این روزها که کمتر مینویسم و میخوانم، احساسِ نیازی شدید را در زیستِ روزمرهام حس میکنم. انگار کمبودِ چیزی مهم، آزارم میدهد. سرم شلوغتر از همیشه است و میدانم قرار است شلوغتر هم شود. امروز بعد از یکدهه ـ و بیشتر ـ مسیرم به مطبِ یک چشمپزشک افتاد. آقای دکتر با لحنی بسیار آرام، طوری که انگار میترسد صدایش را بلند کند، مدام ازم درخواست میکرد که از این صندلی روی آن صندلی بنشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم. بهنظرم بهخاطرِ این دستوردادنِ مداوماش به هرکسی که برای ملاقاتش میآید، دچارِ احساسِ گناهی عمیق شده است، چون شخصیتش ظرفیتِ اینمقدار اقتدار را ندارد. آن عینکِ مخصوصش را گذاشت روی بینیام و بعد خیلی سریع توانست بهترین عدسی را برای عینکام تشخیص دهد ـ آخر چشمم چندان ضعیف نیست؛ یا بهتر است بگویم اصلاً ضعیف نیست. بههرتقدیر. وقتی میخواستم از مطباش خارج شوم، مردد بودم که سوالم را مطرح کنم یا نه. یک مشاورۀ خیلی مختصر ازش میخواستم. موقعِ مطرحکردنِ سوالم که نیاز بود با پیشزمینهای همراه باشد، خودم را میدیدیم که سرعتِ حرفزدنام شدیداً پایین آمده است و در حالی که سعی میکردم صدایم نلرزد، کلمات را با وقفه ادا میکردم و بعد از گفتنِ هر جمله، کمی مکث میکردم تا مثلاً هم دکتر متوجهِ منظورم شود و هم فکر کنم در جملۀ بعدی چه باید بگویم. هم نمیخواستم وقتِ دکتر را بگیرم و هم نمیخواستم مختصر پیشزمینهای که از وضعیتم برایش میگفتم، ناقص باشد. وقتی از مطبِ دکتر بیرون آمدم خوشحال بودم و داشتم میخندیدم. یادم آمد آخرینباری که داشتم کلمات را با وسواس و نگرانیِ کسی که انگار دارد بهتازگی به زبانی خارجی حرف میزند انتخاب میکردم، وقتی بود که برای اولینبار نشسته بودم پشتِ میزِ دونفرۀ یک کافه ـ یک روزِ فوقالعاده. یک ساعت بعد هم توی عینکفروشی بودم و زیرِ بادِ خنکِ کولرگازی، فریمِ عینک انتخاب میکردم. برگشتنی، روی موتور که بودم، احساسِ گناه میکردم. احساسِ گناهی عمیق، که با فکرکردن به هیچ مسئلهای و نگاهکردن به هیچ منظرهای نمیشد از آن طفره رفت. احساسِ گناه، شاید بهترین توصیف از وضعیتم باشد. بودن بینِ مردم و ارتباط با دیگران، همیشه انرژیِ زیادی از من میگیرد. من همیشه میخواستهام در زندگیام، اصالتِ تجربۀ زیستیام را حفظ کنم، اما مواجهه با روزمرگی و ابتذالِ وسیعی که بیرون از تنهاییام وجود دارد، دیدنِ پوچیِ گستردهای که در زندگیِ هر فردی میتوان مشاهدهاش کرد، زیستِ من را هم آلوده به خودشان میکند. همیشه نیاز داشتهام حتّی وقتی که در جمع هستم، تنهاییام را حفظ کنم. موتورم، هدفونم، کتابها، دفاعِ من در برابر آمیختهشدن به اجتماع است. وقتیهایی که دستی را به گرمی فشردهام و بینِ آدمها قدم زدهام، تنهایی و آرامشی عمیقتر را تجربه کردهام. احساسِ گناهی که از آن حرف میزنم، همان نقضِ حریمِ تنهاییام است؛ وقتی است که زیستِ روزمرهام آلوده به ابتذال میشود. و میدانی، این روزها بیشتر از همیشه نیازمندِ اصالتام. بیعملی، انجامندادنِ کاری بزرگ و ارزشمند، آزارم میدهد؛ و انجامِ هرکاری هم که آدمی را اسیر کند.
