همیشه باید کارها را از ابتداییترین قدم شروع کرد. - البته که راهی جز این وجود ندارد. - یکی از اشتباهات بزرگی که بسیاری مرتکب میشوند، همین است که نقطهی صفر خود را با نقطهی اوج دیگران مقایسه میکنند و قبل از اینکه شروع به قدم برداشتن کنند، خسته میشوند؛ نفسشان بند میآید و پاهایشان قفل میکند و بر زمین میافتند. بیخبر از اینکه همانی که او را در اوج میبینی، زمانی در همین نقطهای بوده است که حال تو هستی.
بله. اینطور است که بسیاری از راهها را شروع نکرده به اتمام میرسانیم. بسیاری از کارها را درست نگرفته، رها میکنیم. و بسیاری از فرصتها را غنیمت نشمرده، از دست میدهیم.
***
از این پس قصد دارم حداقل روزی یک مطلب در این وبلاگ منتشر کنم؛ هرچند کوتاه. حقیقتش خودم هم نمیدانم که چه باید باشد. فقط میخواهم شروع کنم. شاید این اولین قدم برای وبلاگنویس شدن باشد. - تاکنون خودم را وبلاگنویس نمیدانم. - فقط میدانم وبلاگنویس کسی که مینویسد هر آنچه که میخواهد. میخواهم در این وبلاگ بیش از همه جا خودم باشم. بعدها خواهم فهمید که باید چه بنویسم و چگونه. فعلاً هر چه را که دستم به نوشتنش رفت، منتشر میکنم. چیزی مثل مطلب.
1. گاهی آدمها تصمیمات بدون فکر و عجولانهای میگیرند که مدتها باید درگیر عواقب ناخوشایندش باشند. اینکه کجا، چه تصمیمی بگیری، همیشهی خدا سخت نیست، و نه همیشه آسان. مهمتر از همه اینکه مسئولیت تصمیمهایت هم، تنها و تنها بر عهدهی خودت هست. اینکه بخواهی بر خلاف جریان آب شنا کنی، شاید کاری بیهوده باشد، شاید هم سخت باشد ولی نگذارد که مثل بقیه: مقصدت همانی شود که جریان تو را به آنجا برده و بعدها در حسرتِ تغییرِ آن سرنوشتِ نارضایتبخشی که دیگر وقتِ تغییرش گذشته، لحظههایت را یکی یکی تلف کنی.
2. حقیقتش خودم هم نمیدانم که دارم چه میکنم. گویی که تسلیم سرنوشت شدهام و خودم را سپردهام به جریان. نه، تسلیم نشدهام بلکه گویی که خوابم برده است. در خلسهای فرو رفتهام. از اینکه چند وقتی میشود که برای روزهایم ارزشی قائل نیستم، سخت ناراضیام. تقریبا 30 روز مانده تا آخرین سالِ این دهه از عمرم هم تمام شود. و همه چیز چه زود گذشت. نفهمیدم چه شد.
3. البته از گذشتهام ناراضی نیستم، زیرا انتظارم بیشتر از آن نبود. نشسته بودم در کالسکهی سرنوشت و نمیخواستم از آن پیاده شوم. گذاشتم تا هرجایی که خودش میخواهد مرا ببرد. ولی حالا اوضاع تغییر کرده. ناراحتم از اینکه چند روزی هست که نوشتن آن رمان که تازه دست گرفته بودم را، رها کردهام. دوباره مبتلا به تلف کردن دقیقههایم در توئیتر شدم. آمدهام سراغ یک پروژهی برنامهنویسی ولی دستم به کد نمیرود. یا اینکه خودم را به خواندن وبلاگها مشغول میکنم. اما نه.
4. خسته شدم از این اوضاع داغان. این را دارم مینویسم که به خودم بیایم. تازه به این نتیجه رسیدهام که باید برنامهای برای خود داشته باشم. برای چک کردن تلگرام، توئیتر، رسیدن به پروژه، رمان، وبلاگها. حقیقتش وقتم پر است وگرنه خیلی دلم میخواست چند کتاب نیمهخواندهام را به پایان برسانم. خب، پس شد اینکه از همین حالا با برنامه پیش بروم تا از این ماهِ آخر، نهایت بهره را برده باشم. بسم الله...
نمیدانم چه شد؛ امسال از محرم میخواستم یک شروع طوفانی داشته باشم و هر روز یک مطلب در این وبلاگ منتشر کنم، ولی مشکل اینترنت اجازه نداد. دو-سه روزی بودم و نزدیک یک هفتهای غیبم میزد. البته حضور و غیابم در توئیتر بارزتر است تا اینجا. ولی فکر کنم دیگر باید از عدم گذشته باشم...
+ چند مطلبی در ورد نوشتهام. البته بیشترشان تقریباً خاطرهوار است و شخصی و امکان انتشار در این وبلاگ را ندارد، ولی به نظرم چندتای دیگر هم هست که صلاحیت انتشار را داشته باشند. منتشرشان خواهم کرد.
روزها چه زود میگذرند. گویی که افتاده باشند روی
دور تند. سالهای پیش همین روزها، دهه محرم، یک دهه بود برای خودش؛ ده روزِ تمام!
نمیدانم چرا روزها اینچنین کوتاه شده است. گاهی به این فکر میافتم که خداوند به
فرشتگانِ زمان دستور داده است که سرعتش را بیشتر کنند، حرکتِ زمین و ماه را هم
همچنین. طبیعت دست اوست دیگر، هرکاری بخواهد میتواند بکند. ما ماندهایم با
روزهایی که برای تمام شدن، یک چشمبههمزدن نیاز دارد. قبلاً میتوانستیم روز را
قسمت کنیم و در طی آن، کلی کار انجام دهیم. یعنی قبلترها میشد در هر روز چند
خاطره داشت که بعداً آن روز را با خاطرههایش به یاد آورد، ولی اکنون از اینکه که
گاهی حتی یک خاطره هم از یک روز ندارم به تعجب میافتم؛ آن هم در دهه محرم! نمیدانم
شاید ذهنم ضعیف شده، یا اینکه چشمهایم مثل قبل کار نمیکنند. این بار اولی نیست
که دچار چنین حالتی میشوم. حتی بهتر است برایش نامی هم انتخاب کنم. مثلاً «مرضِ
دورِ تند». بله، دچار مرض دور تند شدهام.
این مرض آدم را دچار نوعی آلزایمر خفیف هم میکند.
هنوز هم هیچ خاطرهای از حیدرعلی(؟) به خاطر نمیآورم. هر شب جلوی همان داربستِ سیاهپوشِ
کنارِ خیابان میبینمش که دارد کمک میکند. دلم میخواهد یک بار بروم یک طوری از
دهنش حرف در بیاورم، از مدرسه و سالهایی که با هم درس میخواندیم؛ بلکه اینطور قسمتی
از گذشتهام را که فراموش شده زنده کنم. میدانید چیست؟ واقعاً حیف است آدم گذشتهاش
را فراموش کند؛ خیلی ناراحت کننده است؛ این گذشتهی فراموش شده، هرچند که مهم
نباشد، دارد روی دلم سنگینی میکند. امروز، نامِ پسرِ تقریباً شش سالهی دخترعمویم
را ازش پرسیدم، نامش را به یاد نمیآوردم! «علیرضا». علیرضا با تعجب پرسید: « اسمم
را به خاطر نداری؟!» خجل شدم. گفتم: «من برخی اوقات اسم خودم هم از یادم میرود.»
البته دروغ گفتم، دیگر وضعم اینقدر هم خراب نیست. پیش خود گفتم اگر کمی به مغزم
فشار آورده بودم، حتماً یادم میآمد.
اما امروز خوب به
یادم خواهد ماند. امروز، اولین ظهرِ تاسوعایی بود که مراسممان در خانهی یکی از
اهل هیئت برپا بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، همیشه با معضلِ دیر آمدن به دلیل دیر
از خواب بلند شدم مواجهیم، که آن هم به دلیلِ دیر تمام شدن مراسم عزاداری در شب
قبل است: ساعت دوازده و نیمِ قدیم. بله ساعتها کمتر از ده روز است که قدیم شده
اند. ولی با وجود دیر حاضر شدن افراد، هم زیارت عاشورا خوانده شد، هم روضه، هم نماز جماعت، هم نوحه.
