در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه‌ها» ثبت شده است
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷۹ بازدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶۸ بازدید

امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمی‌دانستم چی‌به‌چی‌ است ولی می‌دانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمی‌فهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبی‌ام کرده بود. نمی‌دانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... می‌دانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زباله‌های ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوش‌ات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گوشی‌ام دیدم و فهمیدم حالم چطوری است. تو بهم گفتی که حالم خوب نیست. راستش داغون بودم... اشک‌هایی که از دیشب پشتِ چشم‌هایم جمع شده بودند دنبالِ فرصتی برای سقوط می‌گشتند. و وقتی گفتی دارم از دست می‌دهم همانی را که ... چیزی نگفتم. سکوتم اشک بود همه... تو دیده‌ای، همین اشک‌ها را، که چطور بی‌اختیار جاری می‌شود و من با همۀ تلاشم چقدر ناتوانم در برابرشان:) حتی وقتی دستانم دست‌هایت را می‌بوسد و بهت می‌گویم دلم برایت تنگ شده بود؛ باز هم چشم‌هایم خیس می‌شود. گفتم چشم‌ها... می‌دانی چشم‌هایت چقدر زیبایند؟ کاش می‌توانستی زیباییِ نگاه‌هایت را ببینی؛ تو با نگاه‌هایت محبت می‌کنی:) خلاصه‌اش که امروز... آره، اگر صدایت را نداشتم و حرف نمی‌زدیم، امروز حسِ تعلیقِ همان زباله‌های رهاشدۀ ناسا در خلأ را برایم داشت. همان بلایی که سرِ اکانتت می‌آید، وقتی خارج می‌شوی و دیگر برنمی‌گردی. گفتم بهت:) اما تو برگرد. برگرد، باش. این فاصله خیلی سنگین‌تر می‌شود وقتی کلماتت هم نیست... عزیزم، می‌دانی؟ بله خب، می‌دانی:) کلمه‌‌کلمه‌ام، از تو پرسشِ همین دانستن است، و برای همین. ای‌کاش کلماتم می‌توانستند ببوسندت. عصر چایی نخوردم. چاییِ عصر بی‌تو؟ نه... این را هم می‌دانی:) اما یادداشت‌هایت... وقتی از دل‌کندن‌ات گفتی، دلم می‌خواست به آغوش بگیرمت، اما خب فقط می‌شد صدایت را ببوسم. خیالت راحت باشد عزیزِ دلم؛ فردا زودتر برو بیرون، این دل‌کندن را کامل کن. و دوباره برگرد. باش. بمان. مراقبِ خورشیدم هم باش. شب خوش هم بگو. شب‌ها بدونِ شب‌خوش‌هایت چیزی کم است. باشد جانم؟ قربانت بروم. همین‌ها بود که می‌خواستم بگویم... شب خوش :)

  • ۳۶۶ بازدید

می‌دانی، کدنویسی برایم یک‌جورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژی‌یی مطبوع و شیرین. حینِ کدزدن ناخودآگاهم به هزار کوفت‌وزهرمار فکر می‌کند. خاطره‌های مبهمی را برایم تداعی می‌کند. روزهای گند و مزخرف و فاجعه‌ای که همه‌جوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله‌ زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کرده‌اند. روزهایی را به خاطرم می‌آورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی می‌کردم. روزهایی که سراسرِ وجودم غم بود و سعی می‌کردم خودم را غرق در کدها کنم. روزهایی که با هیجان‌زدگی از رویاهایی که توی سرم بود، کد می‌زدم. کدنویسی من را یادِ تمامِ رؤیاهای از دست رفته‌ام می‌اندازد؛ یادِ گذشته‌ای که حالا هزاران سال از من فاصله دارد. یادِ تمامِ غم‌ها. یادِ «من»ای می‌اندازد که خیلی وقت پیش مرده است و هیچ هم دوست ندارم که دوباره زنده شود. اکنون تقریباً می‌توانم بگویم هیچ چیزِ نوستالژیکی وجود ندارد که با تجربه‌کردنش، حالم بد نشود. حالِ غریبی است. آدم بینِ برزخی از «حال» و گذشته‌اش قرار می‌گیرد. و خب برای منی که از گذشته‌ام کنده‌ام و دیگر نمی‌خواهم به آن بازگردم، این یادآوری عذاب‌آور است.