۱۷ تیر ۹۸
پینوشت: این پست چیزی داشت که نمیتوانستم منتشرش کنم. شاید مهمترینش این بود که شرم داشتم از اعترافِ اینکه پولِ خریدِ آن عینک را من نداشتم و کسِ دیگری داده بود. اما حالا با خودم و آن مسئله کنار آمدهام. در حالِ حاضر پولنداشتنام چیزی نیست که ارزشش را داشته باشد که بابتش شرمگین باشم.
شب است. اما با وجودِ این تاریکی هم آدم میتواند بفهمد که هوا ابریست و گرفته. و میدانی، آدم توی چنین هوایی دلش میگیرد. از چه؟ از نبودنِ خورشید؟ شاید!
**
این شبها گاهی که چشمهایش به چشمهایم میافتد، میگوید: «بچهجان بهفکرِ خودت نیستی، فکرِ چشمهایت باش. بس است، چقدر مینشینی پای این لبتابت؟! چشم بِکَن از این لعنتی، چشمهایت قرمز شدند!» و من هم انکار میکنم. میگویم نه، هیچ هم قرمز نشدند، و هیچ ربطی هم به نشستن پای لپتابم ندارد. بیخیال! همینطور غیرمنطقی جوابش را میدهم. یا شاید خودم هم نمیفهمم چه چیزی از دهانم در میآید. میدانی، غمگینبودن انگار تنها چیزی است که نیاز به هیچ دلیلی ندارد. گاهی کاملاً ناگهانی چنبره میزند روی وجودت، و هیچ راهِ فراری باقی نمیگذارد. گلویت را سفت میچسبد و راهِ نفسکشیدنت را بند میآورد، لاکردار!
**
چند روزی است که دارم به دراماتیکترین کارهایی فکر میکنم که بعضی افراد میتوانند انجام دهند؛ بعد اولین چیزی که به ذهنم میرسد، لحظهای است که یک نوازندۀ سهتار ناخنِ انگشتِ اشارهاش را با ناخنگیر از بیخ میگیرد. دقت کردید چه گفتم؟ «دراماتیکترین کار». نمیگویم شکستنِ ساز، حتّی از پارهکردنِ سیمهای ساز هم حرف نمیزنم، بلکه از گرفتنِ ناخنی حرف میزنم که نوازنده تنها با همان یکی، ساز را مینوازد. شاید بگویی: اینکه نشد دراماتیکترین! و من مثلِ بادکنکِ بادشدهای که سوراخش را باز نگه داشته باشند هوا را با فشار از دهنم میدهم بیرون، همراه با این حروف: هـ ـو م، نـ ـشـ ـد.
**
دنبال بهانه میگردم، برای محو شدن. تنها یک بهانه کافیست برای محو شدن. بهانهای که باعث شود سراسرِ روز را موسیقیِ متال گوش دهم؛ دیثمتال، دوممتال ـ و بخصوص آن سنگینترینش ـ بلکمتال! اینطوری ذرهذره محو میشوم. ذرهذره وجودم پُر میشود از هیچ. آن فریادهای نفرتانگیزشان، آن اضطرابِ تهوعآورشان، باعث میشود خودت را کمکم بالا بیاوری و به محوشدگیِ کامل برسی ـ گویی که به رهایی؛ همراه با جرئتِ فزایندۀ تمامشدن. محوشدنی که به تاریکی ختم شود. و میدانی، اولین باری که یکی از آن سنگینهایش را گوش کردم، فهمیدم روانم هنوز لطافتِ معصومانۀ خودش را حفظ کرده است؛ آخر قلبم کمی درد گرفت. با اینحال، یعنی هنوز هم نشده است؟ منظورم همان دراماتیکترین است؛ نشده هنوز؟!
**
فکر کردن به زندگیِ آدمها گاهی حسابی حرصِ آدم را در میآورد. (بله، یک نفرْ آدم دارد این حرف را میگوید.) انگار این بین همیشه خلأای هست که پر نمیشود؛ اما آدمها مدام تلاش میکنند که با ریختنِ خودشان توی زندگیِ همدیگر، آن خلأ را پر کنند ـ یا خودشان را خالی؟ این میشود که هر «رفتن»ای مواجههای مجدد باشد با تاریکیِ مطلقِ آن خلأ ـ با برهنگیِ تحملناپذیرِ حقیقت؛ با غمانگیزترین مسئلۀ هستی. بعدش به این نتیجه میرسم که نفرتانگیزترین کاری که از بشر برمیآید، یا فکرکردن است و یا ریختهشدن در زندگیِ دیگران ـ وقتی که رفتن ناگزیر است.
**
در این وِری مومنت، دلم میخواهد تنهای تنها بزنم بیرون، حتّی بدونِ موتور؛ آن مای اُون. با هندزفرییی که با صدای بلند دارد این ترانه را توی گوشهایم میخواند. تنها قدم بزنم و تنها به قدمزدن فکر کنم و تنها به این پاهای در حرکت فکر کنم و بعد از تو که در میانۀ راه همراهِ تنهاییِ من شدهیی، بپرسم: من آدمِ دراماتیکی نیستم، نه؟ و بعد به این فکر کنم که من تنها کمی تنها هستم؛ و با تو، تنهاتر ـ تنهای تنها. و آن لحظه با لبهایت لبخند بزنم.
هیچ چیز برای من بدتر از این نیست که ننویسم ـ که نتوانم بنویسم. چه روزهایی که سرم پر از هیچ و سکوت است، و چه روزهایی که هیچ فضای خالییی توی سرم باقی نمانده و از هجومِ افکارِ بیکلمه و اندیشههای کلمهشده دچارِ سراسیمگی میشوم و مدام تا مرزِ جنون، در پیش و پسام. روزهایی که نمینویسم، هیچ قرار ندارم. همیشه چیزی کم است. یعنی خیــــلی ”همیشه چیزی کم است“! حال چه حرفی برای گفتن باشد و چه نه ـ که هر دو دردی مضاعف است. نوشتن اما درمان هم نیست؛ یک تسلیدهندۀ موقتیست. نظم و تداومش که از هم بپاشد، سراسیمگی به اشکالِ گوناگونی از این تن و ذهن و روان بیرون میزند. البته جای شکرش باقیست که اینها همه درونِ خودِ آدم اتفاق میافتد ـ در تنهاییِ بیپایانِ این حصارِ تن ـ و خیلی کم وجهِ عینی و خارجی به خودش میگیرد.
روزهایی که نمینویسم حرفها روی دلم تلنبار میشود؛ کوه میشود. حرفهایی که سنگینیشان حرکت را سخت میکند؛ حرکت در دلِ هزارتوی زمان را طاقتفرسا میکند. وقتی نمینویسم خودم را گم میکنم. و میدانی گم کردنِ «خود» یعنی چه؟ یعنی عمیقترین نوعِ احساسِ غربتی که کسی میتواند تجربهاش کند. غربت سلسله مراتبی دارد؛ از غربتِ مکانی و زمانی و بیکسی که بگذریم، به غربتِ تنهایی میرسیم. بعضی کودکها را دیدهاید وقتی در یک مکانِ غریب تنها مینشینند روی صندلی، مدام پایشان را تکان میدهند؟ تنها خودِ آن کودک خبر دارد که در تنهاییِ خیالانگیزش چطور بیوقفه و پُرولع در حالِ گفتوگو با خودش است. از غربتِ مکانی و بیکسی به مأوای تنهاییِ خودش پناه برده است. اما در اوجِ تنهاییاش هم کاملاً احساسِ امنیت نمیکند. هراس دارد که نکند کسی گفتگوهای ذهنیاش را بشنود و ذهنش را بخواند و آرامش و امنیتِ تنهاییاش را ازش بقاپد؛ و همین هراس است که موجبِ اضطراب میشود و آن اضطراب هم با تکاندادنِ ناخودآگاهِ پا، نمودِ عینی و خارجی پیدا میکند. اما برای منِ درونگرای انزواطلب، کلمات، این انتزاعیترین مفاهیمِ عالم، یکی از عینیترین جنبههای بروزِ اضطرابهای درونیست. نوشتن برای من همان تکانشِ پا است، که به خودیِ خود آرامشی لحظهای و کاذب به همراه دارد. البته من نمیخواهم نوشتن را به «تخلیۀ روانیِ» صِرف تقلیلش دهم؛ چرا که با نوشتن میاندیشم و از طریقِ اندیشیدن است که به آرامشی عمیق میرسم ـ حالا هرچند هم که موقتی باشد، باشد! چرا که آن آرامش، نیازمندِ یک مراقبۀ دائمیست. کلمات همان دستآویزی است که در اوجِ غربت و بیآرامشی، به تنهاییام پناه میبرم و در غربتِ تنهاییام، توسطِ کلمات با «خودم» همکلام میشوم. و وقتی از گمکردنِ «خودم» حرف به میان میآورم، یعنی که در بدترین نوعِ غربت، و در اوجِ تکافتادگی و بیزبانی و بیکلمهگی قرار گرفتهام و آخرین راهِ نجات هم به رویم بسته شده است؛ وقتی که هیچ دستآویزی نیست برای رهایی از غربت و بیگانگی. وقتی است که رفیقترین رفیقم را از من گرفتهاند. روزهایی که نمینویسم تبدیل میشوم به کودکِ تکافتادۀ وحشتزدهای که درونِ یک سلولِ انفرادی دستوپایش را به صندلی بستهاند و سوتِ ممتدِ کرکنندهای را هم در گوشهایش پخش کردهاند! البته نه به همین شدت، ولی خب چیزی در همین مایهها. بیاغراق که نمیشود عمقِ فاجعه را نشان داد؛ اما مطمئن باشید که این اغراق، اغراقی صادقانه است.
