در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
‎۱۵ مهر ۹۶

«با دست ماهِ کامل را به نوه‌اش نشان می‌داد و می‌گفت: ما، آنجائیم...»

تصاویری که از کودکی در ذهن حک می‌شوند، جزء قوی‌ترین و ماندگارترین خاطرات است. تأثیر عمیقی روی فرد می‌گذارند. گاه نعمتی‌ست یادگاری از گذشته و گاه شکنجه و دردی‎‌ست ابدی که رهایی از آن کار هر کسی نیست. تصویری از چند لحظه، چند لحظه‌ای که می‌توانی دنیایی را در آن جستجو کنی..

«ما، آنجائیم» از قدیمی‌ترین تصاویری‌ست که در ذهنم مانده. همیشه دوست داشتم کشفش کنم. هیچگاه آن لحظه را درک نمی‌کردم؛ چطور می‌توان روی زمین بود و به ماه اشاره کرد و گفت: «ما، آنجائیم»؟ یکی پرسید: «قبل و بعد هم دارد؟» و با این حرفش آتشی انداخت به جانم. قبل و بعد! آن شب به سختی توانستم چشم روی هم بگذارم. قبل و بعدش پریشان در ذهنم این طرف و آن طرف می‌رفت! پیرمرد دانایی را یافته بودم که گنجیه‌ایست از اسراری ناب. و من کودکی که به امید دانستن آنها شب را به صبح می‌رساند.

پیرمرد، گویی که این دنیایی نبود. زمان هم در آن دنیایی که در کنار پیرمرد بودم معنای دیگری داشت. ماه سفیدی که در آسمان دیده می‌شد، خیلی بزرگ بود و نزدیک به نظر می‌رسید. نمی‌دانم کجا بودم، ولی هرجایی که بود، گویی اینجا نبود. گردی زمینی که رویش ایستاده بودم، چه محسوس بود!  به جز خورشیدی که بزرگتر به نظر می‌رسید، حتی در روز هم می‌شد چند ستاره در آسمان دید! در کل جای اسرار آمیزی بود. می‌خواهم که پیش پیرمرد بمانم و به راز حرفش پی ببرم. آن حرف صادقانه‌ترین حرفی‌ست که تاکنون از کسی شنیده‌ام؛ کسی چه می‌داند، شاید دنیایی در پسِ آن نهفته باشد. تصمیم خودم را گرفته‌ام؛ از امروز می‌خواهم با او زندگی کنم...


***


اگر خدا بخواهد قرار است اولین رمانم را بنویسم. می‌دانم مسیر پر پیچ و خمی‌ست و گذر از آن دشوار، ولی شروع کرده‌ام به قدم برداشتن...

  • ۰ گفت‌وگو
  • ۴۹۵ بازدید
  • ‎۱۵ مهر ۹۶، ۱۵:۰۴

گفت‌وگو

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی