دلم میخواهد حرف بزنم، کلمات را بلندْبلند بر زبان بیاورم، فریاد بکشم. اما میدانی، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی حتّی صدای ذهنم را هم نمیشنوم. تنهاییام من را ازم میدزدد؛ اما کسی نیست تا در مقابلش بایستد و نگذارد. روزی روزگاری، تنهایی کسی را دزدید و جهان از غم تنهاییاش جان داد. طوری نیست شد که انگار هیچگاه هستی به خود ندیده بود.
حالا دیگر دلم خیلی برای خدا میسوزد، آخر او بیش از همه تنهاست. اما تو نگذار احساس تنهایی کند. در تنهایی تنهایش نگذار.
- ۴ گفتوگو
- ۴۸۳ بازدید
- ۱۰ ارديبهشت ۹۷، ۰۰:۲۵
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.