دیشب پس از روزی سخت ــ روزی به واقع سخت و ناخوشایند ــ به بستر افتادم و خودم را رها کردم. مثل همیشه چشمبند را کشیدم روی چشمها. تاریک بود، ولی من تاریکی محض را میخواستم. پهلو به پهلو میشدم و خوابم نمیبرد ــ با اینکه کمخوابی داشتم. به یکباره دلم لرزید. «پدر بود که از روی تخت افتاد؟» و این فکر چشمهای خوابآلودهام را تیز کرد. تنها و تنها یکبار پدر از روی تخت افتاده بود. به پهلو کرده بودمش تا شب را راحت بخوابد؛ هر وقت هم که دلش خواست ــ با کمک دست و پای چپش ــ خودش را به پشت کند. آن شب وقتی که خسته شده بود و میخواست خودش را برگرداند و به پشت بخوابد، افتاده بود. چند و چونش را نمیدانم. تاریک بود و همگی در خواب بودیم. بخاطر اینکه قسمتی از جمجمهاش هنوز در بیمارستان است ــ و شاید هم خیلی وقت پیش درون سطل زبالههای مخصوص بیمارستانی افتاده باشد ــ با ضربهای نه چندان سنگین هم احتمال تکان خوردن مغز و ــ زبانم لال ــ ضربهی مغزی در او بسیار بیشتر است. همگی در دم بیدار شدیم و به سویش خیز زدیم. حجت سریع کمرش را راست کرد و پشتش را به خودش تکیه داد. مادر مدام ازش میپرسید: «خوبی؟ خوبی حسنآقا؟» او هم فقط و فقط نگاه میکرد ــ شاید که با چشمهایش میگفت: «کمی سرم درد میکند ولی نگران نباش، خوبم. خوبم.» به مادر نگاه میکرد. میدانست که چه کسی را باید از نگرانی در بیاورد، وگرنه نگرانیاش به دل همه نفوذ میکند. نهایتاً، دست چپش را برد بالا و چندبار سریع عقبوجلو کرد ــ البته که اگر میخواست هم نمیتوانست دست راستش را بلند کند. یعنی: «خوبم، خوبم، نگران نباش.» و همگی به مادر خندیدیم که پدر داشت او دلداری میداد.
دلم لرزید، و قبلتر از آن، تنم. تو گویی انگار چیز سنگینی روی زمین افتاده باشد. نگران شدم. یعنی پدر بود که از روی تخت افتاده بود؟ به خودم آمد و رویم را سریع برگشتاندم. گوشۀ چشمبند را کنار دادم و به دقت نگاه کردم. پدر، به پهلو خوابیده بود. نه، آن صدا، صدای افتادن چیز دیگری بود. آرام شدم. خودم را روی بستر رها کردم. «یعنی چه چیز سنگینی این وقت شب روی زمین افتاده است؟» داشتم به همین فکر میکردم که در آن تاریکی صدای مادر به گوشم خورد: «فهمیدی؟ زلزله بود.» برخاست، از اتاق بیرون شد و رفت پیش بچهها و همین حرف را با نگرانی به آنها هم گفت. نگرانیاش آنچنان قوی بود که به دل تکتکمان نفوذ کرد. اینبار مادر بود که دلهایمان را لرزاند. مغشوش حرف میزد. از زلزلۀ کرمانشاه گفت. نگران آنهایی شده بود و که خانههایشان خراب شده بود و حالا در چادر زندگی میکردند. از کسانی که زیر آوار مانده بودند هیچ نمیگفت، ولی من فهمیدم که داشت به همان فکر میکرد. بعدش از قهر خدا گفت. میگفت که نمازهایتان قضا نشود. بعد با حیرت پرسید: «اگر زلزله بیاید چه کنیم؟» به واقع، وقتی که زلزله بیاید چه کنیم؟ فکرم رفت پیش پدر. یقین دارم که فکر مادر هم پیش پدر بود که این سوال را میپرسید. و شاید آن دو نفر دیگر هم که در تاریکیها پنهان شده بودند به همین فکر میکردند.
