هرچه فکر میکنم که از چه بنویسم چیزی دستگیرم نمیشود. انگار که هیچ کلمهای ندارم برای حرفزدن. و احساسِ ابتذال میکنم. احساسِ ابتذال رنگش زرد است و برای من بوی حماقت میدهد. در این لحظه فکر میکنم هیچچیزی بدتر از این نیست که احساسِ حماقت کنی. من زود کم میآورم، نه؟ چقدر شبیهِ بازندهها شدهام. حالا حتّی از اینکه بگویم «چقدر شبیهِ بازندهها شدهام» هم نفرتم میگیرد.
امروز عصر آخرین قسمت از سریِ مردانِ ایکس را دیدم. لوگان ۲۰۱۷. وقتی فکر میکنم حالم طوری است که نمیتوانم کتاب بخوانم و تنها میشود فیلم ببینم و آن هم فیلمهای مارولی، خیلی ترحمانگیز میشوم. امروز صبح ساعتِ پنجونیم، بعد از یکساعت کلنجار رفتن با آنژیوکت و میکروستِ بابا، و بخصوص با خودش، آنقدر از زندگی نفرتم گرفته بود که با آنهمه خوابی که داشتم، دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد. هندزفریام را زدم به گوشی و یکی از پلیلیستها را با صدای بالا توی گوشهایم پلی کردم تا نگذارد به چیزی فکر کنم ـ بلکه آرام شوم. نمیتوانم استرسی که آن آنژیوکتِ متصلشده به پای بابا بهم وارد میکند را شرح دهم. همچنین نمیتوانم بگویم وقتی بابا از سرِ درد میخندد و ناآرامی میکند و مدام دستش را تکانتکان میدهد، وقتی من مجبور میشوم محکم نگهش دارم تا آن قطرههای لعنتیِ میکروست زودتر برود توی خونش، وقتی بدرگ است و با هزار زحمت میشود رگاش را پیدا کرد، وقتی مثلِ آنوقت سِرُم آهسته و بهسختی میرود توی رگش و هرقطرهاش باعث میشود که احساسِ درد کند، وقتی میبیند من محکم گرفتهاماش و تلاشهایش برای تکانخوردن و جابهجاشدن بیفایده است و درماندگی را توی چهرهاش میبینم، وقتی یادم میآید مادرم تلفنی به مادرش میگفت که بابا هیچ لذتی از زندگیاش نمیبرد و زندهبودنش همینقدر است که برای دخترها مایۀ دلگرمیست، چطور همۀ اینها بهحدِ مرگ مرا از هر بودنی متنفر میکند. خشم و نفرت وجودم را پر میکند. یک ربع بعد هنوز داشتم توی تاریکی به موسیقی گوش میدادم، اما اشکهایی که روی گونههایم جاری میشد انگاری آرامم کرده بود. کمی بعدتر دیدم بیداری بیفایده است. موسیقی را قطع کردم و شالی را روی چشمهایم بستم. خوابیدم.
میدانی، آدم گاهی دلتنگِ چیزی میشود که نمیداند چیست. دلتنگِ جایی که نمیداند کجاست. و من انگار فهمیدهام آن چیست. امروز بیش از همیشه دلتنگ بودم و بیحوصله. آنجا هیچجایی نیست. هیچکجا، یا همان عدم. ما گاهی شدیداً دلتنگِ نبودن میشویم. و خسته. خیلی خیلی خسته. یعنی، من زود کم میآورم؟
{ دیشب }
«در لحظه زندگی کن»، انگار این تنها کاری بود که از همهچیز بهتر بلدش بودم. زندگی در لحظه! بلد بودن، یا شاید هم ناچار بودن. خیلی سخت نیست وقتیکه گذشته و تمامِ دلبستگیات هرروز جلوی چشمانت در حالِ فروریختن است دیگر بیخیالش شوی ـ بگویی بگذار بریزد؛ رسمِ زندگی همین فروریختنِ مداوم است. و آینده؟ تصوّرم از آینده هم نه آنقدری جذاب بود که تشنهام کند بهش و نه آنقدری تاریک و پررنج بود که از ادامه دلسرد شوم. بینابینِ گذشته و آینده، با کتابهایم خوش بودم. جای زندگیِ خودم، کتابها را زندگی میکردم و گاهی هم زندگیهایی خیالانگیز توی سرم میپروراندم ـ در خواب و بیداری. بیشتر از هر وقتی در خیال زندگی میکردم؛ و این رویۀ ناخودآگاهانهای که پیش گرفته بودم بیش از هر چیزی بیانگرِ بیامیدیام نسبت به واقعیتِ زندگی بود ـ انگاری که لذتِ زندگی همه در خیال بوده باشد و رنجاش، همه در واقعیت.
میدانی، آدم گاهی از سرِ ستوه و استیصال بینِ زندگینکردن و ادامهدادن دست به انتخاب میزند. گذشته از هر چیزی، اینکه میدانی هنوز حقِ انتخاب داری و بینِ بودن و نبودن میتوانی یکی را انتخاب کنی، احساسِ قدرتمندی بهت میدهد ـ شکیباترت میکند، و ساکتتر، و آرامتر شاید.
بعد از تجربۀ عمیقِ بیامیدی، انتخاب کردم، و غافلگیر شدم. اوضاع بهطورِ عجیبی تغییر کرد. رؤیاها به واقعیت بدل شدند. این تغییر آنقدر ناگهانی بود که باورنکردنی مینمود. اتفاقِ بزرگی افتاد؛ همانچیزی بود که خواسته بودمش. از تنهاییِ دیوانهکننده خارج شده بودم. هدفی بزرگ پیدا کردم ـ چیزی که مدتها از نبودنش رنج میبردم. دیگر خبری از آن حفره، آن خلأ، از آن انتظارِ دیوانهکنندۀ پایانناپذیر نبود. معنایی برای زندگی؟ نه، من خودِ زندگی را یافته بودم. زندگی با طعمِ تلخِ اسپرسو. (البته مالِ خودم را شکر ریختم توش. هنوز باورنکردنی بود.) حالا اما باور کردهام. شیرینیِ زندگی را چشیدهام و باورش کردهام. فهمیدهام که هیچوقت از شیرینیاش سیر نمیشوم. و این یعنی من تغییر کردم. این بزرگترین تغییرِ زندگیِ من است. آغوشم را برای پذیرش واقعیتها باز کردهام. بیش از هر وقتی به آینده فکر میکنم. به تلخوشیرینِ واقعیتِ زندگی. به رنج. به سختی. به تلاش. به طغیان. و به آزادی. استقلال. رهایی. و لذت. دوستداشتن. دلتنگی. فاصله. به این کلمات که هر کدامشان برایم پر از حرف و داستان است. به زندگی فکر میکنم. به زندگیِ من، همراه با تمامِ واقعیتهای تلخ و شیریناش. هنوز هم خیالپردازی میکنم، اما نه برای خیال، که برای واقعیکردنشان. و میدانی، این پذیرشِ واقعیت، این بیرون آمدن از حریمِ امنِ خیال، گاهی عجیب میترساندم، که وحشت میکنم. گاهی عمیقاً رنجم میدهد؛ گاه از شدتِ اضطراب نمیتوانم نفس بکشم. از خودم میپرسم: «چیزی که نکشدت قویترت میکند دیگر، نه؟» دوست دارم ویرانشدنم را با لذت تماشا کنم چون قرار است منی قویتر از دلِ این ویرانی برخیزد، اما گاهی عمیقاً ناراحتم میکند؛ فشارِ این تغییر گاه آنقدر زیاد میشود که خودم را توی هزارتوی تاریکی گم میکنم. علی را گم میکنم و با خودم غریبه میشوم. ولی میدانی، دوستداشتن هست. هنوز میتوانم گرمای آن شبِ خاکستر را بفهمم. و شیرینیِ آن خندههای زندگیبخش. حساش میکنم هنوز. هربار نمیخندم و جدی میشوم و میفهمم چشیدن یعنی چه. و این سرِپایم میکند. مشتاقانه ادامه میدهم. روزها را تا آینده، محکم قدم میزنم. این زندگیِ من است. زندگیاش میکنم. خورشید هست؛ زندگی میکنم.