ناهار را هم همانجا میل کردیم: نذرِ امام حسین(ع). آن یک و نیم ساعتِ صبح هم که
آنجا معطل بودیم، با امیرحسین – برادرم – راجع به داستان و نویسندگی و اینکه چرا قصد
دارم برای موفقیتم به اروپا بروم صحبت کردم. حرفهایم خیلی منطقی بودند و حتی خودم
هم ازشان خوشم آمد. میدانید چیست؟ ترس از نداشتنِ پول، مانعِ بسیاری از موفقیتها
میشود. اینکه من نمیتوانم تمامِ وقتم را متمرکز کنم روی نویسندگی و مجبورم کنارش
برنامهنویسی هم کنم، به همین خاطر است. پول معضل بزرگیست، باید باشد تا زندگی
جریان داشته باشد. البته این حرف درستی نیست. تاکنون که خدا کارهایم را راه
انداخته...
8 مهر 96 - تاسوعای حسینی
کاش میشد در اوج مشکلات یا بین دوراهی های سرنوشت
ساز، خود را سپرد به دست سرنوشت؛ خود را رها کرد در رودخانهای خروشان، یا دریایی
مواج. که وقتی چشمهایت را باز میکنی ببینی همه چیز مرتب است و به ساحلی امن
رسیدهای. آه که نمیشود.
اما، چرا نشود؟ دقیقاً همین لحظه که چند کلمی پیش
را مینوشتم، شد! مشکلی که تمام ذهن مادرم را مشغول کرده بود، درست همین لحظه برطرف
شد. شاید خداوند میخواهد بدین صورت به من
بگوید غمت نباشد، توکل بر من کن، میگویم به کدام راه بروی. چقدر در این لحظه این
اتفاق را نیاز داشتم. ممنونم از تو ای پروردگارم. ممنونم که زندگیام را خودت جهت
میدهی. بار اولی نیست که حکمت کارهایت برایم آشکار میشود. میدانم هرچه که میکنی،
خیرم در همان است. خودت گفته ای که جنبندهای وجود ندارد که روزیاش بر من نباشد و
من به این یقین دارم. درست است که گاهی در اعتقادم سست میشوم، ولی تویی که نمیگذاری
به کلی خُرد شوم. ستون و تکیهگاهم تو هستی، ببخش که گاهی نادیدهات میگیرم در
حالی که همیشه هستی و به لطف توست که نفس میکشم. تویی که این شکایتنامهای که
داشت شروع میشد را به ستایشنامهای تبدیل کردی. پاک و منزهی تو. ببخشای بر این
بندهی خطاکار. راهِ پر فراز و فرودی در مقابلم دارم و تنها امیدم به این است که
تو را همیشه در کنارم دارم. میدانم که در این راه کمکم خواهی کرد، همانطور که
تاکنون کردهای. بار خدایا، تو چه عظمتی داری! الله اکبر. تو چه قدرتی داری! الله
اکبر. تو چه لطف و مرحمتی داری! الله اکبر...
6 مهر 96
شبِ چهارم محرم. نشسته، میان جمعی سیاهپوش. تاریک. اشک میریزند. بر سینه میزنند. نوحه، روضه میخوانند. عزاداری میکنند. اما او، او جسمش هست، ولی دلش نه. اشک که از چشمهایش نمیآمد به کنار، گاهی به شرّ صورتش میماند، به شرّ خندههایی که به زور خفهشان میکرد! همه چیز را به طرز خاصی مسخره میدید. خسته شد. به این حالِ عجیبش افسوس خورد. شبهای گذشته را به خاطر آورد که چه حزین بود و اشکها خودشان جاری میشدند بدون هیچ خواهش و تمنایی. به کارهای آن روزش هم فکر کرد. فهمید که مشکل چه بود. محبت درّ گرانیست به هرکس ندهندش. حزن و غم محرم، مقدس است و به هر دل ناپاکی راه پیدا نمیکند. یاد سخن آیتالله بهجت افتاد: کسی که میخواهد محرم را به خوبی درک کند، قبل از شروعش چلهی ترک گناه بگیرد. صدایی از تهِ وجودش میگفت: خاک بر سرت، بدبخت!