ــ کاری نمیتوانیم بکنیم. اگر خدا بخواهد که در این خانه بمیریم، میمیریم. خدا بخواهد و ما نخواهیم؟ میشود؟!
نفهمیدم این حرف را که گفت. شاید خودم گفتم. شاید هم نه. نمیدانم. در آن لحظه داشتم به شبی فکر میکردم که زمین زیر پای کرمانشاه لرزید. دیگر فکر نمیکردم، داشتم آن لحظات را زندگی میکردم. تکیه داده بودم به پشتی. بیجهت نشسته بودم کنار بخاری. آنجا جایی نبود که همیشه مینشستم. گاهی چشمم به تلویزیون میرفت و گاهی به آن دو نفری که روبهروی آینه ایستاده بودند. باید کنار پدر میبودم، توی اتاق. نشستنم آنجا بیجهت بود ــ بیجهتتر از جلودادن سینه و گنده کردن بازو و بیرون دادن ماهیچۀ بغل در مقابل آینه. سرم گیج میرفت. زمین و زمان در نظرم میچرخید. انگار که در خلأ داشتم میچرخیدم. خوب بود که خودم را تکیه داده بودم به پشتی، اگر میایستادم حتما با این سرگیجه میخوردم زمین. چقدر این سرگیجه برایم آشنا بود. یاد آن روزی افتادم که حجت پدر را از بیمارستان مرخص کرده بود ــ دو سال پیش، در چنین شبهای سردی. اگر بخواهم راستش را بگویم، آن شب پدر را نشناختم. واقعاً، او همان کسی بود که من میشناختم؟ چه بگویم... بود، و نبود. شاید شود، شاید هم نه. پدر روی ویلچر بود ــ پوستی روی استخوان. آخر دو ماه در کُما بودن، مگر کم است؟ آن شب، تمام شب را بیدار بودیم. وقتی که سپیده زد، افتادم در بستر و خودم را رها کردم. خیلی زود صبح شد. ساعت نُه بود. ولی من هنوز در دیروز مانده بودم. این خوابِ چند ساعتۀ پُراسترس نتوانسته بود مرا به امروز بعد برساند. آن روز حتی چرتِ ظهر هم نتوانست مرا به امروز برساند. در همان دیروز مانده بودم. یک هفته بود که روزها را گم میکردم. چشمبندم را کنار زدم؛ و پتو را. به سختی نشستم. انگار که توی خلأ باشم و مدام بچرخم. سرم گیج میرفت. چند دقیقه دراز کشیدم و دوباره بلند شدم. سرم گیج میرفت. در آن روز نمیشد که نگران خودم باشم. دوباره افتادم روی بستر و رها شدم. بگذار بچرخم... سرم گیج میرفت و آن دو همچنان با بالا تنۀ برهنه مقابلِ آینه ایستاده بودند. تلویزیون روشن بود ولی کسی توجهی به آن نمیکرد. چند ثانیه گذشت. نه، دیگر سرم گیج نمیرفت. ایستادم تا بروم توی اتاق. آن دو نفر حالا توی بسترهایشان بودند. مادر ایستاده بود، و من در کنارش. توی آن تاریکی، تنها چیزی که حس میشد صدا بود. مادر مدام میگفت: «اگر زلزله آمد چه کنیم؟» نگران بود. همه نگران بودند. به راستی، اگر زلزله آمد چه کنیم؟ دلها همه لرزید.
ــ کاری نمیتوانیم بکنیم. اگر خدا بخواهد که در این خانه بمیریم، میمیریم. خدا بخواهد و ما نخواهیم؟ میشود؟!
حس کرد کمی درد به پاهایش چسبیده. دیشب
به خاطرش آمد. از دردهای دیشب ترسیده بود؛ از دردهایی که در مغز استخوانهایش وول
میخورد. کم پیش میآید کسی مغز استخوانهایش را احساس کند. سالها میشد که
فراموش کرده بود اصلاً چنین چیزی در بدنش وجود دارد. نمیخواست که دوباره احساسشان
کند. قبل از اینکه سجّاده را پهن کند و شروع کند به خواندن نماز ظهر، رفت سراغ سبد قرصها.