گفتی «نوشتن» یعنی ذبح کردن. یعنی کشتنِ خود. و من حالا می‌فهمم که چرا وقتی نوشتن در وبلاگم به تعویق می‌افتد، مضطرب می‌شوم و حالم خراب می‌شود. من نیاز دارم مدام خودم را بُکشم. خودم را بُکشم و توی وبلاگم دفن کنم. وبلاگم قبرستانِ من است؛ گورستانِ کشته‌های من. مثلِ آدمی که معشوقه‌اش را می‌کُشد و بعد تنِ غرقه به خونش را به آغوش می‌کشد. محکم به سینۀ خودش فشارش می‌دهد و بعد شروع می‌کند به گریه‌کردن. بارها به آن چهرۀ بی‌حالت نگاه می‌کند و غم وحشیانه وجودش را به لرزه می‌اندازد. و بعد می‌رود تا او را در قبرستان به گور بسپارد. اگر ازش بپرسی چرا این کار را کردی، شاید هیچ‌وقت نتواند پاسخِ درستی بدهد. اغلب می‌گوید: «چون می‌ترسیدم از دست بدمش.» اما خودت کشتی‌اش! «نه، من او را نکشتم. او را جاودانه کردم و خودم را کشتم. او تا ابد در آغوشِ من باقی می‌ماند؛ در همان آخرین لحظه. من و او به ابدیت پیوسته‌ایم. کسی که حالا داری با او حرف می‌زنی، خیلی وقت است که به ابدیت پیوسته.»

و می‌دانی، من با این نوشتن‌ها، هربار خودم را به آغوش می‌کشم و می‌کُشم. این من، زیستن در بی‌زمانی را برگزیده است و خودش را به سرگردانی در ابدیت محکوم کرده. و حالا مجبور است مدام خودش را بکشد: با نوشتن، جوهرۀ لحظه‌ها را بمکد؛ خودش را به آغوش بکشد و بُکُشد. و خب، کسی که یک‌بار خودش را کشته است دیگر نمی‌تواند بدونِ کشتنِ مداومِ خودش به زندگی‌اش ادامه بدهد. چیزهای نوستالژیک من را از خودم پُر می‌کند؛ خاطرۀ من‌های کشته‌شده‌ام را به خاطرم می‌آورد. حالِ غریب و غیرقابلِ تحملی‌ست. و چاره‌ای برایم نمی‌گذارد جز کشتنِ دوبارۀ خودم... و من باز بی‌رحمانه خودم را می‌نویسم و نوشته‌ام را به گور می‌سپارم.

 دریافت
  • ۵۰۶ بازدید

خورشیدِ من، نمی‌دانم این وقت‌هایی که حسابی دلتنگت‌ام، و تشنۀ حضورت، و بدتر از همه حرفی هم ندارم برای گفتن، چه‌کار باید کنم. امروز و دیروز فکرم مشغولِ این بود که اگر روزی برسد که هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم، آن‌وقت چه باید کرد؟ وقتی همۀ حرف‌ها تمام شده باشد و  هیچ ناگفته‌یی ـ و حتّی ناگفتنی‌یی ـ هم باقی نمانده باشد... آن‌وقت چه کار باید کرد؟ یعنی آدم به همین سادگی به دامِ ملال و تکرار می‌افتد؟ می‌شود؟ حتّی فکرش هم وحشتناک است! یا مثلاً وقتی که هیچ کنج و پستوی دیده‌نشده و فتح‌نشده‌ای باقی نمانده بود، وقتی که هیچ تاریکی‌یی نمانده بود که به شمع یا چراغی روشنش نکرده باشیم، آن‌وقت چه می‌شود؟

چه می‌شود؟! معلوم است. هیچی! آدم باید برود بمیرد اینطوری!
تا حالا بیست‌ویکی سیصدوشصت‌وپنج بار، هر روز صبح از خواب بیدار شده‌ام، یکسری کارهای تکراری‌یی که هر آدمی انجام می‌دهد انجام داده‌ام، و بعد شب هم گرفته‌ام خوابیده‌ام تا یکبارِ دیگر صبح شود و روز از نو، زندگی از نو... ولی چرا تا حالا نخواسته‌ام که از شرِ این تکرارِ هر روزه خلاص شوم؟ از شرِ این‌همه درد و رنج و دلخوشی‌های موقتی؟

می‌دانی، خورشیدِ من، آدم‌ها بیش از هر چیزی که فکرش را بکنی، تشنۀ «بودن‌»اند. وقتی که این «هستی» را به دست بیاورند، دیگر هیچ‌رقمه حاضر به ازدست‌دادنش نیستند ـ مگر اینکه با ازدست‌دادنش به «بودن»ای بزرگ‌تر دست پیدا کنند؛ به هستیِ بیشتر. و این است که با هر بهانه‌ای که شده، رنجِ این بودن را به جانشان می‌خرند. اینجا چیزی هست که هیچ‌وقت نمی‌شود ازش سیر شد، و آن خودِ این «بودن» است؛ خودِ این هستی داشتن. این بودن چیزی‌ست که هیچ‌وقت تکراری نمی‌شود. شاید گاهی دردناک و عذاب‌آور باشد، اما باز هم انسان‌ها حاضر نمی‌شوند ازش دست بکشند. شاید چون تنها، و بزرگترین چیزی است که حقیقتاً دارندش!