اما وقتی که مینویسم، حتّی اگر در اوجِ بدحالی هم که باشم، آرامشی شیرین و لذتبخش را تجربه میکنم. درست مثلِ وقتی که این کلمات نوشته شدند. پس چی شد؟ من، مینویسم، پس، هستم! یعنی که، خوب استم! (لبخند.)
پینوشت: این نوشته پس از هفت روز بیزبانی و ننوشتن، نوشته شده است. محضِ اطلاع:هزارههایم اغلب تخلیۀ روانیِ صِرف هستند؛ پستهای وبلاگی اما محصولِ نوشتن.
موقتاً سوال: بعد از نصبِ مجددِ ویندوزِ ۱۰، فونتِ IranSans (فونتِ فعلیِ وبلاگ) و اغلبِ فونتها در وُرد دیگر آن نرمی و زیباییِ سابقشان را ندارند؛ نمیدانید مشکل از چیست؟
من از تنهایی فرار میکنم. من از مرگ هم فرار میکنم. از تنهایی فرار میکنم چون میخواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار میکنم چون میخواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده میگیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بیمعنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهاییای بیپایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمیتوانم معنا را در سیطرۀ بیمعنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بیامیدی ناامیدم میکند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض میکند و توخالی میشود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسامآور دارند. فرار از آن در لحظهای و کمتر از لحظه زمان میبرد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار میکنم. نمیدانم به کاری که من میکنم تا چه مقداری میتوان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشمبسته روی این لبه راه بروم. میترسم چشمهایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه میترسم، چون اشتیاقی وصفناپذیر برای پریدن در من ایجاد میکند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار میشوم از عطشِ تمامشدن. این است که جرئت نمیکنم چشمهایم را باز کنم. میتوانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این میترسم که تنهاییام دیگر اجازه ندهد از هیچچیزی بترسم. از نترسیدنم میترسم. میفهمیام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشمهای بسته میتوان عاشقت ماند. دوستداشتنت را از من دریغ نکن.
ساز زدن عجب کار مزخرفیست. آدم تا وقتی که مینوازد عمراً نمیتواند از نواختنش لذت ببرد؛ فقط توی گردابی که افتاده است بیشتر و بیشتر فرو میرود و تنها همین کششِ جنونآمیز است که نتبهنت یک جریانِ گوشنواز را پدید میآورد. آدمی را طوری از خود بیخود میکند که دیگر نمیشود گذرِ زمان را احساس کرد، و در کل به گیر افتادن در خلأ میماند. گوش دادن به موسیقی شاید مسحورکننده باشد، ولی ساز نوازندۀ خود را نه مسحور، که تسخیر میکند؛ و بهنظر تنها صدای بههم خوردنِ دستها و کفزدن باشد که نوازدۀ افسونشده را بتواند از چنگِ سازش نجات دهد و انگیزهای شود برای تجربۀ مجددِ این بیخودشدن و بهخودآمدن. ولی اگر این کفزدن و تشویقکردن هم نباشد نوازنده دوباره به سازِ خویش برمیگردد، ولی نه سیراب و پرنشاط، بلکه مثلِ تشنهای که مدام در حالِ دویدن است، به سوی سرابها.
