گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
«خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوشۀ بالایش خیره میشوم و برای چندمین بار، خاطرۀ لحظۀ نگاشتهشدنِ آن کلمات را به خاطر میآورم. ولی حالا، صورتش باز محو شده. مگر چند روز گذشته؟ صفحه میزنم تا برسم به آخرین صفحهای که خوانده بودم. شروع میکنم به خواندنِ حرفهای کسی که هنوز درست نمیشناسمش.
مینشینم همانجا روی زمین و خیره میشوم به همۀ اینها، که هیچ است. آخرش هیچ است. اما بهتر از هیچ هم هست. همۀ آن خلنگها هنوز در سرم نیش میزند. این یکی را هم میگذرانم. میدانم. میشود یک خارِ دیگر توی سینهام، و با همان دوباره راه میروم، و میخندم. شاید حتّی دوست بدارم. نه، دوستداشتنی دیگر در کار نیست. دیگر احتیاجی هم نیست. آخرِ کار هیچوقت احتیاجی به دوستداشتن نیست.
ـ خاکستر؛ حسین سناپور
بعد از خواندنِ این کلمات، مکث میکنم. هیچ است؟! نکند که باشد؟ از خودم و از لحظه خارج میشوم. به درونِ تاریکی نگاه میکنم. نور میبینم. به شب فکر میکنم. به بوستان. به نیمکت. به گرمای آن شبِ سرد. یعنی میشود که همهاش خیالاتِ واهیِ ذهنِ پریشانم باشد؟ چهرۀ محوْ لبخند میزند و کتاب را میگیرد جلوم. مالِ من است؟! با ناباوری کتاب را از دستش میگیرم و به صفحۀ اولش نگاه میکنم. میخواهم ناباوریام را پشتِ ذوقزدگیِ چهرهام قایم کنم. آیا توانستم؟! چهرۀ محو از بینِ قفسههای کتاب راه میافتد. دنبالش بهراه میافتم تا گمش نکنم. باهاش تا دلِ تاریکیِ سردِ شب حرکت میکنم. مینشینم. خاکستر را میگذارم یکطرفم. دستم را حلقه میکنم دورِ خیالِ بودنش. با خیالش گرم میشوم. این خیال است؟ با دستهام خیال را باور میکنم. به صفحۀ اولِ خاکستر نگاه میکنم. دور میشود، دورتر، دور... چقدر دورم؛ چقدر دور...
از خواب میپرم. داشتم شانهبهشانۀ آن چهرۀ محو قدم میزدم. دستش توی دستم بود؟! یادم نمانده... من دارم از تاریکی میکشم بیرون، اما فراموشی انگار هنوز ولم نکرده است. تقلّا میکنم، با یادآوریِ لحظهبهلحظۀ خاطرۀ آن روز. خاطرهای که میخواهم با یادآوریاش، توهّم و محالبودنش را خط خطی کنم و بهش اعتبار دهم. دارم از تاریکی میکشم بیرون و این یعنی بیش از هر وقتی خوشحالم، به همان اندازه که غمگینام. حالا برای یادآوریِ آن چهرۀ محوشده، دارم خودم را از تهِ چاهِ نیستی میکشم بالا. باز احساسِ زندهگی میکنم. باز دلتنگ میشوم چنانکه به سختی میشود نفس کشید. باز ذوق میکنم و سرمست میشوم. باز چنان غمگین میشوم که نمیتوانم راهِ اشکها را سد کنم. حالا دوستداشتن را در خودم احساس میکنم، عمیقاً. به خودم و به لحظه بازمیگردم. آن پاراگراف را دوباره میخوانم. اینها همه هیچ است؟ کتاب را میبندم. کمی مکث میکنم و دوباره میروم سراغِ صفحۀ اولش. نگاه میکنم و لبخند میزنم.
با دستهایم
به تو میاندیشم
و خواب
از چشمانم طفره میرود
اسفندماه نودوهفت
- ۵۳۱ بازدید
- ۹ اسفند ۹۷، ۱۶:۲۹