثیرش قرار گرفتم. و از جایی هم که از نوشتن و بازخوانیِ چنین کلماتِ درخشانی لذت می‌برم، نمی‌توانستم به این سادگی از خیرشان بگذرم.

(آسیا در برابر غرب، داریوش شایگان، ص ۷۵-۸۱)

قیام توده‌ها

همچنان که ناسیونالیسم وجهِ سیاسیِ حرکت نزولی‌یی بود که مفهومِ ناسیونالیسم را از جمعِ متجانسِ قومیت قرونِ وسطایی بیرون کشید و فردیت را جایگزین کلیت نمود؛ همچنانکه مدینه‌های زمینی و اتوپیا‌های جدید، جای مدینۀ الهی و فاضله را گرفت؛ همچنانکه سودجوئی و محاسبۀ بورژوازی جانشین آرمان‌های اشرافیت شد؛ همچنان ابرمرد مسیحی که انسانِ روحانی بود، به‌سبب روشِ تقلیلیِ تفکرِ غربی، به تدریج جای خود را به انسانِ انتزاعیِ عصرِ روشنگری، سپس به نابغۀ خیال‌پردازِ عصرِ رومانتیک، بعد به بورژوای فزون‌خواهِ دموکراسی‌های جدید، و سرانجام به توده‌های بی‌نام‌ونشانِ امروزی داد، یعنی به انسانی که «میان‌مایگی» یگانه زیوری است که انسانیتش را می‌آراید.

قیام توده‌ها و دگرگونی ارزش‌ها مبحثی است که اغلب متفکران بزرگ غربی را به خود مشغول کرده است. فی‌المثل «رنه گنون» که در انتقاد آفات ناشی از تفکرِ غربی، رسالات بسیار نوشته و شاید هم در این ستیزه‌جویی به تعصب نیز گراییده است در کتاب عجیب خود به نام سلطۀ کمیّت و علائم زمان مبحثِ کمّی‌شدنِ ارزش‌ها و انجماد روزافزون محیط معنوی و احتجار کیفیت زیستی و حکومت ارقام و آمار را برسی می‌کند و این آثار را علائم پیدایش عصر ظلمانی یا «کالی‌یوگا»ی هندی می‌داند. در رسالۀ دیگری که به نام مرجعیت معنوی و قدرت دنیوی است گنون واژگونی نظام اجتماعی غرب را از پایان قرون وسطا تا انقلاب اکتبر در روسیه برسی می‌کند و شگفت آنکه برداشت وی درست در جهت عکس تفسیر تاریخی مارکس است.

وی سرانجام می‌گوید که پیدایشِ نهضتِ اصلاحِ دینی در رنسانس نظامِ یکپارچه و مخروطی‌شکلِ جامعۀ قرون وسطایی را بهم زد و سلاطینِ وقت یکی پس از دیگری علیه حکومت کلیسا قیام کردند و منکر مرجعیت بی‌چون‌وچرای آن شدند. قیام پادشاهان غرب علیه کلیسا، عصیانِ قدرتِ دنیوی در برابر مرجعیتِ معنوی بود و حکمِ نهضتِ دنیوی‌کردن را داشت. ولی حرکتی که بدین‌سان پدید آمده بود، دامنگیر اشرافیت نیز شد. اشرافیت هم به نوبۀ خود دچار تزلزل شد و با انقلاب فرانسه، اشرافیت فدای بورژوازی گشت و این اخیر نیز در روسیه جای خود را به پرولتاریا داد. بولشویسم روسی که در واقع صورت افراطی نیهیلیسم آن قوم است، به گفتۀ «بردیائف» موجب شد که روسیۀ مقدس، که جانشین بیزانیس و رم سوم بود، جای خود را به حکومت سزارها بدهد.

آنچه مورد نظر گنون است، اختلاف و مبارزۀ طبقاتی نیست، اصولاً گنون مبارزۀ طبقاتی را نیز آفات ناشی از سیر نزولی تفکر غربی می‌داند، آنچه نظر اوست  تغییر و دگرگونی ارزش‌هاست . از حکومت کلیسا تا حکومت توده‌ها، ارزش‌هایی که مظهر انسانیت انسان شمرده می‌شوند، دگرگون می‌شوند و، در نتیجه، جوهر انسانیت نیز تغییر می‌یابد و آنچه از مقام انسانیت می‌ماند،  انسان اقتصادی، انسان جنسی، و سرانجام حیوانِ کارگر  است.

[عصر تاریکی]

