در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
‎۱۴ بهمن ۹۷

می‌دانی، کدنویسی برایم یک‌جورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژی‌یی مطبوع و شیرین. حینِ کدزدن ناخودآگاهم به هزار کوفت‌وزهرمار فکر می‌کند. خاطره‌های مبهمی را برایم تداعی می‌کند. روزهای گند و مزخرف و فاجعه‌ای که همه‌جوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله‌ زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کرده‌اند. روزهایی را به خاطرم می‌آورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی می‌کردم. روزهایی که سراسرِ وجودم غم بود و سعی می‌کردم خودم را غرق در کدها کنم. روزهایی که با هیجان‌زدگی از رویاهایی که توی سرم بود، کد می‌زدم. کدنویسی من را یادِ تمامِ رؤیاهای از دست رفته‌ام می‌اندازد؛ یادِ گذشته‌ای که حالا هزاران سال از من فاصله دارد. یادِ تمامِ غم‌ها. یادِ «من»ای می‌اندازد که خیلی وقت پیش مرده است و هیچ هم دوست ندارم که دوباره زنده شود. اکنون تقریباً می‌توانم بگویم هیچ چیزِ نوستالژیکی وجود ندارد که با تجربه‌کردنش، حالم بد نشود. حالِ غریبی است. آدم بینِ برزخی از «حال» و گذشته‌اش قرار می‌گیرد. و خب برای منی که از گذشته‌ام کنده‌ام و دیگر نمی‌خواهم به آن بازگردم، این یادآوری عذاب‌آور است.

گفتی «نوشتن» یعنی ذبح کردن. یعنی کشتنِ خود. و من حالا می‌فهمم که چرا وقتی نوشتن در وبلاگم به تعویق می‌افتد، مضطرب می‌شوم و حالم خراب می‌شود. من نیاز دارم مدام خودم را بُکشم. خودم را بُکشم و توی وبلاگم دفن کنم. وبلاگم قبرستانِ من است؛ گورستانِ کشته‌های من. مثلِ آدمی که معشوقه‌اش را می‌کُشد و بعد تنِ غرقه به خونش را به آغوش می‌کشد. محکم به سینۀ خودش فشارش می‌دهد و بعد شروع می‌کند به گریه‌کردن. بارها به آن چهرۀ بی‌حالت نگاه می‌کند و غم وحشیانه وجودش را به لرزه می‌اندازد. و بعد می‌رود تا او را در قبرستان به گور بسپارد. اگر ازش بپرسی چرا این کار را کردی، شاید هیچ‌وقت نتواند پاسخِ درستی بدهد. اغلب می‌گوید: «چون می‌ترسیدم از دست بدمش.» اما خودت کشتی‌اش! «نه، من او را نکشتم. او را جاودانه کردم و خودم را کشتم. او تا ابد در آغوشِ من باقی می‌ماند؛ در همان آخرین لحظه. من و او به ابدیت پیوسته‌ایم. کسی که حالا داری با او حرف می‌زنی، خیلی وقت است که به ابدیت پیوسته.»

و می‌دانی، من با این نوشتن‌ها، هربار خودم را به آغوش می‌کشم و می‌کُشم. این من، زیستن در بی‌زمانی را برگزیده است و خودش را به سرگردانی در ابدیت محکوم کرده. و حالا مجبور است مدام خودش را بکشد: با نوشتن، جوهرۀ لحظه‌ها را بمکد؛ خودش را به آغوش بکشد و بُکُشد. و خب، کسی که یک‌بار خودش را کشته است دیگر نمی‌تواند بدونِ کشتنِ مداومِ خودش به زندگی‌اش ادامه بدهد. چیزهای نوستالژیک من را از خودم پُر می‌کند؛ خاطرۀ من‌های کشته‌شده‌ام را به خاطرم می‌آورد. حالِ غریب و غیرقابلِ تحملی‌ست. و چاره‌ای برایم نمی‌گذارد جز کشتنِ دوبارۀ خودم... و من باز بی‌رحمانه خودم را می‌نویسم و نوشته‌ام را به گور می‌سپارم.

 دریافت
  • ۲ گفت‌وگو
  • ۵۳۵ بازدید
  • ‎۱۴ بهمن ۹۷، ۱۴:۰۰

گفت‌وگو

  • وصفت از وبلاگ خوب بود .

    اما یه روزی میرسه که آدم حتی حس کشتن هم نداره . فقط قدم میزنه میره . یا حتی میشینه و میشینه و میشینه.
    نوشتن آدم رو از اون‌چنین حالی بیرون می‌کشه.
  • می‌دونین چیه، انگار مفهمومی به نام فراموشی وجود نداره. آدم‌ها چیزی رو فراموش نمی‌کنند. همه‌چیز در ناخودآگاه باقی می‌مونه. یه وقتایی به سطح هشیاری میان، یه وقتایی تو خواب خودشون رو نمایان می‌کنند و.... چند ماه پیش باید یه سری کار انجام می‌دادم، دقیقا حین انجام اون کارها حالت شما برام پیش اومد. یه سری خاطراتی یادم میومد که اصلا فکرش هم نمی‌کردم هنوز تو ذهنم مونده باشن، یه جنگ اعصاب وحشتناک شده بودن برام اون یادآوری‌ها. حتی حس می‌کنم یادآوریشون زجرآورتر از واقعیتش بودند. نمی‌دونستم این یادآوری‌ها رو فقط بذارم رو حساب (خاطره‌ی وابسته به خلق) و ازشون بگذرم یا نه، این خاطرات بعد از این همه مدت به سمت ذهنم هجوم آوردند که به رخم بکشند هنوزم رو روانم اثرگذارند  حتی اگر خودم متوجه نباشم و باید این هشدارها رو جدی بگیرم و حلشون کنم. الآن به طور موقت اون یادآوری‌ها عقب نشستن ولی احتمالا بازم به سمتم میان یا شاید هم من برم سمتشون.

    بله حقیقتاً؛ فراموش‌کردنی در کار نیست، تنها میشه چیزی رو پنهان کرد یا نادیده گرفت. و این هم به این معنیه که هر وقتی امکانِ یادآوری‌ش وجود داره؛ حتّی به واسطۀ بی‌ربط‌ترین چیزها. و یه اضطرابِ عجیبی رو هم در آدم ایجاد می‌کنن که خیلی مزخرفه. 

    تشخیصِ اون موضوع سخته، البته نه خیلی هم سخت! یعنی که مشکلِ آدم هنوز باهاشون حل نشده، و ذهن هم در مقابلشون آخرین حربه‌ش رو به اجرا گذاشته: نادیده‌گرفتن و پنهان‌کردن. البته که میشه با همین نادیده‌گرفتن‌ها و یادآوری‌های گاه‌وبی‌گاه ادامه داد، و راهِ دیگه‌ش هم خودکاوی هست و پیدا کردنِ ریشۀ اون مشکلات و ناهنجاری‌ها. البته من مطمئن نیستم که ریشه‌یابیِ اون مشکل، حتماً موجبِ برطرف‌شدنش هم بشه.. گاهی این خودکاوی‌ها صرفاً مارو نسبت به مشکلاتمون به خودآگاهی می‌رسونن و باعث می‌شن تنها راحت‌تر بپذیریمشون و در مواقعِ اضطرابمون، رفتارمون نسبت به خودمون همراه با شفقت باشه ـ یا در مواقعی هم ترحم‌انگیز یا حتی نفرت‌انگیز!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی