گزارشی از این روزهایم: از بیکتابی حالی تا همین لحظه، پروندۀ ششتا کتاب توی ذهنم باز مانده است. دیروز بود که به خودم آمدم و دیدم احساسِ عقبماندگی بر سراسرِ وجودم چنگ میکشد. اینکه از خودت و از زندگیات عقب مانده باشی، یکی از وحشتناکترین توهمهای ذهنی است که میتواند آدم را تا مرزِ جنون هم بکشاند؛ درست کاری که ملال با آدم میکند ـ ملالِ بیکتابی. جزء از کل را که نصفه رها کردم، پریدم سراغِ یادداشتهای زیرزمینی. خواندنِ یادداشتهای زیرزمینی آنقدر لذتبخش بود که نخواستم زود تمام شود؛ بعدش رفتم سراغِ رواندرمانیِ اگزیستانسیالیسم، از یالوم. خواندنِ رواندرمانی که مواجهۀ مدام با فروخوردهترین اضطرابهای وجودیِ انسان از جمله اضطرابِ مرگ است یک شکنجۀ تمامعیار بود برای منی که یکبار اضطرابِ مرگ را به نهایتِ شدّت و با گوشتواستخوانم لمس کردهام و هرروزه در مواجههاش هستم و مدام نادیدهاش میگیرم و یکسره واپسش میزنم. یکبار که حسابی بیاحتیاطی کرده بودم، بعد از کلی خواندن دربارۀ مرگ، رفتم سراغِ یکی از این کتابهای هوشِ مالی و چگونه ثروتمند شوید و اینها، به اصرارِ حجت، و بعد از یک ساعت خواندنِ یکسره راجع به پول، (چیزی که اغلب ازش در تنفّرم)، متوجه شدم به همان سرعت افسردهام کرد: عاطفهام بهکلی از کار افتاده بود و در بیتفاوتیِ محض بودم. آن لحظه اگر زمین دهان باز میکرد حتّی تعجب هم نمیکردم. یادم آمد زهرا گفته بود برای رهایی ازش ورزش کنم. کردم ـ البته نه درست و اصولی. نتیجه داد. بیتفاوتی از بین رفت و اضطرابِ استخوانخردکنی را مجدداً تجربه کردم و با خودم گفتم چه غلطی کردم که از آن افسردگی و بیتفاوتی کشیدم بیرون. این افسردگی هم از مکانیزمهای جالبِ دفاعیِ ذهنِ انسان است ـ یک فرارِ اضطراری از اضطرابهای وحشتناک. که گاهی فرار به اندوه است و گاهی به بیتفاوتی و چیزهای دیگر. حالا اما رویم نمیشود بروم سراغِ یادداشتهای زیرزمینی و از نصفه شروع کنم به خواندنش. یک نوع بیحرمتی به داستایفسکی میدانمش. شرم دارم از این کار. احتمالاً دوباره از ابتدا شروعش میکنم به خواندن.
امروز اما آمدهام سراغِ «آسیا در برابر غرب» تا هشتاد صفحۀ پایانیاش را بخوانم و پس از خواندنِ آخرین صفحه و بستنِ کتاب، یک نفسِ راحت بکشم. به این چند صفحه رسیدم و دوباره با خواندنِ تکتکِ کلماتش، لذتی عمیق را احساس کردم. لذتِ عمیقی که یکیدو ماهی میشد تجربهاش نکرده بودم. و طبقِ عادت، آن کلمات را اینجا هم قرار میدهم.