الگویی که منشأ الهام این تفکر گنون بوده، دیدی است که هندوان از سیر زمان و ادوار کیهانی و بخصوص از ارتباط نظامِ کاستی با ادوار کیهانی داشته‌اند. چهار طبقۀ نظامِ کاستیِ هندوان، عبارتند از برهمنان که طبقۀ روحانیان و مظهر معرفت الهی بوده‌اند؛ «کشاتریا»ها که جنگاورانند و مظهر آئین جوانمردی و نیرویی که طبعاً تابع معرفت است؛ «وشیا»ها که مظهر کار و تولیدند؛ و سرانجام، «شودرا»ها که توده‌های مردم باشند. ولی این چهار طبقه، از طرف دیگر، با چهار دورۀ یک عصر کیهانی ارتباط دارند: عصر زرین آغازین (krita) بری از گزندِ هرگونه دوگانگی است و چون انسان‌ها در این عصر در کمال معرفت بوده‌اند، در نتیجه نظام کاستی نیز موجود نبوده است. عصر دوم که به «دواپارا» معروف است با کشمکش و جنگ اساطیری میان نیک و بد و خدایان و اهریمنان می‌آغازد، و این عصر مظهر آرمان‌های طبقۀ جنگاوران است. عصر «ترتا» مظهر حکومت ارزش‌های طبقۀ سوم (یعنی به اعتباری بورژوازی) و سرانجام عصر تاریکی یا «کالی»، عصرِ تاریکی و چیرگی قدرت‌هایی است که  نه دیگر پیرو معنویت‌اند و نه آرمان‌های جوانمردی . از عصر کمال تا عصر تاریکی، سیر زمان در جهت نزول تدریجی ارزش‌های معنوی، سقوط تدریجی آرمان‌های جوانمردی، از دست رفتنِ تدریجی مدارج معرفت و سرانجام انجماد کلیۀ امور در قالب‌های کمّی است. «ویشنوپورانا» (Visnupurana) این عصر را چنین شرح می‌دهد: «فساد بر همه چیز غالب خواهد بود، رذالت یگانه معیار همه ارزش‌ها، شهوت یگانه پیوند میان زن و مرد، دروغ تنها راه موفقیت، نظام کاستی واژگون خواهد شد، برهمنان و جنگاوران از مقام خود فرو خواهند افتاد و آخرین طبقه یا «شودرا» حاکم مطلق روی زمین خواهد بود».

این سیر نزولی بی‌درنگ ما را به یاد روش تقلیلی یا «جنبه جایگزینی» نهیلیسم می‌اندازد که متفکران بزرگ آنرا «اسطوره‌زدایی»، «افسون‌زدایی»، یا گریزِ خدایان و غیره نامیده‌اند، و غرض آنکه در این برداشت هم، ما با همان قدرتِ هیولاییِ نفی که حکمِ نیروی مضحمل‌کننده را دارد برخورد می‌کنیم.

[حکومت پول و سلطۀ اعداد]

از پیشگویی‌های غریب متن کهن هندو، چه نتایجی می‌توان گرفت؟ زوال ارزش‌هایی که در طبقه روحانیان بر آن تکیه می‌کردند، این معنی را دارد که معرفت واقعی (علم شهودی) نابود شده است و الوهیت از جهان روی برتافته است. از میان رفتن جنگاوران این معنی را دارد که جوانمردی و بزرگ‌منشی و جمله ارزش‌هایی که آن‌گروه بر آن‌ها متکی بودند، رو به انحطاط نهاده‌اند. روی کار آمدن شودراها این معنی را دارد که حکومت جهان به دست افرادی افتاده که دیگر نه به مقام کشف‌وشهود آراسته‌اند و نه به جوانمردی. حکومت شودراها حال حکمِ نیروی هم‌ترازکننده‌ای را دارد که همه چیز را زیر پوششی از ملال و ابتذال می‌پوشاند و جملۀ برجستگی‌هایی را که صفات والای انسانی هستند یکسان می‌کند.

دگرگونی معیارها و گفتن اینکه پول یگانه ملاک همۀ ارزش‌ها است، این معنی را دارد که کمال و آراستگی اینک به معیارهای کمّی و اقتصادی تنزل می‌یابد، به عبارت دیگر، اینک حکومت پول، سلطۀ اعداد، ارقام و آمار است و بالاخره شهوت در راه عشق و دروغ در راه موفقیت، اشاره به اهوای نفس و غرض از آن تنزل معنویت به نفسانیت است. مختصر اینکه در این عصر هیچ ارزشی قد علم نمی‌کند، هیچ معیاری پابرجا نمی‌ماند، هیچ آرمانی خودنمایی نمی‌کند، همه چیز یک‌رنگ، یک‌جور و هم‌تراز می‌شود و کویر یکسانی همه چیز را فرا می‌گیرد. این توصیف بی‌شباهت به آخرین وجوهِ نهیلیسم نیست که برخی از متفکران آن را «ابسورد» (Absurd) می‌نامند و آثار آن را در بیشتر تجلیات هنر و ادبیات کنونی می‌بینیم.

[انسانِ توده‌ای]