پیشنوشت: این چند روز جزء از کل را میخوانم و حسابی لذت میبرم. استیو تولتز گاهی حقیقتاً خواننده را شگفتزده میکند. البته بیشتر به قهقهه میاندازد تا شگفتزده کند. و غم؛ این کتاب هیچ غمی ندارد! لااقل تا اینجایی که من خواندهام، چندان غمی ندیدم ـ جز اتفاقِ وحشتناکی که آن اوایل برای تری افتاد و نقطۀ پرتابش شد. فلسفهبافیهای اگزیستانسیالیستیِ مارتی اجازۀ غمگینشدن را به خواننده نمیدهد ـ جاهایی که خواننده «باید» به عنوانِ یک انسانِ نظارهکننده، غمگین شود، مارتی به معنای وجودیِ شرایطی که در آن قرار گرفته است میاندیشد؛ آخرِ سر هم یک سیگارِ نیمهسوخته از روی زمین برمیدارد و میگذارد گوشۀ لبش و بعد هم میرود تا با درازکشیدن زیرِ درختِ موردِ علاقهاش و کندنِ علفها از زمین، به انتحار فکر کند.
ـ جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار؛ ص ۱۹۷ ـ
ولی باز هم نمیتوانستم بروم. درست است که دیگر نمیتوانستم بیشتر از این با مردگانِ زنده همخانه باشم، ولی تکلیف آن قولِ تأسفآور به مادرم چه میشد؟ چهطور میتوانستم ترکش کنم وقتی داشت با آن وضعِ رقتبار از بین میرفت؟
هیچ کاری برای بهتر کردن حالش یا کاستن از رنجش از دستم برنمیآمد ولی کاملاً حس میکردم حضورم در خانه به مادرم آرامشِ خاطر میدهد. جسپر، میدانی بارِ تواناییِ شادکردنِ کسی به صِرفِ حضورداشتن یعنی چه؟ نه، احتمالاً نمیدانی. مادرم همیشه به شکلِ آشکاری تحتتأثیر پسرانش بود ـ هربار که من یا تری وارد اتاق میشدیم چشمانش برق میزد. برای جفتمان بارِ سنگینی بود! احساس میکردیم یا باید واردِ اتاقش شویم یا مسئولیتِ ناراحتیاش را به عهده بگیریم. عجب بدبختییی! هرچند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صِرفِ وجودت نقشِ یک جور عاملِ حیاتبخش را بازی میکند، اعتمادبهنفست قوی میشود. ولی جسپر، میدانی نابودشدنِ آرامِ کسی که دوستش داری چه حسی دارد؟ آن هم جلو چشمت؟ تا حالا تلاش کردهای توی بارانی شدید یک نفر را آنطرفِ خیابان تشخیص بدهی؟ مثل همین است. بدنش دیگر نحیفتر از آن شده بود که زندگی درش جا بگیرد. و با نزدیکشدنِ مرگِ او، مرگِ آن نیاز هم به من نزدیک میشد. ولی به این راحتیها هم نیست. محصولِ زندگیِ مادرم دو چیز بود: من و تری. و تری نهفقط مدتها پیش از بینِ انگشتانش لغزیده بود، که حالا هم داشت دور از دسترسِ او میپژمرد. فقط من مانده بودم. از دو پسری که یکبار دربارهشان گفته بود «دوست دارم به پوستم سنجاقشون کنم تا هیچوقت گمشون نکنم»، تنها من باقی مانده بودم، تنها چیزی که به او معنا میداد. نمیخواستم ترکش کنم، هرچقدر هم این فکر نفرتانگیز بود، فکرِ اینکه در آن خانۀ پر از گردوغبار فقط به انتظارِ مرگش نشسته بودم.