****
ـ آسیا در برابر غرب؛ داریوش شایگان؛ ص ۲۴۷-۲۴۴ ـ
فاوست و بودا
ماکس شلر در کتابِ معروف به جایگاه انسان در عالم میگوید: انسان موجودی گشوده به جهان است، و این بهگشودگیرسیدن، فاصلهگرفتن از مرتبۀ حیوانی است و این فاصلهگیری را انسان به مددِ قوۀ روحی انجام میدهد. انسان میتواند عالم را موضوعِ شناسایی خود قرار دهد و این عمل را شلر، «فعلِ تعقل» مینامد. انسان تنها موجودی است که میتواند در برابر حیاتی که در وجود او چنین رخنه میکند و چنین لرزهای بر اندامش میافکند رفتاری ریاضتآمیز در پیش گیرد و سوائق و غرایزش را سرکوب کند. در برابرِ حیوانی که همواره به زندگی «آری» میگوید، حتّی آنگاه که این تمکین موجب بیزاریاش باشد، انسان تنها موجودی است که توانایی نه گفتن دارد و به همین مناسبت است که انسان «مرتاضِ زندگی» و «معترضِ ابدی در برابرِ واقعیتِ محض» است. از اینرو انسان یک فاوستِ ابدی است که هیچگاه از محیط خود راضی نمیشود و مدام در طلب مطلق است و میکوشد محدودیتها را بشکند و از مواضع نهایی در گذرد. چه او میتواند نیروی غریزی خود را به فعالیتی روحانی تلطیف کند. همین قدرت معنوی است که موجب میشود که عارف، پیش از مرگ طبیعی، نفْسش را بُکُشَد (موتوا قبل ان تموتوا)؛ همین نیروست که شیوۀ تنزیهیِ نفیِ ماسوای حق را میسر میکند؛ همین نیروی نه گفتن است که بودا را واداشت به دنیا پشتپا بزند و در بیستونه سالگی، یعنی در شباب زندگی، راه غربت بزرگ را برگزیند. باز همین نیروست که پرومته را علیه خدایان شوراند و فاوستِ جسور را به ورطۀ نفرینِ ابدی کشاند و موجب شد که فغان برآورد: «ای کاش زاده نمیشدم.» ای کاش زاده نمیشدم رساترین اعتراض انسان علیه تقدیر است؛ ای کاش زاده نمیشدم معنیِ هستی و زندگی انسان را از بن مورد شک و اعتراض قرار میدهد. آن را در همۀ مظاهر بزرگ فرهنگ غربی به انواعواقسامِ صورتها مییابیم. در ادبیات به صورت بیگانگی، یأس، و در نتیجه، پوچی و بطالت؛ در هنر به صورت بطلانِ همۀ نظامهای فرهنگی کلاسیک؛ در تفکر به صورت محدودیتهای فطریِ حیات و به شکلِ معمای لاینحلِ وجودِ انسان که دیگر تابع هیچ نظامی نیست و در قالب هیچ مفهومی در نمیآید، بلکه موجودی است ایستاده بر ورطۀ نیستی؛ موجودی که در انتخابِ سرنوشتش کوچکترین دخالتی نداشته است؛ موجودی که بارِ هستیاش را مسیحوار بر دوش میکشد و حتّی صلیبی هم در انتظارش نیست.
انسان مرتاضِ زندگی است. انسان کسی است که در برابر هستی «نه» میگوید؛ انسان میتواند غریزهاش را به قدرتِ معنوی تلطیف کند، زیرا انسان، به قول «پاسکال»، هم حیوان است و هم فرشته، ولی آنچه ماکسشلر نه میگوید اینست که انسان میتواند، بهسببِ انحراف از غایتِ اصلیِ حیاتش که رهایی است، نیروی مرتاضانۀ نهگفتناش را در جهتِ معکوس به کار بندد. او میتواند حرص، طمع و تجاوز را پیشه سازد و خوراکِ روح را به تقویتِ نفسِ فزونخواهش تخصیص دهد. این مرتاضِ زندگی میتواند در برابر انتخابِ این یا آن، سوائق خود را به مرتبۀ ایدئولوژیهای تعصبآمیز ارتقا دهد، و از این رهگذر، به ایدههایی تن در دهد که به مراتب خطرناکتر و نابودکنندهتر از غرایز نفسانی هستند. غرایزِ آدمی بخودی خود معصومند، یعنی نه خوبند و نه بد. ولی آنگاه که به قالبِ ایدئولوژیهای افراطی و تعصبانگیز ریخته شوند، و از حمایتِ عقلِ اقلیدسی و حسابگر و برنامهریز برخوردار شوند، میتوانند نیروهای هولناکی را که هیچ دیاری دیگر قادر به مهارکردنشان نیست، از هر سو رها کنند و شاید بهترین مصداقِ این ارتباط را میتوان در رابطۀ «برادران کارامازوف» اثرِ داستایفسکی جستوجو کرد، بخصوص در رابطۀ روشنفکرِ نیهیلیست (ایوان) و برادرش (اسمردیاکوف). قدرتِ مسحورکنندۀ نیهیلیسمِ ایوان که منکرِ هر مرجعیت و ارزشِ والایی است، و در نتیجه، همه چیز را مجاز میداند موجب میشود که اسمردیاکوف، دست به قتلِ پدر بزند. اسمردیاکوف غریزۀ محض است که آلتِ دستِ یک ایده، یک ایدئولوژی میشود. تاثیرِ این ایده است که طبیعتِ غریزیِ او را به هولناکترین قتلِ ممکن وا میدارد.