حال این انسان توده‌ای چگونه آدمی است؟

متفکری که خصایص انسان توده‌ای را شکافته است، فیلسوف معاصر اسپانیایی «خوزه اورتگاای‌گاست»۱۹ است. وی در کتابی به نام قیام توده‌ها این مطلب را تحلیل می‌کند. به نظر او، زوال تدریجی ارزش‌ها و سلسلۀ مراتب و اصول، از بین رفتنِ اشرافیتِ فکری و سرآمدانِ متفکر موجب می‌شود که  انسان‌هایی پدید آیند که نه تاریخی دارند و نه ریشه‌ای این انسان‌ها به‌علت نداشتن هیچ پیوند با هیچ آرمان متعالی و تهی‌بودن، می‌توانند به آسانی بازیچۀ هر تجربۀ نو و، در نتیجه، طعمۀ بت‌های بازاری۲۰ گردند. اینان چون هویت ندارند، مقهور هویٰ و هوس‌اند، مدعی اند بی‌آنکه وظیفه‌ای بشناسند، طالب رفاه‌اند بی‌آنکه به هیچ ارزشی اعتقاد داشته باشند. این افراد فاقد هرگونه اشرافیت فطری۲۱ اند، به‌عبارت دیگر، به معنی راستین کلمه «اسنوب» (اسنوب کیست؟) هستند. این پدیدۀ نو ظهور شامل هیچ طبقۀ خاص و معین نیست. مانند این افرادِ میان‌مایه ـ که افق دیدشان محدود به حصار دلگرم‌کنندۀ یک شغل یا یک حرفۀ تخصصی است و از ندای بیکران هستی دلهره دارند ـ در هرجا و هر طبقه یافت می‌شوند. این سبکباران ساحل‌ها را می‌توان در میان طبقۀ کارگر جستجو کرد یا طبقۀ بورژوا یا میان دانشمندان یک بعدی که راز هستی را محدود به حوزۀ حرفه‌ای خود می‌دانند. اینان را می‌توان بالاخص میان عالمان علوم جدید که به نظر اورتگا «عالمان جاهلند» به‌خوبی بازشناخت. زیرا این افراد در آنچه که مربوط به رشتۀ تخصصی‌شان می‌شود، عالمند ولی در آنچه مربوط به فرهنگ و تفکر و آرمان‌های ممتاز بشریت می‌شود افرادی میان‌مایه یا به قول اورتگا «انسان‌های توده‌ای» هستند. این تودها نه فقط متوسطند و فرومایه بلکه گستاخ نیز هستند. چه این‌ها ذوق مبتذل، ارزش‌های متوسط و خواسته‌های بی‌مایۀ خود را بر همگان تحمیل می‌کنند و همۀ اقلیت‌ها را زیر آوار خود می‌گیرند و با یورشی که بی‌شباهت به غریزۀ هندسی حشرات نیست، همه چیز را یکسان و هم‌تراز می‌کنند. 

[قهرمانانِ تراژیکِ عصرِ تاریکی]

ظهور این انسانِ توده‌ای را فقط اورتگا در نیافته است. سایۀ آن را در کلیۀ شئون ادبیات و هنر معاصر می‌بینیم. «انسان بی‌خصوصیت»۲۴ موزیل۲۵، نویسندۀ اتریشی، «واپسین انسان» نیچه، «انسان کوچک» ویلهم رایش۲۶ انعکاس همین مفهوم است. ولی  همچنانکه عوام جوامع سنتی مبدل به انسان‌های توده‌ایِ جوامعِ صنعتی می‌شوند، خواص آن جامعه هم تبدیل به بیگانگان تلخکام این دوره می‌گردند . بیگانگانِ تلخکام افرادی هستند مزین به حساسیت بیمارگونه که اختناق ناشی از تهاجم همه‌جاگیرِ توده‌ها را احساس می‌کنند، پناه و گریزگاهی نمی‌یابند و در تلاشی مذبوحانه که در عین حال پارسایانه نیز هست، خود را به آب و آتش می‌زنند، مانند «گرگ بیابان» (هاری‌هالر) اثر هرمان هسه که زندگی‌اش خودکشیِ مداوم است یا «مالته لرودیس بریگه» قهرمان «ریلکه» که زندگی را امری غیرممکن تشخیص می‌دهد، یا «بیگانۀ» کامو یا «مولوی»۲۷ اثر ساموئل بکت.

این بیگانگانِ تلخکام که قهرمانان تنهایی عصر ما به‌شمار می‌آیند ـ قهرمانانی «تراژیک» که هر یک در خلوت خود مصلوب دردِ جانکاه خودست ـ پروردۀ جوامعی هستند که توده‌ها حاکم بر آنند. اینان یا باید به قول هرمان هسه راه بوداها را برگزینند یعنی سقف عالم را بشکافند و به راه بی‌نهایت روی آورند، یا غرق در ابتذال شوند؛ یا سرانجام، نگاه تمسخرآمیزی اختیار کنند و غربت را پیشه سازند و بیگانگی را به قیمتِ تلخکامی به خود هموار کنند و در کویر این همسانی، گذرگاهی، هرچند ناچیز، بجویند؛ گذرگاهی که ممکن است به مرگ و خودکشی بینجامد؛ یا به کفر و شک و جنون یا به «ترور» سیاسی، قتل و جنایت بکشد؛ و یا در دلهرۀ شبِ نیستی به فروغِ ستاره‌ای روشن شود که در لحظه‌ای برق‌آسا پردۀ تاریک آسمان را می‌شکافد.

همچنانکه  دردِ بیگانگی ناشی از بی‌دردیِ جامعۀ توده‌هاست ، پوچی (Absurd) هم که آخرین وجه نیهیلیسم است، انعکاسِ تجربۀ عمیقِ دردِ جهانی است که در آن جز پوستۀ بیهودگی چیزی دیگر نمانده است.  پوچی، در واقع، وجه معکوس حیرتِ عارفان است، همچنانکه بیگانگیِ تلخکامانِ امروز، صورتِ معکوسِ غربتِ سالکانِ طریقت در گذشته است .


۱۹. Jose Ortega y Gasset
۲۰. idolae fori (اصطلاحِ «فرانسیس بیکن»)
۲۱. sine nobilitate
۲۴. Mann ohbe Eigeschaften
۲۵. Musil
۲۶. Wilhelm Reich
۲۷. Molloy


مطالب مرتبط:

  • ۵۴۹ بازدید

پیش‌نوشت: من وقتی از خواندنِ یک نوشته به شدت لذت ببرم، رونویسی‌اش می‌کنم تا حسابی کلماتش به جانم بنشیند. منظورم از به «جان نشستن» این نیست که کلمه‌کلمه‌اش را حفظ کنم. آخر می‌دانید؟ یکی از افسوس‌های همیشگی‌ام این بوده که کاش می‌توانستم جملات و دیالوگ‌ها را همانطور که هستند به خاطرم بسپارم. اما حافظه‌ام به دردِ این کارها نمی‌خورد. حتّی خاطره‌هایم را هم دارم کم‌کم فراموش می‌کنم. می‌ترسم یک روز فرا برسد که دیگر ندانم کیستم. ولی به‌هرحال، آن نوشته را می‌نویسم و خیلی بیشتر از کلماتش لذت می‌برم. اگر حوصله‌تان کشید بخوانید؛ این بخش از کتاب خیلی جالب است.