نمیدانم اولین بار چه کسی اثرِ کفزدن را برای رهایی از رنجِ افسونشدگی کشف کرد؛ با اینحال نمیفهمم چه میشود که سحرِ موسیقی رفتهرفته آنقدر ضعیف میشود که شنیدنِ زیباترین نواها هم دیگر نمیتواند آدمی را مسحورِ خودش کند. البته میشود گفت این سیر حاصلِ خو گرفتن و ملالی است که ناچار از تکرارِ هر زیبایی و افسونگرییی به وجود میآید، ولی این همۀ ماجرا نیست. یا شاید هم این مائیم که در برابرِ آن سحر مقاوم میشویم، و «سحری که نتواند مرا مجنون کند، مقاوم و قویترم میکند»؟ ولی به هر صورت، اینکه آدمی آنقدر مقاوم شود که دیگر هیچ جادویی نتواند افسونش کند، فکر نکنم موضوعِ دلپذیری باشد.
گل را بو میکنند، گلبرگهایش را نوازش میکنند، به هم هدیهاش میدهند و همدیگر را با آن خوشحال میکنند، به تماشای زیباییاش مینشینند، گوشۀ لباس یا گیسوی خود را به آن آراسته میکنند، ولی هیچکس جرئت نمیکند به کاکتوس نزدیک شود. انگار کاکتوس آفریده شده است برای تنها بودن زیرِ گرمای طاقتفرسای بیابانها. تنها میشود به شکوهش خیره شد یا برایش دل سوزاند.
دلم میخواهد یک کاکتوس داشته باشم، توی یک گلدانِ کوچک، و هر روز به پایش کمی آب بریزم و لحظاتی را با هم خلوت کنیم، زیرِ گرمای دلپذیرِ خورشید، در این روزهای سرد.
ما آدمها میلِ سیریناپذیری داریم به دیدهشدن، به دوستداشتهشدن، به احساسِ ارزشمندی کردن؛ یعنی طبیعتمان اینطوریست، و گاهی همینها تبدیل میشوند به هدفِ زندگیِ کسی چون من و شما. میدانی چیست؟ نمیخواهم بگویم که این موضوع خیلی خوب است، و هم نمیخواهم بگویم که بد است. به همان اندازه که آدمی توی جمعِ مردمان، به این خصایص گرایش پیدا میکند، همان قدر هم وقتی تنهایی را درک میکند، عاشقِ خلوتگزینی و تنهایی میشود؛ و مدام این تنهایی، این «خود» را یافتن، این پیدا کردنِ بهترین همراه و همدم، این آرامشِ ابدی، این لذتِ وصفناشدنیِ اندیشهورزی، برایش ارزشمندتر میشود و بیشتر و بیشتر به سمتِ آن میل میکند و به سوی انزوا کشیده میشود. انسانها همیشه توی جدالی پایانناپذیرند، تا به لحظۀ مرگ، و حتّی شاید پس از آن هم؛ و همین جدالهاست که نمیگذارد از زندگی کنده شوند، که همیشه آنها را به زندگیشان متصل نگه میدارد؛ همین است که نمیگذارد زندگیشان بیمعنی شود، و همین است که زندگیها را از دامِ روزمرگی و تکرار نجات میدهد. هیچکس شاید تاب نداشته باشد که برای همیشه تنها باشد و کسی جز او روی زمین زندگی نکند، و کسی هم نمیخواهد تمامِ لحظهلحظۀ عمرش را توی اجتماع باشد و هیچگاه خلوتی برای خودش نداشته باشد تا به آرامش برسد. خب، این همه حرف زدم که لابد قرار بود آخرش جملهای بگویم که رازی را بر ملا میکرد و همه را به فکر فرو میبرد، ولی عجالتاً چنین حرفی توی دستوبالم پیدا نکردم. فقط میخواستم خیلی مختصر دربارۀ تنهایی و در جمع بودن بگویم، همین حرفهایی را که توی سرم شلوغ کرده بودند، بدونِ نتیجهگیریهای غمانگیز یا انگیزشی. (و البته توصیه میکنم به لینکِ سیوسومِ ستونِ «از همه جا»ی این وبلاگ نگاهی بیندازید؛ نامربوط نیست.)
دلم میخواهد حرف بزنم، کلمات را بلندْبلند بر زبان بیاورم، فریاد بکشم. اما میدانی، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی حتّی صدای ذهنم را هم نمیشنوم. تنهاییام من را ازم میدزدد؛ اما کسی نیست تا در مقابلش بایستد و نگذارد. روزی روزگاری، تنهایی کسی را دزدید و جهان از غم تنهاییاش جان داد. طوری نیست شد که انگار هیچگاه هستی به خود ندیده بود.
حالا دیگر دلم خیلی برای خدا میسوزد، آخر او بیش از همه تنهاست. اما تو نگذار احساس تنهایی کند. در تنهایی تنهایش نگذار.