پینوشتِ بیربط: خیره میشوم به صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کُد. همانطور خیره میمانم. خمیازه هم شاید بکشم. هنوز خیره ماندهام. مقداری صفحه را اسکرول میکنم ـ کاملاً بیهوده. بعد به پروژهای فکر میکنم که با امروز قرار بود سه روز رویش کار کرده باشم، ولی وضعیتِ پیشرفتِ پروژه هنوز نامعلوم است. اینبار واقعاً خمیازه میکشم. ادیتورِ کُد را میبندم و میآیم اینجا، و شروع میکنم به تایپکردنِ این جمله: کُدها برایم بهشدت ملالانگیز شدهاند و حتّی یادگیریِ چیزهای جدید هم انگیزۀ کدزدن بهم نمیدهد. و خب، ناامیدکننده است حقیقتاً. چند روزی باید بیخیالِ لذتِ «خواندن» شوم و بروم کد بزنم ـ تا هرچه زودتر بتوانم به زندگی بازگردم.
گزارشی از این روزهایم: از بیکتابی حالی تا همین لحظه، پروندۀ ششتا کتاب توی ذهنم باز مانده است. دیروز بود که به خودم آمدم و دیدم احساسِ عقبماندگی بر سراسرِ وجودم چنگ میکشد. اینکه از خودت و از زندگیات عقب مانده باشی، یکی از وحشتناکترین توهمهای ذهنی است که میتواند آدم را تا مرزِ جنون هم بکشاند؛ درست کاری که ملال با آدم میکند ـ ملالِ بیکتابی. جزء از کل را که نصفه رها کردم، پریدم سراغِ یادداشتهای زیرزمینی. خواندنِ یادداشتهای زیرزمینی آنقدر لذتبخش بود که نخواستم زود تمام شود؛ بعدش رفتم سراغِ رواندرمانیِ اگزیستانسیالیسم، از یالوم. خواندنِ رواندرمانی که مواجهۀ مدام با فروخوردهترین اضطرابهای وجودیِ انسان از جمله اضطرابِ مرگ است یک شکنجۀ تمامعیار بود برای منی که یکبار اضطرابِ مرگ را به نهایتِ شدّت و با گوشتواستخوانم لمس کردهام و هرروزه در مواجههاش هستم و مدام نادیدهاش میگیرم و یکسره واپسش میزنم. یکبار که حسابی بیاحتیاطی کرده بودم، بعد از کلی خواندن دربارۀ مرگ، رفتم سراغِ یکی از این کتابهای هوشِ مالی و چگونه ثروتمند شوید و اینها، به اصرارِ حجت، و بعد از یک ساعت خواندنِ یکسره راجع به پول، (چیزی که اغلب ازش در تنفّرم)، متوجه شدم به همان سرعت افسردهام کرد: عاطفهام بهکلی از کار افتاده بود و در بیتفاوتیِ محض بودم. آن لحظه اگر زمین دهان باز میکرد حتّی تعجب هم نمیکردم. یادم آمد زهرا گفته بود برای رهایی ازش ورزش کنم. کردم ـ البته نه درست و اصولی. نتیجه داد. بیتفاوتی از بین رفت و اضطرابِ استخوانخردکنی را مجدداً تجربه کردم و با خودم گفتم چه غلطی کردم که از آن افسردگی و بیتفاوتی کشیدم بیرون. این افسردگی هم از مکانیزمهای جالبِ دفاعیِ ذهنِ انسان است ـ یک فرارِ اضطراری از اضطرابهای وحشتناک. که گاهی فرار به اندوه است و گاهی به بیتفاوتی و چیزهای دیگر. حالا اما رویم نمیشود بروم سراغِ یادداشتهای زیرزمینی و از نصفه شروع کنم به خواندنش. یک نوع بیحرمتی به داستایفسکی میدانمش. شرم دارم از این کار. احتمالاً دوباره از ابتدا شروعش میکنم به خواندن.
امروز اما آمدهام سراغِ «آسیا در برابر غرب» تا هشتاد صفحۀ پایانیاش را بخوانم و پس از خواندنِ آخرین صفحه و بستنِ کتاب، یک نفسِ راحت بکشم. به این چند صفحه رسیدم و دوباره با خواندنِ تکتکِ کلماتش، لذتی عمیق را احساس کردم. لذتِ عمیقی که یکیدو ماهی میشد تجربهاش نکرده بودم. و طبقِ عادت، آن کلمات را اینجا هم قرار میدهم.