بستۀ استامینوفنِ 325 به چشمش خورد، اما برش نداشت، دنبال چیزی قویتر بود. گشت و
گشت تا اینکه بستۀ خالی شدۀ استامینوفن کدئین را دید؛ فقط یک قرص داشت. بیرونش
آورد. انداختش بالا، لیوان آبِ گرم را به سر بلند کرد. آب را بلعید، ولی قرص نرفت
پایین. قلپ بعدی، و قلپ بعدی. خیالش راحت شد.
رفته بودیم قبرستان، بهشت رضوان. تاکنون فقط 5 قطعهاش پر شده. از آخرین باری که رفته بودم، تغییراتِ زیادی کرده بود. دیگر همه جایش سرسبز بود. آن نهالهایی که سالها قبل کاشته بودند، تقریباً به درخت تبدیل شده بود. آن قسمتهاییاش هم که خالی بود، پر شده بود از نهال. درب ورودیاش هم دیگر تکمیل شده بود، چیزی شبیه به ورودی دانشگاه آزاد تهران، عظیم، البته با کلی رنگ فیروزهای و نیلی و قوسهایی زیبا، دو در؛ فقط مانده بد داربستها را بردارند.
خلاصه جای باصفایی بود؛ بیرون شهر. رفتن به آنجا، بیشتر شبیه به یک تفریح است. لااقل میتوان از این بابت خیالجمع شد که بازماندگانت، حداقل برای تفریح هم که شده، میآیند و بر قبرت فاتحهای میخوانند. بعد هم با کمی خنده و چندتا عکس و سلفی، برمیگردند به زندگیشان.
اَه که چقدر بدم آمد. نگذاشتند، مسخرهبازیها و سلفی گرفتنهای مهدی و حجت نگذاشت که مثل همیشه، کمی به مرگ نزدیک شوم در آن گورستان. نگذاشتند که به فکر فرو بروم و خیره به افق، سرخیِ خورشید را تماشا کنم. نگذاشتند در سکوت و خلوتی با خود، ژستِ متفکران را بگیرم. نگذاشتند که مثل همیشه، با آنهایی که زیر خاکها آرمیدهاند، کمی سخن بگویم.
حتی نگذاشتند که آن «لا اله الا الله»هایی که داشتند نزدیک میشدند، تحت تاثیرم قرار دهد. خجالت میکشیدم، با حرفهایشان میخندیدم اما نه مثل آنها، بلکه پشت به آن جمعیتِ سیاهپوشی که در چند قطعه آن طرفتر، داشتند عزیزشان را به آغوش سرد خاک میسپردند. یک لحظه چقدر بدم آمد از آن بهقبرستانرفتن، کاش با آن دو نمیرفتم؛ مردهها داشتند نگاهمان میکردند؛ نمیدانم که در آن لحظه، چه واکنشی از خود نشان دادند. غمگین شدند؟ به خوشیِ گذرایمان خندیدند؟ نفرینمان کردند؟ برای عاقبت بخیریمان دعا کردند؟ نمیدانم.
قبرستان، آرامش میخواهد. خیرهشدن میخواهد. نگاه کردنی متفکرانه میخواهد. همه جایش پر از درس است.
از همان بدْو ورود، شروع شد، مسخرهبازیها. مهدی میگفت نباید اسم آن اتاقها را «جنّت» میگذاشتند؛ از کجا معلوم، شاید کسی که در آن تو دفن میشود جهنمی باشد؛ بهتر بود به ترتیب یکی «جنّت» باشد و دیگری «دوزخ». حجت میگفت اگر جنّت خریدنی بود، هرچقدر هم که قیمتش بود، آن وقت پولدارها میخریدندش. و میخندیدیم. و همین مهم بود: خندیدن. هوا، هوای خنده بود. چه مسخره است! همه چیز سوژهای بود برای خندیدن. حتی پیدا نشدن ظرفی برای آب آوردن. حتی آن ظرف بزرگ، همانی که دستمان بهش نمیرسید چون داشت به درون ماشینی برده میشد که ازش آمده بود. حتی آن مشمّای آب، آن مشمّای سوراخی که اشک میریخت بر قبر، بر حال ناخوش ما.
