در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

حس کرد کمی درد به پاهایش چسبیده. دیشب به خاطرش آمد. از دردهای دیشب ترسیده بود؛ از دردهایی که در مغز استخوان‌هایش وول می‌خورد. کم پیش می‌آید کسی مغز استخوان‌هایش را احساس کند. سال‌ها می‌شد که فراموش کرده بود اصلاً چنین چیزی در بدنش وجود دارد. نمی‌خواست که دوباره احساسشان کند. قبل از اینکه سجّاده را پهن کند و شروع کند به خواندن نماز ظهر، رفت سراغ سبد قرص‌ها. بستۀ استامینوفنِ 325 به چشمش خورد، اما برش نداشت، دنبال چیزی قوی‌تر بود. گشت و گشت تا اینکه بستۀ خالی شدۀ استامینوفن کدئین را دید؛ فقط یک قرص داشت. بیرونش آورد. انداختش بالا، لیوان آبِ گرم را به سر بلند کرد. آب را بلعید، ولی قرص نرفت پایین. قلپ بعدی، و قلپ بعدی. خیالش راحت شد.

***

نیمه‌شب بود، چیزی از خواب بیدارش کرده بود؛ یک صدا، صدایی نخراشیده، شبیه به خروپی بلند. گیج و منگ بود، و همچنین سنگین، و داغ. به این فکر نکرد که آیا هنوز هم چشم‌هایش می‌سوزد یا نه. البته دیگر مهم نبود؛ مهم نبود که به چه دلیلی زودتر از همیشه چشم‌هایش را بسته بود و خودش را رها کرده بود در رختخواب. دردی را در پشت و کمر و شانه‌هایش حس می‌کرد، اما آنقدری نبود که مانعِ خواب شدن شود. و دوباره، چشم روی چشم گذاشت.

تازه به خواب عمیق رفته بود که درد در وجودش بیدار شده بود. انگار که آن دردهای سطحی، به درون نفوذ کرده بودند. هی تکانش می‌داد، عضلاتش هی منقبض و منبسط می‌شدند، و کشیده. هی از این پهلو به آن پهلو می‌شد، بی‌قراری می‌کرد.  سردش شده بود. سعی می‌کرد در زیر پتو، همۀ سوراخ‌هایی را که سرما از آن‌ها به داخل می‌خزیدند، بپوشاند. فایده نداشت، سرش را هم برد داخل. آن زیر، بدنش داغ بود و این را می‌توانست بفهمد، ولی سرما به پوستش چسبیده بود و ازش جدا نمی‌شد. با هر نفسی که می‌کشید، هوا گرم‌تر می‌شد، ولی سرما از بین نمی‌رفت. دست‌هایش یخ کرده بود؛ یکی را داد زیر بغل، آن یکی را هم لای پا. مثل جنینی در رحم، خودش را جمع کرده بود. سعی می‌کرد به درد توجهی نکند. تمام فکرش را به گرم کردن خود مشغول کرده بود. نفس می‌کشید، نفس می‌کشید، نفس می‌کشید... چشم‌هایش را روی هم فشار می‌داد و نفس می‌کشید، اما فریادهایی که از مغز استخوان‌هایش بلند می‌شد، به او اجازه نمی‌داد که بخوابد. تنها را نجاتش این بود که زودتر به خواب برود، و رفت، اما خودش هم نفهمید چطور، و کِی.

بیدار شد. نورِ شیری رنگِ مبهمی اتاق را کمی روشن کرده بود. سبک شده بود، دیگر دردی حس نمی‌کرد، ولی سرش همچنان گیج می‌رفت و سنگین بود. «نماز قضا شده است؟ حتماً شده است دیگر...». سرش را رها کرد روی بالش، و چشم‌هایش را با خیالی آسوده، بست. 

  • ۰ گفت‌وگو
  • ۵۷۵ بازدید
  • ‎۱۶ آذر ۹۶، ۱۴:۱۴

گفت‌وگو

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی