ما آدمها میلِ سیریناپذیری داریم به دیدهشدن، به دوستداشتهشدن، به احساسِ ارزشمندی کردن؛ یعنی طبیعتمان اینطوریست، و گاهی همینها تبدیل میشوند به هدفِ زندگیِ کسی چون من و شما. میدانی چیست؟ نمیخواهم بگویم که این موضوع خیلی خوب است، و هم نمیخواهم بگویم که بد است. به همان اندازه که آدمی توی جمعِ مردمان، به این خصایص گرایش پیدا میکند، همان قدر هم وقتی تنهایی را درک میکند، عاشقِ خلوتگزینی و تنهایی میشود؛ و مدام این تنهایی، این «خود» را یافتن، این پیدا کردنِ بهترین همراه و همدم، این آرامشِ ابدی، این لذتِ وصفناشدنیِ اندیشهورزی، برایش ارزشمندتر میشود و بیشتر و بیشتر به سمتِ آن میل میکند و به سوی انزوا کشیده میشود. انسانها همیشه توی جدالی پایانناپذیرند، تا به لحظۀ مرگ، و حتّی شاید پس از آن هم؛ و همین جدالهاست که نمیگذارد از زندگی کنده شوند، که همیشه آنها را به زندگیشان متصل نگه میدارد؛ همین است که نمیگذارد زندگیشان بیمعنی شود، و همین است که زندگیها را از دامِ روزمرگی و تکرار نجات میدهد. هیچکس شاید تاب نداشته باشد که برای همیشه تنها باشد و کسی جز او روی زمین زندگی نکند، و کسی هم نمیخواهد تمامِ لحظهلحظۀ عمرش را توی اجتماع باشد و هیچگاه خلوتی برای خودش نداشته باشد تا به آرامش برسد. خب، این همه حرف زدم که لابد قرار بود آخرش جملهای بگویم که رازی را بر ملا میکرد و همه را به فکر فرو میبرد، ولی عجالتاً چنین حرفی توی دستوبالم پیدا نکردم. فقط میخواستم خیلی مختصر دربارۀ تنهایی و در جمع بودن بگویم، همین حرفهایی را که توی سرم شلوغ کرده بودند، بدونِ نتیجهگیریهای غمانگیز یا انگیزشی. (و البته توصیه میکنم به لینکِ سیوسومِ ستونِ «از همه جا»ی این وبلاگ نگاهی بیندازید؛ نامربوط نیست.)
- ۱ گفتوگو
- ۴۲۱ بازدید
- ۴ مرداد ۹۷، ۰۱:۱۷
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.