یکی از ابعادِ مهمِ تفکرِ آسیایی این بود که ساختِ «زیرزمینیِ» روانِ انسانی را هزاران سال پیش از فروید و یونگ کشف کرد و نیروی آفریننده و در عینِ حال نابودکنندۀ ناآگاه را شناخت و کوشید آن را در جهتِ تلطیفِ ارزشهای معنوی سوق دهد و نه در جهتِ تورمِ نفسِ اماره. شاید بتوان دو وجهِ افراطی این مرتاضِ بزرگ را که انسان باشد در سرنوشتِ فاوست و بودا خلاصه کرد. بودا مرتاضی است که نه میگوید ولی به جای اینکه فغان برآورد که «ای کاش زاده نمیشدم»، راهِ گریز از این زایش را نشان میدهد. آنجا که نالۀ فاوست به بنبست میرسد، پاسخِ بودا آغاز میشود: یکی به تنگنای یأس میگراید و دیگری به ساحلِ رهایی میرسد، یکی دیوارهای زندان را فرو میکوبد تا دیوارهای نُوی بنا کند، دیگری زندانِ هستی را وهم میپندارد و غایتش را خاموشی، یعنی همان غایتی که سبب شد بودا خطبۀ معروف را در بنارس بخواند و چرخِ آیین را به گردش در آورد و عصارۀ معنویتِ عظیمِ آسیا را که غرضی جز رهایی ندارد چنین خلاصه کند:
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ رنجِ جهانی: زادن رنج است، بیماری رنج است و مرگ رنج است. دیدارِ آنکه دوست ندارید رنج است و فراقِ دوست نیز رنج است و نیافتنِ مرادِ دل رنج است...»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ مبدأ رنج، و آن عطشِ بهوجودآمدن است که انسان را از مرتبهای به مرتبۀ دیگرِ پیدایش سوق میدهد و شهوت و میل به بار میآورد و اینسو و آنسو پاداشی برای ارضای خواهشهای خود میجوید.»
«این است عطشِ شهوت، عطشِ بهوجودآمدن، عطشِ توانایی و قدرت.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ فرونشاندنِ رنج، فرونشاندنِ آن به مددِ نابودیِ همۀ خواستهای بدِ انسان که آنها را از خود دور سازید و از خویش جدا کنید و خویش را از آنها تمییز دهید و آنها را در وجودِ خود جای ندهید.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ راهی که به فرونشاندنِ رنج میانجامد و آن راه هشت شاخه است: ایمانِ درست، نیتِ درست، گفتارِ درست، کردارِ درست، زیستنِ درست، کوششِ درست، پندار و تفکر (مراقبه) درست.»
مطالب مرتبط:
- ۲ گفتوگو
- ۵۱۱ بازدید
- ۲۵ دی ۹۷، ۱۵:۳۶
گفتوگو