****
ـ آسیا در برابر غرب؛ داریوش شایگان؛ ص ۲۴۷-۲۴۴ ـ
فاوست و بودا
ماکس شلر در کتابِ معروف به جایگاه انسان در عالم میگوید: انسان موجودی گشوده به جهان است، و این بهگشودگیرسیدن، فاصلهگرفتن از مرتبۀ حیوانی است و این فاصلهگیری را انسان به مددِ قوۀ روحی انجام میدهد. انسان میتواند عالم را موضوعِ شناسایی خود قرار دهد و این عمل را شلر، «فعلِ تعقل» مینامد. انسان تنها موجودی است که میتواند در برابر حیاتی که در وجود او چنین رخنه میکند و چنین لرزهای بر اندامش میافکند رفتاری ریاضتآمیز در پیش گیرد و سوائق و غرایزش را سرکوب کند. در برابرِ حیوانی که همواره به زندگی «آری» میگوید، حتّی آنگاه که این تمکین موجب بیزاریاش باشد، انسان تنها موجودی است که توانایی نه گفتن دارد و به همین مناسبت است که انسان «مرتاضِ زندگی» و «معترضِ ابدی در برابرِ واقعیتِ محض» است. از اینرو انسان یک فاوستِ ابدی است که هیچگاه از محیط خود راضی نمیشود و مدام در طلب مطلق است و میکوشد محدودیتها را بشکند و از مواضع نهایی در گذرد. چه او میتواند نیروی غریزی خود را به فعالیتی روحانی تلطیف کند. همین قدرت معنوی است که موجب میشود که عارف، پیش از مرگ طبیعی، نفْسش را بُکُشَد (موتوا قبل ان تموتوا)؛ همین نیروست که شیوۀ تنزیهیِ نفیِ ماسوای حق را میسر میکند؛ همین نیروی نه گفتن است که بودا را واداشت به دنیا پشتپا بزند و در بیستونه سالگی، یعنی در شباب زندگی، راه غربت بزرگ را برگزیند. باز همین نیروست که پرومته را علیه خدایان شوراند و فاوستِ جسور را به ورطۀ نفرینِ ابدی کشاند و موجب شد که فغان برآورد: «ای کاش زاده نمیشدم.» ای کاش زاده نمیشدم رساترین اعتراض انسان علیه تقدیر است؛ ای کاش زاده نمیشدم معنیِ هستی و زندگی انسان را از بن مورد شک و اعتراض قرار میدهد. آن را در همۀ مظاهر بزرگ فرهنگ غربی به انواعواقسامِ صورتها مییابیم. در ادبیات به صورت بیگانگی، یأس، و در نتیجه، پوچی و بطالت؛ در هنر به صورت بطلانِ همۀ نظامهای فرهنگی کلاسیک؛ در تفکر به صورت محدودیتهای فطریِ حیات و به شکلِ معمای لاینحلِ وجودِ انسان که دیگر تابع هیچ نظامی نیست و در قالب هیچ مفهومی در نمیآید، بلکه موجودی است ایستاده بر ورطۀ نیستی؛ موجودی که در انتخابِ سرنوشتش کوچکترین دخالتی نداشته است؛ موجودی که بارِ هستیاش را مسیحوار بر دوش میکشد و حتّی صلیبی هم در انتظارش نیست.