(ابله، اثرِ داستایِفسکی. ترجمۀ سروش حبیبی. جلد دوم. ص ۷۳۳-۷۴۲)

یک هفته از ملاقات دو نفر از اشخاص داستان ما روی نیمکت سبز می‌گذشت. یک روز که هوا خوب بود، واروارا آردالیونوونا پتیتسینا، که نزدیک ساعت ده‌ونیم به قصد دیدن یکی از آشنایانش بیرون رفته بود غرقه در فکر و غمناک به خانه بازگشت.

بعضی از مردم چنان‌اند که به دشواری می‌توان در وصف‌شان چیزی گفت که یکجا و به کمال کیفیات شاخص و خصال آن‌ها را مجسم کند. این‌ها کسانی هستند که معمولاً اشخاص «عادی» نامیده یا با عبارت «بیشترِ مردم» وصف می‌شوند، و به راستی نیز اکثریت غالب مردم در هر جامعه‌ای از هم آن‌هایند. نویسندگان در داستان‌های خود، خواه رمان باشد یا داستان کوتاه، بیشتر سعی می‌کنند نمونه‌های شاخص مردم جامعه را نقاش‌وار، یعنی به شیوه‌ای قابل تجسّم، رسم کنند و اشخاصی پدید می‌آورند که در عالم واقعیات بسیار به‌ندرت عین آن‌ها را می‌بینیم و با این حال از هر واقعیتی واقعی‌تر می‌نمایند. پادکالیوسین(الف) را اگر نمایندۀ گروهی از مردم فرض کنیم شاید صورتی اغراق‌آمیز به نظر آید، اما ابداً نمی‌توان او را آدمی غیرواقعی شمرد. چه بسیار اشخاص زیرک، که وقتی در نمایشنامۀ گوگول او را شناختند، دیدند که ده‌ها و صدها نفر از دوستان و آشنایان‌شان به او شبیه‌اند. این‌ها پیش از تماشای این نمایشنامه نیز می‌دانستند که این دوستان‌شان به پادکالیوسین می‌مانند، فقط پادکالیوسین را نمی‌شناختند. در عالم واقعیات بسیار کم پیش می‌آید که دامادی پیش از عقد خود را از پنجره بیرون اندازد، زیرا این کار از هر چه بگذریم، چندان لطفی ندارد. با این همه، چه بسیار دامادان فهمیده و سنگین و رنگین که پیش از جاری شدن خطبۀ عقد، در دل اذعان کرده‌اند که پادکالیوسین‌اند. همچنین نمی‌شود گفت که همۀ شوهران هر دم و ساعت در دل می‌گویند «Tu l'as voulu, George Dandin!»(ب) ولی دریغ که این جمله میلیون‌ها و میلیاردها بار بعد از ماه عسل، و کسی چه می‌داند، شاید حتی از همان روز بعد از زفاف، در دل بسیاری از شوهران روی زمین با افسوس بسیار تکرار می‌شود.

به همین دلیل، بی‌آنکه توضیحات عمیق‌تری بدهیم فقط می‌گوییم که در عالم واقع این صورت شاخص گویی کمی آبکی می‌شود و خیلی‌ها به راستی ژرژ داندن و پادکالیوسین‌اند و جلو چشمان ما می‌روند و می‌آیند و می‌شتابند، منتها اندکی رقیق‌شده و نه چنان غلیظ که در این نمایشنامه‌ها به صف آمده‌اند. سرانجام به منظور ذکر حقیقت کامل می‌گوییم که شخص ژرژ داندن نیز به صورت تمام و کامل، آن طوری که مولی‌یر وصف کرده ممکن است پیدا شود، گیرم نه به فراوانی و با این حرف بحث خود را که دارد به نقد روزنامه‌ای شبیه می‌شود کوتاه می‌کنیم. با این همه، این مسئله باقی می‌ماند: تکلیف نویسنده با آدم‌های «متعارف» و از حیث عادی چیست و از چه راه می‌تواند آن‌ها را در نظر خواننده برجسته بنماید و آن‌ها را، ولی اندکی، جالب توجه سازد. مگر می‌شود آن‌ها را در داستان کاملاً نادیده گرفت؟ اشخاص عادی پیوسته در جامعه دیده می‌شوند و در زنجیرۀ روابط عادی زندگی حلقۀ ناگزیرند و نادیده گرفتنِ آن‌ها مانع می‌شود که داستان واقعی بنماید و اگر داستان‌ها را فقط با اشخاص شاخص یا به سادگی به منظور جالب‌نمودن آن را با اشخاص عجیب که در دنیای واقعی وجود ندارند پر کنیم، داستان رنگ واقعی نخواهد داشت و شاید اصلاً جالب هم نشود. به عقیدۀ ما داستان‌نویس باید بکوشد که حتی در اشخاص بسیار عادی خُرده‌ویژگی‌های جالب توجه و آموزنده پیدا کند. مثلاً وقتی صفت شاخص بعضی اشخاص عادی همان ابتذال همیشگی و تغییرناپذیرشان است، یا از آن مهم‌تر آنکه با وجود کوشش فوق‌العاده‌شان به اینکه به هر قیمت شده از مدار ابتذال و روند عادات بیرون آیند و تمام تکاپوشان حاصلی ندارد، جز اینکه در همان قالب ابتذال همیشگی باقی بمانند، با همین تلاش خود گروهی را تشکیل می‌دهند با خصلتی خاص، یعنی اینکه به هیچ قیمتی نمی‌خواهند همان بمانند که هستند و به هر قیمت شده می‌کوشند شاخص باشند و از ابتذال بیرون آیند و به استقلال دست یابند، حالا آنکه دست‌شان از اسباب استقلال خالی است.