***
نیمهشب، وقتی بی هیچ توشهای نومیدانه برمیگشت، سر راه توقفی کرد روبهروی اولین چایخانهای که موقتاً کنار خیابان برپا شده بود. شلوغ بود. یک لیوان چای با چند حبه قند برداشت و ایستاد تا تمامش کند. شخصی را دید که سوار بر موتوری آمد و روبهرویش توقف کرد و پیاده شد. چهرهاش را به خوبی به یاد آورد. فهمید که یکی از همکلاسیهایش بوده. فهمید که زمانی با هم دوستانی بودهاند. اما، اما هرچه سعی کرد، به سختی توانست تنها نام کوچکش را به یاد آورد: حیدر علی. حیدر علی او را به خوبی به یاد داشت و با خوشحالی سلام کرد: «سلام امینی». خوش و بشی کردند. چای را به مثابۀ اکسیری مینوشید که قادر است خاطراتش را زنده کند. با هر قلپ، بیشتر به مغزش فشار میآورد. ولی حتی آن اکسیر هم قادر به زنده کردنِ خاطراتِ مردهاش نبود! چای تمام شد و به راهش ادامه داد. در راه، ذهنش را داشت میکاوید. «حیدر علی... حیدر علی... حیدر علی...» همینطور نامش را تکرار میکرد تا چیزی بالاخره از صدوقچهی خاطراتش صدا بزند و بگوید: «من! من! اینجا! اینجا!» ولی ناموفق بود. هیچ خاطرهای نبود؛ هیچ. شبیه شکست خوردهها شده بود. ناامیدانه کپهی مرگش را گذاشت، به امید روزی بهتر، و خود را تسلیمِ تقدیر کرد.
دیشب پاییز آمد و با اینکه چیزی بجز زکامی و گلودرد به ارمغان نیاورد، ولی خبر خوشی داد: زندگی در جریان است و دلتنگیهای بسیاری در راه. نمیشود بعد از یک تابستان آفتابی، دلتنگِ روزهای تماماً ابری نشد؛ روزهایی که به جز نگاه کردن به ساعت، نمیتوانی تشخیص دهی چه ساعتی از روز است. فراموش میکنی همه چیز را. خورشید را هم گم میکنی بین ابرها؛ نمیفهمی کی از شرق سلام میکند و کی از غرب خداحافظی. توگویی روزها بلند میشوند؛ نه به خاطر بلند شدن روزها، بلکه از نظر یکسان بودن یک حالت از روز؛ یک نور سفید ملایم که کماکان تمام روز در آسمان است. البته نمیشود گفت که نمیتوان برای خورشید دلتنگ نشد؛ برعکس، همین دلتنگی تمامِ زیباییِ پاییز است. فراق بین عاشق و معشوق... فراقی که نه میتوان گفت بد است و نه میتوان گفت خوب؛ عاشقانه است. همین است عاشقانههای پاییزی...
کلمات به کنار، سکوت هم گاهی قادر به بیان حال آدمی نیست. نمیدانم، شاید خودش هم قادر به درک خودش نباشد. حالِ بد که نه، حال خوب که اصلاً، بگذار بگویم حالِ بی حال. از درون کشیده میشود به سویی که نمیداند کدام طرف است. میبیند که بخشی از وجودش نیست و بخش دیگرش هم در حال رفتن است، ولی تا به لحظهی نابودی هم نمیتواند تشخیص دهد که به کدامین سو در حالِ کم شدن است!
نمیدانم، شاید دلم پرواز کردن میخواهد. میخواهم رها شوم در چاهی که هیچگاه به آخر نرسد. نام این چاه را هم گذاشتهام چاهِ عشق. شاید هم دلتنگم. دلتنگِ چیزی که شاید اصلاً وجود نداشته باشد و یا اینکه رسیدن به آن جزء محالات باشد. شاید هم افسرده شده باشم؛ افسرده از این دنیای تکراری، از این آدمهایی که درکم نمیکنند، درکشان نمیکنم. شاید هم ناامید شدهام از چیزی که نمیدانم چیست. شاید شکست خوردهام؛ شکستی سخت در جنگی نابرابر. نمیدانم...