انسان مرتاضِ زندگی است. انسان کسی است که در برابر هستی «نه» میگوید؛ انسان میتواند غریزهاش را به قدرتِ معنوی تلطیف کند، زیرا انسان، به قول «پاسکال»، هم حیوان است و هم فرشته، ولی آنچه ماکسشلر نه میگوید اینست که انسان میتواند، بهسببِ انحراف از غایتِ اصلیِ حیاتش که رهایی است، نیروی مرتاضانۀ نهگفتناش را در جهتِ معکوس به کار بندد. او میتواند حرص، طمع و تجاوز را پیشه سازد و خوراکِ روح را به تقویتِ نفسِ فزونخواهش تخصیص دهد. این مرتاضِ زندگی میتواند در برابر انتخابِ این یا آن، سوائق خود را به مرتبۀ ایدئولوژیهای تعصبآمیز ارتقا دهد، و از این رهگذر، به ایدههایی تن در دهد که به مراتب خطرناکتر و نابودکنندهتر از غرایز نفسانی هستند. غرایزِ آدمی بخودی خود معصومند، یعنی نه خوبند و نه بد. ولی آنگاه که به قالبِ ایدئولوژیهای افراطی و تعصبانگیز ریخته شوند، و از حمایتِ عقلِ اقلیدسی و حسابگر و برنامهریز برخوردار شوند، میتوانند نیروهای هولناکی را که هیچ دیاری دیگر قادر به مهارکردنشان نیست، از هر سو رها کنند و شاید بهترین مصداقِ این ارتباط را میتوان در رابطۀ «برادران کارامازوف» اثرِ داستایفسکی جستوجو کرد، بخصوص در رابطۀ روشنفکرِ نیهیلیست (ایوان) و برادرش (اسمردیاکوف). قدرتِ مسحورکنندۀ نیهیلیسمِ ایوان که منکرِ هر مرجعیت و ارزشِ والایی است، و در نتیجه، همه چیز را مجاز میداند موجب میشود که اسمردیاکوف، دست به قتلِ پدر بزند. اسمردیاکوف غریزۀ محض است که آلتِ دستِ یک ایده، یک ایدئولوژی میشود. تاثیرِ این ایده است که طبیعتِ غریزیِ او را به هولناکترین قتلِ ممکن وا میدارد.
یکی از ابعادِ مهمِ تفکرِ آسیایی این بود که ساختِ «زیرزمینیِ» روانِ انسانی را هزاران سال پیش از فروید و یونگ کشف کرد و نیروی آفریننده و در عینِ حال نابودکنندۀ ناآگاه را شناخت و کوشید آن را در جهتِ تلطیفِ ارزشهای معنوی سوق دهد و نه در جهتِ تورمِ نفسِ اماره. شاید بتوان دو وجهِ افراطی این مرتاضِ بزرگ را که انسان باشد در سرنوشتِ فاوست و بودا خلاصه کرد. بودا مرتاضی است که نه میگوید ولی به جای اینکه فغان برآورد که «ای کاش زاده نمیشدم»، راهِ گریز از این زایش را نشان میدهد. آنجا که نالۀ فاوست به بنبست میرسد، پاسخِ بودا آغاز میشود: یکی به تنگنای یأس میگراید و دیگری به ساحلِ رهایی میرسد، یکی دیوارهای زندان را فرو میکوبد تا دیوارهای نُوی بنا کند، دیگری زندانِ هستی را وهم میپندارد و غایتش را خاموشی، یعنی همان غایتی که سبب شد بودا خطبۀ معروف را در بنارس بخواند و چرخِ آیین را به گردش در آورد و عصارۀ معنویتِ عظیمِ آسیا را که غرضی جز رهایی ندارد چنین خلاصه کند:
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ رنجِ جهانی: زادن رنج است، بیماری رنج است و مرگ رنج است. دیدارِ آنکه دوست ندارید رنج است و فراقِ دوست نیز رنج است و نیافتنِ مرادِ دل رنج است...»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ مبدأ رنج، و آن عطشِ بهوجودآمدن است که انسان را از مرتبهای به مرتبۀ دیگرِ پیدایش سوق میدهد و شهوت و میل به بار میآورد و اینسو و آنسو پاداشی برای ارضای خواهشهای خود میجوید.»
«این است عطشِ شهوت، عطشِ بهوجودآمدن، عطشِ توانایی و قدرت.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ فرونشاندنِ رنج، فرونشاندنِ آن به مددِ نابودیِ همۀ خواستهای بدِ انسان که آنها را از خود دور سازید و از خویش جدا کنید و خویش را از آنها تمییز دهید و آنها را در وجودِ خود جای ندهید.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ راهی که به فرونشاندنِ رنج میانجامد و آن راه هشت شاخه است: ایمانِ درست، نیتِ درست، گفتارِ درست، کردارِ درست، زیستنِ درست، کوششِ درست، پندار و تفکر (مراقبه) درست.»
مطالب مرتبط: