رفته بودیم قبرستان، بهشت رضوان. تاکنون فقط 5 قطعهاش پر شده. از آخرین باری که رفته بودم، تغییراتِ زیادی کرده بود. دیگر همه جایش سرسبز بود. آن نهالهایی که سالها قبل کاشته بودند، تقریباً به درخت تبدیل شده بود. آن قسمتهاییاش هم که خالی بود، پر شده بود از نهال. درب ورودیاش هم دیگر تکمیل شده بود، چیزی شبیه به ورودی دانشگاه آزاد تهران، عظیم، البته با کلی رنگ فیروزهای و نیلی و قوسهایی زیبا، دو در؛ فقط مانده بد داربستها را بردارند.
خلاصه جای باصفایی بود؛ بیرون شهر. رفتن به آنجا، بیشتر شبیه به یک تفریح است. لااقل میتوان از این بابت خیالجمع شد که بازماندگانت، حداقل برای تفریح هم که شده، میآیند و بر قبرت فاتحهای میخوانند. بعد هم با کمی خنده و چندتا عکس و سلفی، برمیگردند به زندگیشان.
اَه که چقدر بدم آمد. نگذاشتند، مسخرهبازیها و سلفی گرفتنهای مهدی و حجت نگذاشت که مثل همیشه، کمی به مرگ نزدیک شوم در آن گورستان. نگذاشتند که به فکر فرو بروم و خیره به افق، سرخیِ خورشید را تماشا کنم. نگذاشتند در سکوت و خلوتی با خود، ژستِ متفکران را بگیرم. نگذاشتند که مثل همیشه، با آنهایی که زیر خاکها آرمیدهاند، کمی سخن بگویم.
حتی نگذاشتند که آن «لا اله الا الله»هایی که داشتند نزدیک میشدند، تحت تاثیرم قرار دهد. خجالت میکشیدم، با حرفهایشان میخندیدم اما نه مثل آنها، بلکه پشت به آن جمعیتِ سیاهپوشی که در چند قطعه آن طرفتر، داشتند عزیزشان را به آغوش سرد خاک میسپردند. یک لحظه چقدر بدم آمد از آن بهقبرستانرفتن، کاش با آن دو نمیرفتم؛ مردهها داشتند نگاهمان میکردند؛ نمیدانم که در آن لحظه، چه واکنشی از خود نشان دادند. غمگین شدند؟ به خوشیِ گذرایمان خندیدند؟ نفرینمان کردند؟ برای عاقبت بخیریمان دعا کردند؟ نمیدانم.
قبرستان، آرامش میخواهد. خیرهشدن میخواهد. نگاه کردنی متفکرانه میخواهد. همه جایش پر از درس است.
از همان بدْو ورود، شروع شد، مسخرهبازیها. مهدی میگفت نباید اسم آن اتاقها را «جنّت» میگذاشتند؛ از کجا معلوم، شاید کسی که در آن تو دفن میشود جهنمی باشد؛ بهتر بود به ترتیب یکی «جنّت» باشد و دیگری «دوزخ». حجت میگفت اگر جنّت خریدنی بود، هرچقدر هم که قیمتش بود، آن وقت پولدارها میخریدندش. و میخندیدیم. و همین مهم بود: خندیدن. هوا، هوای خنده بود. چه مسخره است! همه چیز سوژهای بود برای خندیدن. حتی پیدا نشدن ظرفی برای آب آوردن. حتی آن ظرف بزرگ، همانی که دستمان بهش نمیرسید چون داشت به درون ماشینی برده میشد که ازش آمده بود. حتی آن مشمّای آب، آن مشمّای سوراخی که اشک میریخت بر قبر، بر حال ناخوش ما.
پس از فاتحهای، رفتیم سر وقتِ قبرِ یکی دیگر از آشنایانی که در آن نزدیکی بود. نشستم، پایینِ انگشترم را کوبیدم به سنگِ قبر تا فاتحهای بخوانم؛ مهدی گفت: اشتباهی در زدی، درِ بغلی را بزن. و خندۀ حضار.
برگشتنی، سوار بر موتورها، راجع به قبرهای خالیای بحث شد که روزی قرار است در آنها بخوابیم. گفتیم چه بهتر است که همگی کنار هم باشیم، و دیگر آن قبرستان میشود پاتوق اصلیمان. حجت جملهی مشهوری را گفت که در خانوادهمان زیاد به کار برده میشود: «آن کسی بُرد کرده است که حالا زمین بخرد». البته این جمله معمولاً در خانوادهمان اینطوری به کار برده میشود: «آن کسی برد کرد که فلان وقت(اشاره به گذشته) زمین خرید. [و افسوسِ حضار]». از فرصت استفاده کردم و گفتم: «آن کسی بُرد کرده است که حالا یکی دوتا از جنّتهای این قبرستان را بخرد». و تایید و تحسین و توضیحاتِ حضار با صدایی بلند، چرا که روی دو موتورِ در حال حرکت بودیم. از گسترشِ شهر حرف زدیم، از مسکونی شدنِ بیابانها. دیگر از محوطۀ قبرستان خارج شده بودیم و وقتِ گاز دادن بود. در حالِ برگشتن به شهر بودیم، به زندگی.
- ۰ گفتوگو
- ۴۸۶ بازدید
- ۲۱ آبان ۹۶، ۲۱:۴۱
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.