شاید نوشتن، آخرین سرپناهی باشد که هر کسی میتواند در پناهش احساس امنیت کند. گاهی نوشتن، آخرین کاری است که کسی میتواند از پسش بر بیاید؛ در آخرین لحظاتِ زندگی در دنیای تنهایی که ابرها، بر آسمانش چیره شده است، در دنیایی که تاریکی دارد همه چیز را، همه چیز را میدرَد. گاهی نوشتن، آخرین راهیست برای کسی که میخواهد لحظاتی دنیا او را به حال خودش رها کند؛ میتواند لحظاتی را با خودش، با خدای خودش، و با هرکسی که خودش بخواهد، خلوت کند.
گاهی نوشتن، آخرین کاری است که از پس کسی بر میآید؛ کسی که هنگام مرگ، نامهای را به امید خوانده شدن مینویسد. لااقل میدانی که هنگام نوشتن، کسی هست که با تو حرف بزند، کسی هست که آن را بخواند، حتی اگر آن کس فقط خودت باشی.
هوا امروز چقدر ابری بود؛ یعنی خیلی ابری بود. رنگِ سفیدِ آسمان، مرا به یاد آن روزها، یاد آن شهر انداخت.
هربار، همین که به ورودیِ آن شهرِ غریب میرسیدم، قلبم بیقراری میکرد؛ مثل آن ماهیِ قرمزِ کوچکی که از تُنگ آب بیرون پریده باشد، روی زمین.
آن شهر، شهرِ دل آشوبی بود، شهرِ غم بود، شهرِ خبرهای بد بود، شهرِ تخت های بیمارستانی بود، شهر اتاق های عمل بود، شهر از دست دادن بود، شهرِ دیگر سالم برنگشتن بود، شهر گورستان های سوت و کور بود، شهرِ نماندن بود، شهرِ کوه های برف گرفته بود، شهرِ سردی بود.
آن شهر، هوایش پر از اضطراب بود، لحظهلحظهاش در تب و تاب بود. آن شهر، ابرهای گذرایی داشت؛ سایهها، میآمدند و میرفتند، تند تند. نورِ خورشید در آن شهر، زرد نبود، سفیدِ سفید بود، گاهی هم خاکستری.
آن شهر، شهر ماندن نبود. نمیدانم، شاید هم اگر غریبهای تنها یک روز آنجا بماند، دیگر متعلق به آنجا شود و محکوم به مردن در همانجا. دیگر هیچ راه فراری نیست؛ آن شهرْ غریبهای را در خود راه نمیدهد، و اهل خود را هم هیچگاه رها نمیکند.
این احساسات نسبت به آن شهر، گرچه هیچگاه در من نیست نمیشود، ولی شاید کمرنگ شده باشد. آن روزها، مگر میشود فراموششان کنم؟ هیچکسی نمیتواند بدترین روزهای زندگیاش را فراموش کند. آن روزها، همانندِ کابوسِ افتادن در چاهِ ناتمامی بود که هر لحظه حس میکردم به آخرش رسیدهام، ولی نه، نمیرسیدم. قبل از اینکه به تهِ چاه برسم و تمامِ تمامم کند، کابوس به پایانِ خودش رسید. خوابِ سنگینی بود، هنوز هم برخی اوقات فکر میکنم در همان کابوسم. اما، چه زود گذشت. گذشت، و میگذرد، ولی نصفهجانت میکند تا بگذرد. بگذرد، این نیز بگذرد. «هم رونقِ زمانِ شما نیز بگذرد. بادِ خزانِ نکبتِ ایّام، ناگهان، بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.»
- ۳ گفتوگو
- ۵۴۸ بازدید
- ۲۰ آبان ۹۶، ۲۲:۲۹
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.