پس از فاتحهای، رفتیم سر وقتِ قبرِ یکی دیگر از آشنایانی که در آن نزدیکی بود. نشستم، پایینِ انگشترم را کوبیدم به سنگِ قبر تا فاتحهای بخوانم؛ مهدی گفت: اشتباهی در زدی، درِ بغلی را بزن. و خندۀ حضار.
برگشتنی، سوار بر موتورها، راجع به قبرهای خالیای بحث شد که روزی قرار است در آنها بخوابیم. گفتیم چه بهتر است که همگی کنار هم باشیم، و دیگر آن قبرستان میشود پاتوق اصلیمان. حجت جملهی مشهوری را گفت که در خانوادهمان زیاد به کار برده میشود: «آن کسی بُرد کرده است که حالا زمین بخرد». البته این جمله معمولاً در خانوادهمان اینطوری به کار برده میشود: «آن کسی برد کرد که فلان وقت(اشاره به گذشته) زمین خرید. [و افسوسِ حضار]». از فرصت استفاده کردم و گفتم: «آن کسی بُرد کرده است که حالا یکی دوتا از جنّتهای این قبرستان را بخرد». و تایید و تحسین و توضیحاتِ حضار با صدایی بلند، چرا که روی دو موتورِ در حال حرکت بودیم. از گسترشِ شهر حرف زدیم، از مسکونی شدنِ بیابانها. دیگر از محوطۀ قبرستان خارج شده بودیم و وقتِ گاز دادن بود. در حالِ برگشتن به شهر بودیم، به زندگی.
شاید نوشتن، آخرین سرپناهی باشد که هر کسی میتواند در پناهش احساس امنیت کند. گاهی نوشتن، آخرین کاری است که کسی میتواند از پسش بر بیاید؛ در آخرین لحظاتِ زندگی در دنیای تنهایی که ابرها، بر آسمانش چیره شده است، در دنیایی که تاریکی دارد همه چیز را، همه چیز را میدرَد. گاهی نوشتن، آخرین راهیست برای کسی که میخواهد لحظاتی دنیا او را به حال خودش رها کند؛ میتواند لحظاتی را با خودش، با خدای خودش، و با هرکسی که خودش بخواهد، خلوت کند.
گاهی نوشتن، آخرین کاری است که از پس کسی بر میآید؛ کسی که هنگام مرگ، نامهای را به امید خوانده شدن مینویسد. لااقل میدانی که هنگام نوشتن، کسی هست که با تو حرف بزند، کسی هست که آن را بخواند، حتی اگر آن کس فقط خودت باشی.
هوا امروز چقدر ابری بود؛ یعنی خیلی ابری بود. رنگِ سفیدِ آسمان، مرا به یاد آن روزها، یاد آن شهر انداخت.
هربار، همین که به ورودیِ آن شهرِ غریب میرسیدم، قلبم بیقراری میکرد؛ مثل آن ماهیِ قرمزِ کوچکی که از تُنگ آب بیرون پریده باشد، روی زمین.
آن شهر، شهرِ دل آشوبی بود، شهرِ غم بود، شهرِ خبرهای بد بود، شهرِ تخت های بیمارستانی بود، شهر اتاق های عمل بود، شهر از دست دادن بود، شهرِ دیگر سالم برنگشتن بود، شهر گورستان های سوت و کور بود، شهرِ نماندن بود، شهرِ کوه های برف گرفته بود، شهرِ سردی بود.
آن شهر، هوایش پر از اضطراب بود، لحظهلحظهاش در تب و تاب بود. آن شهر، ابرهای گذرایی داشت؛ سایهها، میآمدند و میرفتند، تند تند. نورِ خورشید در آن شهر، زرد نبود، سفیدِ سفید بود، گاهی هم خاکستری.
آن شهر، شهر ماندن نبود. نمیدانم، شاید هم اگر غریبهای تنها یک روز آنجا بماند، دیگر متعلق به آنجا شود و محکوم به مردن در همانجا. دیگر هیچ راه فراری نیست؛ آن شهرْ غریبهای را در خود راه نمیدهد، و اهل خود را هم هیچگاه رها نمیکند.