بعضی از اشخاص داستان ما (که اذعان می‌کنم) تا اینجا در خصوص صفات‌شان توضیح کافی نداده‌ام، مثل واروارا آردالیونوونا پتیتسینا و شوهرش آقای پتیتسین و برادرش گاوریلا آردالیونیچ از همین گروه آدم‌های «عادی» و «در قید ابتذال گرفتار»ند.

در حقیقت هیچ چیز ناراحت‌کننده‌تر از این نیست که آدم مثلاً ثروتمند و خوشنام و باشعور و خوش‌صورت و حتی پسندیده‌سیرت باشد و تحصیلاتش هم بد نباشد و در عین حال هیچ قریحه‌ای، اصالتی، کیفیتی غیرعادی ولو در خور نیشخند، هیچ فکر اصیلی که از ذهن خودش جوشیده باشد نداشته باشد و از هر جهت «مثل دیگران» باشد! ثروتمند هستی اما روتشیلد نیستی. خانواده‌ات خوشنام است اما هرگز با هیچ کار درخشانی نمایان نشده است. صورتت قشنگ است اما جذاب نیست. تحصیلات خوبی کرده‌ای اما نمی‌توانی از آن بهره‌ای برداری. باهوش و فهمیده‌ای اما فکر بکری هرگز در ذهنت پیدا نمی‌شود. بدِ کسی را نمی‌خواهی اما خیری هم به کسی نمی‌رسانی، از هر نظر که فکر کنی، نه بویی نه خاصیتی! این جور آدم‌ها در دنیا فراوان‌اند، بسیار بیش از آنچه به نظر می‌رسد. این اشخاص مثل همه مردم از دو گروه عمده‌اند. یک دسته کم‌هوش‌اند و گروه دیگر «بسیار زیرک». گروه اول سعادتمندترند. مثلاً برای آدم‌های متعارف کم‌هوش هیچ‌چیز آسان‌تر از این نیست که خود را خارق‌العاده و اصیل بپندارند و بی‌آنکه تردیدی را جایز بشمارند از اصالت خود لذت ببرند. بعضی بانوان جوان ما کافی است گیسوان خود را کوتاه کنند و عینک کبود به چشم بزنند و خود را نهیلیست بخوانند و فوراً یقین یابند که به مجرد به چشم گذاشتن عینک کبود به‌راستی «اعتقاداتی» خاصِ خود پیدا کرده‌اند. برای بعضی کافی است که در دل خود اندک اثری از نرمی و انسان‌دوستی سراغ کنند و بی‌درنگ یقین یابند که هیچ‌کس هرگز چنین احساساتی نداشته و آن‌ها علمدار قافلۀ تحول و تعالی‌اند. یکی دیگر کافی است که اندیشه‌ای را که به گوشش خورده بی‌چون و چرا بپذیرد یا صفحه‌ای از کتابی را بی‌اعتنا به آغاز و انجام آن بخواند و بی‌درنگ یقین یابد که این‌ها همه «افکار خود اوست» و در ذهن او جوشیده است. این گستاخی ساده‌دلانه (اگر بشود چنین حالی را این طور بیان کرد) در این‌‌گونه موارد به جایی می‌رسد که حیرت‌انگیز است. این‌ها همه بعید به نظر می‌رسد اما پیوسته به آن‌ها برمی‌خوریم. این گستاخی ساده‌دلانه، این یقین احمقانه به ارزمندیِ خود را گوگول به بهترین وجه ضمن توصیف شخصیت عجیب ستوان پیروگف(ج) نمایانده است. پیروگف در نبوغ خود تردیدی ندارد. او خود را حتی از همۀ نوابغ جهان نابغه‌تر می‌داند و به‌قدری به این معنی یقین دارد که مسأله حتی برایش مطرح نمی‌شود. اصلاً برای او هیچ مسأله‌‌ای وجود ندارد. عاقبت نویسندۀ داستان خود را مجبور دید که به منظور ارضای احساسِ اخلاقیِ آزردۀ خوانندگانش قهرمان نمایشنامه‌اش را به زیر تازیانه بیندازد اما چون دید که این مرد بزرگ بعد از نوش‌جان‌کردنِ چوبْ خود را تکانی داد و برای تجدید قوا به جان شیرینی افتاد از روی حیرت دست افشاند و خوانندگانش را به حال خود گذاشت. من همیشه افسوس خورده‌ام که گوگول به این شخص شخیص، به پیروگف بزرگ، منصبی به این ناچیزی داده است، زیرا پیروگف به‌قدری از خودراضی است که هیچ چیز برایش آسان‌تر از آن نیست که هر قدر سنش زیاد می‌شود، و همراه با بالا رفتن سن شمار نوارهای سرآستینش افزایش می‌یابد و یراق‌های سردوشی‌اش ضخیم‌تر و پیچان‌تر می‌شود، خود را مثلاً کشورگشایی بزرگ بپندارد و حتی کار را از پندار فراتر ببرد و به سپهسالاری خود یقین یابد. چنین شخصی وقتی درجه‌اش به ژنرالی رسید چگونه ممکن است کشورگشای دلیری نباشد؟ و چه بسیارند از این‌گونه سپهسالاران که در میدان جنگ سخت درمی‌مانند و رسوایی به بار می‌آورند و میان ادبا و دانشمندان و مبلّغان ما امثال پیروگف چه بسیار بوده‌اند! گفتم «بوده‌اند» ولی البته به یقین امروز هم کم نیستند...


الف: Podkoliocine، قهرمان نمایشنامۀ عروسی گوگول. (۱۸۰۹ـ ۱۸۵۹) ـ م.

ب: به فرانسه، یعنی «خودت خواستی ژرژ داندن»، از نمایشنامۀ ژرژ داندن اثر مولی‌یر است و ماجرای روستاییِ ثروتمندی است که از طبقۀ اشراف زن می‌گیرد و زنش به او خیانت می‌کند و تازه او را زیر بار منّت خود له می‌کند و شوهر که همان ژرژ داندن باشد، مدام در دل می‌گوید «این گلی بود که خودت به سر خودت زدی، ژرژ داندن» ـ م.

ج: Pirogov، در داستان بولوار نی‌یوسکی ـ م.

****

یکی از اشخاص برجستۀ داستان ما، یعنی گاوریلا آردالیونیچ ایولگین از گروه دوم یعنی گروه «بسیار زیرکان» بود، هر چند سراپا به سودای «غیر از دیگران بودن» مبتلا بود. اما این گروه، چنان‌که پیش از این ذکر کردیم، بسیار ناکام‌تر از گروه اول‌اند. زیرا دردشان در این است که اگر هم گه‌گاه (و شاید هم در تمام عمر) خود را یگانه و نابغه بپندارند، خار تردیدی در دل‌شان می‌ماند و همین خار کارشان را گاهی به نومیدی و درماندگی کامل می‌رساند و اگر تسلیم شوند خودپسندی فروخورده‌شان همیشه زهر بسیار در کام‌شان می‌کند. ولی خوب، ما در هر دو حال صورت غایی را در نظر آوردیم، در اکثر موارد کار ابداً به این غایتِ غم‌انگیز نمی‌کشد و به ضایعۀ کم و بیش وخیم کبدی در دوران کهولت تمام می‌شود. ولی با این همه این اشخاص پیش از اینکه آرامشی یابند و به سرنوشت خود تسلیم شوند، مدتی گاهی بسیار طولانی، از جوانی تا موسم تسلیم، شلتاق می‌کنند و محرک‌شان همین میل شدید آن‌ها است به اینکه غیر از همگان باشند. گاهی مواردی غیرعادی نیز دیده می‌شود. بعضی، که اشخاص شریفی هم هستند، به سبب همین میل به خاص‌نمودن به کارهای رذیلانه تن می‌دهند. گاهی حتی می‌بینیم که بعضی از این بیچارگان، نه فقط درستکار بلکه نیک‌خواه و فداکارند و برای خانوادۀ خود چشم و چراغ‌اند و نه فقط خویشان بلکه حتّی بیگانگان را از دسترنج خود اداره می‌کنند و نان می‌دهند. اما در تمام عمر رنگ آرامش نمی‌بینند. برای آن‌ها این فکر که وظایف انسانی خود را به این خوبی ادا کرده‌اند ابداً آرامش‌بخش و تسلادهنده نیست، حتی به عکس از این فکر آزرده می‌شوند. با خود می‌گویند: «عمر خود را عبث برای چه تلف کردم. دست و پای خود را با چه قیودی بستم. چه چیزهایی باعث شد که باروت را اختراع نکنم. اگر این دردسرها نبود حتماً فرصت می‌داشتم که باروت اختراع کنم یا امریکا را کشف کنم. درست نمی‌دانم چه چیز، ولی یقین دارم که چیزی در همین ردیف اختراع یا کشف می‌کردم.» برجسته‌ترین ویژگی این اشخاص آن است که تا آخر عمر نمی‌توانند به درستی بفهمند که چه چیز است که این‌قدر از شوق یافتن آن بی‌تاب‌اند و تمام عمر آمادۀ یافتن آن بوده‌اند. باروت یا امریکا؟ اما رنج و اشتیاقِ یافتن که قرار از این‌ها ربوده کمتر از رنج و اشتیاق کریستف کلمب یا گالیله نیست.

گاوریلا آردالیونیچ نیز در همین راه بود. ولی خوب، تازه شروع کرده بود و راه درازی در پیش داشت، با شلتاق‌های بسیار. احساس عمیق و پیوستۀ ابتذال و در عین حال میل کاستی‌ناپذیرش به اینکه خود را مردی اصیل و مستقل بداند، تیغی بود که از آغاز نوجوانی دلش را می‌خراشید.  او جوانی سخت حسود بود با امیالی شدید، و گفتی از همان هنگام تولد اعصابی حساس و سخت آزردنی داشت. او شدت امیال خود را از قدرت شخصیت می‌پنداشت. میل سودایی‌اش به شاخص‌بودن او را چنان هی می‌زد که گاهی برای جهش‌هایی سخت ناسنجیده خیز برمی‌داشت، اما پیش از آنکه خیزش به جهش بینجامد هوشمندی‌اش بر او چیره می‌شد و از جهیدن بازش می‌داشت و همین اسباب عذابش بود. چه بساکه اگر فرصتی پیش می‌آمد حتی به حقیرترین رذالت تن می‌داد تا به چیزی از آنچه خوابش را می‌دید دست یابد، اما از قضا به مرز عمل نرسیده شرافتش گل می‌کرد و او را از ارتکاب رذالت بازمی‌داشت. هر چند که برای رذالت‌های کوچک همیشه آماده بود. بی‌چیزی و تباهی خانواده‌اش نفرت و کینه در او برمی‌انگیخت. حتی با مادرش با نخوت روبه‌رو می‌شد، هر چند به‌خوبی می‌دانست که خوشنامی و عزت‌نفس مادرش پشتوانۀ عمدۀ اعتبار او در عرصۀ کارست.

(نکته: از این به بعد نوشته داستانی‌تر خواهد شد و برای کسانی که ابله را نخوانده‌اند، شاید کمی مبهم شود؛ ولی نه غیرقابلِ درک.)

وقتی به خدمت یپانچین در آمد به زودی با خود گفت: «اگر برای رسیدن به مقصود رذالت باید کرد از هیچ رذالتی روگردان نباید بود.» اما تقریباً هرگز کار رذالت را به منتها نرساند. حالا چرا خیال کرده بود که حتماً بایدد رذالت به خرج دهد؟ از آگلایا ترسیده اما امید از او نبرده بود و کارش را کش می‌داد و به شیوۀ نعل و میخ مدارا می‌کرد، زیرا کسی چه می‌دانست، یک وقت دیدی... هر چند هرگز به‌راستی باور نداشته بود که آگلایا تا سطح او فرود آید. بعد در ماجرایش با ناستاسیا فیلیپوونا ناگهان خیال کرده بود که پولْ کلید هر گشایشی است. او در آن زمان هر روز با رضایت از خود و در عین حال با اندکی واهمه تکرار می‌کرد: «قرار کار که رذالت باشد باید رذل بود.» و مدام به خود دل می‌داد و می‌گفت: «به رذالت که افتادی باید به هر کار تن بدهی! آدم‌های عادی در این عرصه خود را می‌بازند. ولی من از میدان درنمی‌روم!»  وقتی از آگلایا امید برید حال برایش بسیار سخت شد. روحیۀ خود را پاک باخت. چنان‌که به‌راستی پولی را که آن مرد دیوانه برای آن زن آشفته آورده و آن زن آشفته پیش او انداخته بود به پرنس داد. بعد، هر چند پیوسته به این کار خود افتخار می‌کرد، هزار بار پشیمان بود و سه روز تمام تا وقتی پرنس در پترزبورگ بود می‌گریست و در این سه روز از پرنس بیزار و به او کینه‌ور بود. زیرا پرنس بیش از اندازه برای او دل می‌سوزاند، حال آنکه او خود را در خور دلسوزی نمی‌دانست، زیرا پس دادن این پول کار همه کس نبود. ولی اعتراف والامنشانه‌اش به اینکه دردش فقط از آزردگیِ پیوستۀ غرور است سخت اسباب عذابش بود و مدت‌ها بعد بود که دقت کرد و دریافت که کارش با آدمی به شگفتی و معصومیت آگلایا به کجا ممکن بود بکشد! پشیمانی درونش را می‌گزید. کار را رها کرد و در اندوه و افسردگی افتاد. او با مادر و پدرش در خانۀ پتیتسین به‌سر می‌برد و بر سفرۀ او می‌نشست و آشکارا با میزبان خود با نخوت روبه‌رو می‌شد، گرچه توصیه‌های او را به کار می‌بست و آن‌قدر عاقل بود که از او راهنمایی بخواهد. گاوریلا آردالیونیچ مثلاً از پتیتسین در خشم بود که چرا نمی‌خواهد روتشیلد بشود و او روتشیلد را سرمشق خود قرار نمی‌دهد و به راه او نمی‌رود. «اگر نانِ ربا می‌خوری چرا درست نمی‌خوری؟ باید مردم را بچلانی و رمق‌شان را بکشی. باید اراده نشان داد و شاه جهودان شد.» پتیتسین آدم متواضع و آرامی بود و فقط تبسم می‌کرد اما یک‌بار لازم دید که با گانیا [مخفف گاورلیا] جدّی حرف بزند و این کار را با مناعت کرد. به او ثابت کرد که به هیچ روی کار نادرستی نمی‌کند و او (یعنی گانیا) نباید او را جهودصفت بداند و گناه از او نیست که پول در جامعه چنین مقامی دارد و او از راه انصاف و درستی منحرف نمی‌شود و در حقیقت در معاملاتی که می‌کند واسطه‌ای بیش نیست و از برکت درستی در معامله میان اشخاص بسیار معتبر به خوشنامی شناخته شده است و کارهایش پیوسته وسعت می‌گیرد. و خندان افزود که «روتشیلد نخواهم شد و علاقه‌ای هم ندارم که روتشیلد بشوم ولی آن‌قدر پولدار خواهم شد که عمارتی، و شاید هم دوتا در خیابان لیتینایا داشته باشم، و همین برایم کافی‌ست.» و در دل افزود «کسی چه می‌داند، یک وقت دیدی به سه عمارت هم رسید.» ولی هرگز این رؤیای خود را به صدای بلند بر زبان نمی‌آورد و آن را پنهان می‌داشت. بخت با این‌گونه آدم‌ها یار است و آن‌ها را می‌نوازد و پتیتسین را نه فقط با سه بلکه با چهار عمارت پاداش می‌دهد و این به آن علت که پتیتسین از همان کودکی می‌دانسته است که هرگز روتشیلد نخواهد شد. اما بخت به هیچ روی بیش از چهار عمارت بر او روا نمی‌دارد و کار را با پتیتسین به همین تمام می‌کند.

اما خواهر گاوریلا آردالیونیچ از خمیره‌ای دیگر بود. او هم امیالی شدید داشت اما امیالش پایا و پی‌گیر بودند و نه پر تنش و تکانه. وقتی کار به حد واپسین نزدیک می‌شد بسیار عاقل بود و عقلش را نرسیده به خط آخر از دست نمی‌داد. حقیقت این است که او نیز از آدم‌های «عادی» بود و رؤیای غیرعادی بودن می‌پرورید اما به زودی دریافت که در وجودش ذرّه‌ای جوهر اصالت نیست و از این بابت بیش از اندازه غصه‌دار نشد. کسی چه می‌داند شاید از نوع خاصی غرور بود که زیاد غصه نخورد.* اولین قدم عملی‌اش که با تصمیمی بسیار قاطع برداشته شد ازدواج با آقای پتیتسین بود. اما وقتی شوهر کرد، به خلاف گاوریلا آردالیونیج در چنین موردی البته می‌گفت، و در مقام برادر بزرگ‌تر در تایید تصمیم خواهرش به شوهر کردن سربسته بر زبان نیز آورد، ابداً در دل نگفت که «به رذالت که افتادی برای رسیدن به هدف باید به هر کار تن بدهی!» حتی کاملاً به عکس: واروارا آردالیونوونا زمانی شوهر کرد که یقین مدلل یافت که شوهر آینده‌اش مردی فروتن و مهربان و حتی فهمیده و باسواد است و ممکن نیست مرتکب رذالت مهمی بشود. واروارا آردالیونوونا چندان در بند رذالت‌های کوچک نبود که درباره‌شان یقین یابد یا نیابد و خوب، کجاست که رذالت‌های کوچک صورت نگیرد؟ آدم نباید خیال‌پرداز باشد. علاوه بر این‌ها او می‌دانست که با این ازدواج برای مادر و پدر و برادرانش سرپناهی فراهم می‌کند. چون برادرش را ناکام دید، خواست که با همدلی‌هایش گذشتۀ خانوادگی را نادیده گیرد و به او کمک کند. پتیتسین گاهی، البته دوستانه، گانیا را به یافتن کاری در اداره‌ای هی می‌زد. گاهی به شوخی به او می‌گفت: «تو ژنرال‌ها را آدم نمی‌دانی و به مقام و منصب ژنرالی تف می‌اندازی ولی ببین کی است که می‌گویم، ”آن‌ها“ نوبت‌شان که رسید عاقبت همه ژنرال می‌شوند. صبر کن، خواهی دید!» و گانیا در دل به طعنه می‌گفت: «کی به این‌ها گفته که من ژنرال‌ها و صاحبان نفوذ را آدم حساب نمی‌کنم؟» واروارا آردالیونوونا برای کمک به برادرش عرصۀ عمل خود را وسعت داد و با یپانچین‌ها گرم گرفت و از یاد ایام کودکی در این راه یاری جست، زیرا او و برادرش در کودکی با دوشیزگان یپانچینا همبازی بودند. اینجا مخفی نماند که اگر منظور واروارا آردالیونوونا از گرم‌گرفتن با یپانچین‌ها تحقق رؤیایی فوق‌العاده می‌بود با همین کار شاید از گروهی که خود را از آن می‌شمرد بیرون می‌آمد. ولی او در پی تحقق رؤیایی نبود بلکه این کارش از روی حسابی معقول و مستدل بود. او بنیاد کارش را روی خُلق این خانواده گذاشته بود. او با شکیبایی بسیار در اخلاق آگلایا باریک شده بود. تصمیم گرفته بود که برادرش و آگلایا را باز به هم نزدیک کند. چه بسا در این راه به‌راستی توفیقکی هم نصیبش شده بود. شاید هم از بابت برادرش در اشتباه بود، زیرا مثلاً از او انتظاری داشت که او هرگز به هیچ روی قادر نبود برآورد. به هر تقدیر رفتارش نزد یپانچین‌ها با مهارت کافی همراه بود. چندین هفته ابداً اسم برادر خود را نبرد. پیوسته به نهایت درجه صدیق و صمیمی بود و رفتارش بسیار ساده و با متانت همراه بود. اما از بابت وجدانش واهمه‌ای نداشت که به اعماق ضمیر خود نگاه کند و ابداً موجبی برای ملالت خود نمی‌دید و همین اسباب جسارتش می‌شد. فقط یک چیز بود که او گاهی در خود می‌دید و آن این بود که او هم شاید زودخشم بود، و حتی شاید خودپسندی‌اش اندکی آزرده شده بود. او خاصه گاهی، و تقریباً هر بار که از خانۀ یپانچین‌ها باز می‌گشت متوجه این حال می‌شد.

و حالا هم از خانۀ آن‌ها بازمی‌گشت و چنان که گفتیم دستخوش افکاری غم‌انگیز بود و در اندوهش چیزی به تلخی مضحک نیز محسوس بود...


* اینکه داستایفسکی به «نوعی خاص از غرور» اشاره می‌کند که باعث می‌شود واروارا از عادی بودنش زیاد غصه‌دار نشود را درست نمی‌فهمم. اگر منظورش را فهمیدید به من هم بگویید.


مطالب مرتبط:

  • ۷۷۴ بازدید