ساز زدن عجب کار مزخرفیست. آدم تا وقتی که مینوازد عمراً نمیتواند از نواختنش لذت ببرد؛ فقط توی گردابی که افتاده است بیشتر و بیشتر فرو میرود و تنها همین کششِ جنونآمیز است که نتبهنت یک جریانِ گوشنواز را پدید میآورد. آدمی را طوری از خود بیخود میکند که دیگر نمیشود گذرِ زمان را احساس کرد، و در کل به گیر افتادن در خلأ میماند. گوش دادن به موسیقی شاید مسحورکننده باشد، ولی ساز نوازندۀ خود را نه مسحور، که تسخیر میکند؛ و بهنظر تنها صدای بههم خوردنِ دستها و کفزدن باشد که نوازدۀ افسونشده را بتواند از چنگِ سازش نجات دهد و انگیزهای شود برای تجربۀ مجددِ این بیخودشدن و بهخودآمدن. ولی اگر این کفزدن و تشویقکردن هم نباشد نوازنده دوباره به سازِ خویش برمیگردد، ولی نه سیراب و پرنشاط، بلکه مثلِ تشنهای که مدام در حالِ دویدن است، به سوی سرابها.
نمیدانم اولین بار چه کسی اثرِ کفزدن را برای رهایی از رنجِ افسونشدگی کشف کرد؛ با اینحال نمیفهمم چه میشود که سحرِ موسیقی رفتهرفته آنقدر ضعیف میشود که شنیدنِ زیباترین نواها هم دیگر نمیتواند آدمی را مسحورِ خودش کند. البته میشود گفت این سیر حاصلِ خو گرفتن و ملالی است که ناچار از تکرارِ هر زیبایی و افسونگرییی به وجود میآید، ولی این همۀ ماجرا نیست. یا شاید هم این مائیم که در برابرِ آن سحر مقاوم میشویم، و «سحری که نتواند مرا مجنون کند، مقاوم و قویترم میکند»؟ ولی به هر صورت، اینکه آدمی آنقدر مقاوم شود که دیگر هیچ جادویی نتواند افسونش کند، فکر نکنم موضوعِ دلپذیری باشد.
****
گل را بو میکنند، گلبرگهایش را نوازش میکنند، به هم هدیهاش میدهند و همدیگر را با آن خوشحال میکنند، به تماشای زیباییاش مینشینند، گوشۀ لباس یا گیسوی خود را به آن آراسته میکنند، ولی هیچکس جرئت نمیکند به کاکتوس نزدیک شود. انگار کاکتوس آفریده شده است برای تنها بودن زیرِ گرمای طاقتفرسای بیابانها. تنها میشود به شکوهش خیره شد یا برایش دل سوزاند.
دلم میخواهد یک کاکتوس داشته باشم، توی یک گلدانِ کوچک، و هر روز به پایش کمی آب بریزم و لحظاتی را با هم خلوت کنیم، زیرِ گرمای دلپذیرِ خورشید، در این روزهای سرد.
- ۵ گفتوگو
- ۵۷۹ بازدید
- ۱۰ آذر ۹۷، ۱۱:۳۷
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.