این احساسات نسبت به آن شهر، گرچه هیچگاه در من نیست نمیشود، ولی شاید کمرنگ شده باشد. آن روزها، مگر میشود فراموششان کنم؟ هیچکسی نمیتواند بدترین روزهای زندگیاش را فراموش کند. آن روزها، همانندِ کابوسِ افتادن در چاهِ ناتمامی بود که هر لحظه حس میکردم به آخرش رسیدهام، ولی نه، نمیرسیدم. قبل از اینکه به تهِ چاه برسم و تمامِ تمامم کند، کابوس به پایانِ خودش رسید. خوابِ سنگینی بود، هنوز هم برخی اوقات فکر میکنم در همان کابوسم. اما، چه زود گذشت. گذشت، و میگذرد، ولی نصفهجانت میکند تا بگذرد. بگذرد، این نیز بگذرد. «هم رونقِ زمانِ شما نیز بگذرد. بادِ خزانِ نکبتِ ایّام، ناگهان، بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.»
دیدهای؟ مردهای میدان نبرد، تا آخرِ جانشان ایستادگی میکنند، میجنگند، میکشند و کشته میشوند، میکشند و کشته میشوند. گاه ناشناسانی هستد بزرگ، گاه بزرگتر از تمامِ بزرگان شناخته شده. میتابند، مثل خورشید؛ کاری ندارند کسی نگاهشان میکند یا نه، کاری که میدانند درست است را انجام میدهند، حتی اگر به بهای سوختن و تمام شدنشان باشد؛ حتی اگر بهایش خونِ در رگهایشان باشد؛ حتی اگر آن ایستادگی، به زمین بیندازدشان.
انسانها همیشه در جنگاند؛ همیشه در میدان نبرد هستند. گاه در مقابل خود شمشیر میکشند، گاه در مقابل سختیهای راهشان، گاه در مقابل غمهایی که به قصد نابود کردنشان به آنها نزدیک میشوند، و گاه در مقابل همدیگر، در مقابل ظلم، در مقابل جهل. گاهی هم به جنگِ باطلی میروند که در برابرِ حقیقتشان به گردنکشی ایستاده است.
و حقیقت، این رازِ نهفته، این شمشیر دو دمِ افسانهای که در هر برهه از تاریخ، عدهای چند مدعی بودهاند که در دستش دارند. در این بین تویی که باید تصمیم بگیری کدام شمشیرِ حقیقتْ اصلیست و کدامیک تقلبی. دانستش گاهی به سادگیِ تشخیص روز و شب است؛ اما گاهی هم اوضاع گرگومیش میشود و میمانی که دمِ صبح است یا دمِ غروب. گاه در برزخی گیر میکنی، برزخی بین حق و باطل. گاه شکاک میشوی و حقیقت را به دست همه میبینی، و به دست هیچکس نمیبینی. گاهی سهمِ تو سرگردانی میشود و به دنبال نوری مبهم، به راه میافتی و سرابها میبینی، ولی آب، نه؛ سرابهایی که فرسنگها جابهجایت میکند. گاه خودت را در مرزهای حق مییابی و گاه در دلِ باطل.
اما گاهی هم راهِ خودت را پیدا میکنی، سحر میدمد و خورشید را با ذرهذرهی وجودت احساس میکنی.
****
در خلال روزمرگیهایم، دیدن سریال مختارنامه تنها اتفاق مهم این روزهایم است. امشب قسمتِ کشته شدنِ یارِ راستینِ مختار بود؛ کیانِ ایرانی، کیسانِ ابوعمره. کسی که به دور از نژادپرستی، مردانه پای مختار ایستاد، تا آخرین قطرههای خونش؛ خونی که از سرِ جهلِ دوستانِ نادوست بر روی زمینِ نبرد ریخته شد. خونی که از سرِ جهلِ دوست ریخته شود، دردش بارها بیشتر از دردِ جاری شدنِ خونی است که از سرِ کینِ دشمن باشد. عهدهای کوفی؛ چه کشید مولایمان علی(علیهالسلام) با جهلِ کوفیان؛ چه شد ماجرای نامههایی که حسین(علیهالسلام) را خوانده بودند... مختارنامه سوگنامهایست که این قسمتش بیشتر از همه درد در خودش جای داده بود.
بازم هم نمیدانم از چه بنویسم و از کجا شروع کنم و مهمتر از همه، به کجا به پایان برسم. البته قرار هم نیست که همیشه مطلبی ادبی بنویسم یا اینکه موضوع جالبی برای نوشتن داشته باشم. گاهی همین که مقداری نوشتی، میفهمی که قرار است از چه بگویی و آن زمان است که چشمۀ کلماتت میجوشد و حسابی سیرت میکند. وَه، چه کلمات گوارایی! سلام بر حسین. گاهی هم نه، میبینی از اول تا آخر آن چیزی که نوشته بودی پرش بود. پرش، پرش، پرش. از خوابِ دیشبی که حال بیش از یک تصویرِ مبهم، چیزی برایت باقی نمانده شروع میکنی و در میانۀ نوشتههایت وقتی کلمه کم میآوری از خودت میپرسی که دیگر چه قرار است بنویسی، و دقیقاً همین کلمات را تایپ میکنی. بعد یاد توئیتهایت میافتی؛ یکی از بهترین توئیتهای آن روز به یادت میآید. مینویسی اش: «نهایتاً روزی، آن حرفهایی که باید زده میشدند ولی نتوانستی بزنیشان، خِرت را میچسبند و خفهات میکنند..». همین میشود که رشتۀ تفکراتت از دستت میگریزد، میرود روی حرفهایی که نزدهایشان! ببینم، چطوری بزنیمشان؟ لگد بزنیم؟ مشت بزنیم؟ یا اینکه گلولهای به طرفشان رها کنیم؟ خدا را خوش نمیآید. کلمات را باید نواخت، باید نازشان کرد. این حد از خشونت بیسابقه است!
نگاه میکنی به گوشۀ پایین صفحه، میبینی که تازه شده است نزدیک سیصد کلمه و هفصدتای دیگر تا هزارتا داری. خب تصمیم میگیری که همچنین به این پرشها ادامه دهی؛ ولی دقیقاً از همان کلمۀ سیصد به بعد است که پرشهایت سنگین میشود؛ خسته میشوی. دیگر ذهنت میخواهد روی یک گل بنشیند و شهدش را تا آخر بمکد. بله؛ ذهنت تازه گرم شده است و شروع کرده به تولید کلمه. یک رشته را میچسبد و میخواهد تا آخر راجع به همان بنویسد، و مینویسد. راجع به روزمرگیها، یا موضوعی که قبلاً ذهنت را مشغول کرده بود ولی نتوانستی راجع بهش بنویسی. یا اینکه میپردازد به روانکاویات. از لحظاتی مینویسی که در آنها نفس میکشی، کمی جلوتر، سرکی میکشی به آینده. کمیدورتر حتی، به پوچیهایی فکر میکنی که قرار است به سراغت بیاید. همینطور حرفزدن با خودت را ادامه میدهی؛ به ارزشمندی فکر میکنی و مینویسی. از خدایت طلب استعانت میکنی، همانند گذشته، ازش میخواهی که مثل همیشه پناهگایت باشد. بَه، چه نیکو مأمنی!
کم کم به هشتصد کلمه میرسی و نشاط سراسر وجودت را فرا میگیرد. خداوند جوابت را میدهد. یکی از بهترین ایدههای عمرت را همان لحظه پیدا میکنی؛ نه، خداوند میگذاردش کف دستت. دیگر دکمههای کیبورد از یادت میرود و ذهنت پرواز میکند به دور دستها، به آینده، به همان داستانی که قرار است نوشته شود... و چه ذوقزده میشوی. اما دیگر مجالی برایت نمانده. و آن هزار کلمه کار خودشان را کردند.
کلمات به پایان رسیدند، ولی حرفهایم، نه هنوز. زمان هم به پایان رسید، ولی من، نه هنوز..