و می‌دانی، خورشیدِ من، این اوقاتی که من بی‌کلمه می‌شوم و ذهنم خالیِ خالی می‌شود و حرفی نمی‌زنم، اینطور نیست که سیر شده باشم ازت. اینطور نیست که عطشم به تو رفع شده باشد. اینطور وقت‌ها دلم می‌خواهد بنشینیم کنارِ هم، و هیچ حرفی نزنیم؛ فقط بودنِ هم را ببینیم. با هم چایی بنوشیم، تلخ و تیره، به عادتِ خودت؛ نگاه‌به‌نگاهِ هم، لقمه‌لقمه غذایی را که دوست داری بخوریم، کنارِ هم کتاب بخوانیم، دوشادوشِ هم قدم بزنیم، با چشم‌های بسته به موسیقی گوش فرا بدهیم، یا من موهایت را ببافم، برایت ساز بزنم، یا ساعت‌ها بدونِ اینکه کلمه‌ای بین‌مان ردوبدل شود، در آغوشِ هم باشیم. و در کل، هر کاری که بشود دوتایی انجام داد را با بودنِ هم تجربه کنیم. آخر می‌دانی، همۀ این کارها، همه‌شان، تنها بهانه‌ای‌ست برای «بودن»؛ برای بیشتر بودن. این بودنِ ماست که به آن‌ها معنا می‌دهد، نه اینکه آن‌ها باشند که به این بودن معنی بدهند. و نمی‌دانی در این لحظه من چقدر چقدر چقدر تشنه‌ام به بودنت. نمی‌دانی که چقدر دلتنگِ تو ام... آن‌قدری که می‌خواهم تا آخرِ دنیا در آغوشم داشته باشمت و حتّی یک لحظه هم ازت دور نشوم، ازم دور نشوی، از هم جدا نشویم... آن‌قدری می‌خواهم داشته باشمت که ذره ذرۀ وجودم از بودنت پر شود، آن‌قدری داشته باشمت که لبریز شوم از بودنت، از تو، تا جایی‌که کاملاً «خودت» شوم و دلتنگی‌ات برایم بی‌معنی شود...

****

آرامشت محکوم است به من.
من خودم هم محکومم به تو.


پی‌نوشت: دوباره مجبور شدم آن سه‌هزار قطعه را دوره کنم؛ برای گلچینِ مجدد. از اول شروع کرده‌ام به گوش‌دادنشان و برای اولین بار بود که ترکِ بالایی را از بین‌شان پیدا می‌کردم. و می‌دانی اینطور چیزها، هرچند اندک، ولی آدم را شگفت‌زده می‌کند. شوقِ کاویدن می‌دهد به آدم. شوقِ تجربه‌کردن‌های مجدد. طوری که آدم می‌خواهد بارها زندگی کند، بارها آن سه‌هزار آهنگ را دوره کند، بارها و بارها بودنت را تجربه کند و باز هم شگفت‌زده شود.

  • ۴۷۵ بازدید

من از تنهایی فرار می‌کنم. من از مرگ هم فرار می‌کنم. از تنهایی فرار می‌کنم چون می‌خواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار می‌کنم چون می‌خواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده می‌گیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بی‌معنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهایی‌ای بی‌پایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمی‌توانم معنا را در سیطرۀ بی‌معنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بی‌امیدی ناامیدم می‌کند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض می‌کند و توخالی می‌شود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسام‌آور دارند. فرار از آن در لحظه‌ای و کمتر از لحظه زمان می‌برد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار می‌کنم. نمی‌دانم به کاری که من می‌کنم تا چه مقداری می‌توان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشم‌بسته روی این لبه راه بروم. می‌ترسم چشم‌هایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه می‌ترسم، چون اشتیاقی وصف‌ناپذیر برای پریدن در من ایجاد می‌کند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار می‌شوم از عطشِ تمام‌شدن. این است که جرئت نمی‌کنم چشم‌هایم را باز کنم. می‌توانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این می‌ترسم که تنهایی‌ام دیگر اجازه ندهد از هیچ‌چیزی بترسم. از نترسیدنم می‌ترسم. می‌فهمی‌ام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشم‌های بسته می‌توان عاشقت ماند. دوست‌داشتنت را از من دریغ نکن.

  • ۷۲۲ بازدید