پیشنوشت: ایپولیت (یکی از شخصیتهای داستانِ «ابلهِ» داستایِفسکی) جوانی خوشفکر و اهلِ استدلالی است و گاهی علاقۀ شدیدی به سخنرانی برای مردم پیدا میکند ـ و در اغلب اوقات هم همگی تحتِ تاثیر حرفهایش قرار میگیرند. او که به شدت مسلول است و در ۱۸ سالگیاش بیش از سهچهار هفته امید به زندگیاش نیست، از صفحۀ ۶۲۰ تا چهل صفحه بعدِ کتاب شاهدِ خواندنِ وداعنامهاش در حضورِ یک جمعِ نیمهدوستانه خواهیم بود. در انتهای این صفحات ایپولیت تصمیمش را برای خودکشی اعلام میکند و از هر جهت هم آن را موجه و منطقی به تصویر میکشد و به گفتۀ خودش از روی ضعف یا ناامیدی نیست که میخواهد به زندگیاش پایان دهد. در پایین متنی را میآورم که نویسنده بعد از اتمامِ خواندنِ آن وداعنامه نوشته است. (البته خواندنِ آن وداعنامه نیز خالی از لطف نیست.)
اشخاص عصبی در تنگناهای سخت چنان کلافه میشوند و اختیار از دست میدهند و به وقاحتی چنان صادقانه میرسند که دیگر از هیچ چیز پروا ندارند و هر جور ملاحظه را کنار میگذارند و از هرگونه رسوایی استقبال میکنند و حتی از آن خشنود میشوند. به هر کسی میتازند، هر چند به ابهام، ولی با عزمی استوار قصد دارند که یک دقیقه بعد خود را از برج کلیسایی فرواندازند و با این کار یکباره به همۀ تردیدها، چنانچه در میان باشد، پایان بخشند. یکی از نشانههای این حال معمولاً اینست که نیروهای جسمانی به زودی کاستی میگیرد تا تمام شود. تنشِ فوقالعاده و میشود گفت غیرطبیعی که ایپولیت را اکنون برپا میداشت به این پایه رسیده بود. این پسر هجده ساله که از بیماری سخت نزار شده بود به نوبرگِ لرزانِ درختی میمانست که از شاخه کنده شده باشد. اما همینکه نگاهی به اطراف انداخت و شنوندگانِ خود را دید ـ و این اولین نگاهی بود که در این یک ساعت به آنها میانداخت ـ نفرتی همه نخوت و تحقیری همه اهانت در نگاه و تبسمش ظاهر شد. عجله داشت که آنها را به چالش بخواند. اما شنوندگانش هم سخت از او بیزار شده بودند. همه با اوقاتِ تلخ و سر و صدای بسیار از جای خود برخاستند. خستگی و مستی و تنشی عصبی بر اغتشاش و اگر بتوان گفت، بر زشتی احساسشان میافزود.
پینوشت: اگر کنجکاو شدید که بدانید ادامۀ داستان چیست، باید ناامیدتان کنم. خودم هم خواندنِ داستان را کنار گذاشتم و مستقیم آمدم اینجا تا یک چیزی را بگویم. اینکه اوجِ داستانِ این شخصیت، درست همین لحظه است. و نقطۀ اوجِ زندگیاش هم. اینجا بود که یک توئیت نوشتم و خواستم آن را اینجا هم قرار دهم: مهمترین نقطۀ زندگی میدانید کجاست؟ جاییست که زندگیِ فرد از «داستان» به «فراداستان» تبدیل میشود. حتّی میتوان آن لحظه را نقطۀ اوجِ داستان دانست چون از آن به بعدش دیگر اهمیتی ندارد. و میدانید؟ گذشتۀ او در آن لحظه نسبت به حال و آیندهاش حکم الماس به یک تکه سنگِ بیارزش را خواهد داشت؛ گرانبها، دستنیافتنی و پرمعنا.
- ۷۷۹ بازدید