پینوشت یک: این هزار کلمه، معروف به صفحات صبحگاهی هستند. سه صفحه که هر روز باید نوشته شود. مهم نیست که چه چیزی در آن نوشته شود و تکرارِ مکررات باشد، مهم این است که هر روزه باشد. خودم هم میخواهم راجع بهشان بنویسم، ولی اگر خیلی کنجکاو بودید که بدانید چیست، میتوانید این نوشتۀ دوستِ خوبم شاهین کلانتری را بخوانید: تنها راه نویسنده شدن.
پینوشت دو: شاید بعداً راجع به آن ایده نوشتم.
باورم نمیشد. سخت است شنیدن اینکه کسی میرود. نه تنها برای نرفتهها، بلکه حتی برای همانی که میرود. بالاخره همه باید بروند، ولی ای کاش به همین سادگی میشد این جمله را پذیرفت. او میرود و بخشی از تو را هم با خودش میبرد. بعد تو میمانی و خاطراتی که از او داشتی. هی دورهشان میکنی، هی مرورشان میکنی. حتی خودت هم نمیدانی که چه میکنی. باورش سخت است اینکه کسی به همین سادگی زندگی را بگذارد و برود. درست است که گاهی فکر رفتن به ذهنمان میزند و پیش خود میگوییم با رفتن، از شر زندگی راحت میشویم، ولی آیا میتوانیم خودمان را جای همانی بگذاریم که رفته است و همه چیز را از دست داده؟ نه، حتی اکنون هم نمیتوانم جای او باشم و او را درک کنم. بگذار خاطراتی که با او داشتهام را مرور کنم؛ و نهایت بپذیرم که، دیگر رفته است. خدایش رحمتش کند. به سوی دیار باقی شتافت. پیرمردی بود، مرد؛ از آن مردان روزگار. از آن کسانی که لنگهشان کم گیر میآید در این دوره و زمانه. یک روز ما هم میرویم دیگر؛ مگر نه؟
«با دست ماهِ کامل را به نوهاش نشان میداد و میگفت: ما، آنجائیم...»
تصاویری که از کودکی در ذهن حک میشوند، جزء قویترین و ماندگارترین خاطرات است. تأثیر عمیقی روی فرد میگذارند. گاه نعمتیست یادگاری از گذشته و گاه شکنجه و دردیست ابدی که رهایی از آن کار هر کسی نیست. تصویری از چند لحظه، چند لحظهای که میتوانی دنیایی را در آن جستجو کنی..
«ما، آنجائیم» از قدیمیترین تصاویریست که در ذهنم مانده. همیشه دوست داشتم کشفش کنم. هیچگاه آن لحظه را درک نمیکردم؛ چطور میتوان روی زمین بود و به ماه اشاره کرد و گفت: «ما، آنجائیم»؟ یکی پرسید: «قبل و بعد هم دارد؟» و با این حرفش آتشی انداخت به جانم. قبل و بعد! آن شب به سختی توانستم چشم روی هم بگذارم. قبل و بعدش پریشان در ذهنم این طرف و آن طرف میرفت! پیرمرد دانایی را یافته بودم که گنجیهایست از اسراری ناب. و من کودکی که به امید دانستن آنها شب را به صبح میرساند.
پیرمرد، گویی که این دنیایی نبود. زمان هم در آن دنیایی که در کنار پیرمرد بودم معنای دیگری داشت. ماه سفیدی که در آسمان دیده میشد، خیلی بزرگ بود و نزدیک به نظر میرسید. نمیدانم کجا بودم، ولی هرجایی که بود، گویی اینجا نبود. گردی زمینی که رویش ایستاده بودم، چه محسوس بود! به جز خورشیدی که بزرگتر به نظر میرسید، حتی در روز هم میشد چند ستاره در آسمان دید! در کل جای اسرار آمیزی بود. میخواهم که پیش پیرمرد بمانم و به راز حرفش پی ببرم. آن حرف صادقانهترین حرفیست که تاکنون از کسی شنیدهام؛ کسی چه میداند، شاید دنیایی در پسِ آن نهفته باشد. تصمیم خودم را گرفتهام؛ از امروز میخواهم با او زندگی کنم...
***
اگر خدا بخواهد قرار است اولین رمانم را بنویسم. میدانم مسیر پر پیچ و خمیست و گذر از آن دشوار، ولی شروع کردهام به قدم برداشتن...