از آن جهت مینویسم چون عهد کردهام تا بنویسم. میتوانستم بنویسم و در جایی نوشتههایم را دفن کنم که دست هیچ بنیبشری هم به آن نرسد. اما میخواهم اینها را اینجا بنویسم. شاید کسی اصلاً نخواند. شاید بخواند و خوشش نیاید. شاید در میانۀ خواندن این نوشتهها، آن را رها کند. اما این شایدها هیچکدامشان مهم نیست. هست؟ برای من که نیست. پس بگذار همینجا بنویسم.
نوشتم امروز حالم ناگفتنیتر از هر وقتی است. اما پاک کردم. نوشتم امروز دنیا برای من هیچ معنایی ندارد. نوشتم و پاک کردم. نوشتم امروز حال خودم را نمیفهمم و نمیدانم چه میخواهم و چه باید بکنم. نوشتم و پاک کردم. نوشتم امروز هیچ چیزی مثل گذشته نیست، در حالی که هیچ فرقی هم با روزهای گذشته نکرده است. نوشتم و پاک کردم. نوشتم من هیچ یاری ندارم تا در دشواریهای گذشتن از این روزهای سخت، یاورم باشد؛ آیا کسی هست مرا یاری کند؟ و باز هم نوشتم و پاک کردم. و شاید هم ننوشته پاک شده باشند. حقیقت این است که هم خودم را گم کردم و هم دنیا را. نمیدانم کیستم و در کجایم و قرار است به کجا بروم و چگونه بروم. همۀ اینها را گم کردم. هرچه یادداشت و یادگاری که از گذشته داشتم، و از خودم، گمشان کردم. و حالا در جایی قرار گرفتهام که نه انگیزهای برای پیش رفتن دارم و نه خاطرهای برای برگشتن. مستاصل شدهام، بیش از هر وقتی. اما نمیخواهم زیادی در همین حال باقی بمانم. به پرندهها فکر میکنم. به کلاغها، به پرستوهای مهاجر. به این فکر میکنم که آنها چقدر بیشتر از من جهان را دیدهاند و جهاندیدهترند. ولی با اینحال هر سال و هر سال کوچ میکنند و از جایی به جای دیگری پرواز میکنند و روزهایی دراز در سفرند و چه روزهای سختی هم. و پیش خودم میگویم که حتّی آنها هم تاکنون مکانی را برای زندگی دائمی، پیدا نکردهاند. نه، دلم برایشان نمیسوزد بخاطر بیخانمانیشان، بلکه به سبکزندگیشان حتّی رشک میبرم. آنها آزادند و هر سال به خودشان یادآوری میکنند که چگونه باید آزاد بود و آزادگی کرد. آنها در قفس نیستند. میدانید، در قفس بودن، تنها در قفس بودن نیست. گاهی یک خانه، میتواند قفس باشد؛ گاه یک محله، یک روستا، یک شهر، یک استان، و یک کشور حتّی! و به این فکر میکنم که بیشتر ما انسانها تمام عمرمان را در قفس زندگی میکنیم و حتّی نمیفهمم که در قفسایم. و نمیفهمیم هم که معنای آزادی چیست. نه، من نمیگویم که معنای آزادی چیزیست که از کلمات پیشینم برداشت میشود؛ نه! و نمیگویم هم این مرزهایی که به دور خود میکشیم، دیوارهای زندان است. نه. زیرا میتوانی همیشه به هرجایی که میخواهی بروی، ولی در کالبد خودت زندانی باشی، و حس کنی در زندانی تنگتر از همیشه، محبوس هستی. و بندهایی که به چشم دیده نمیشوند، همچون ماری به تنت دویدهاند و پیچیدهاند و تو هم هیچ نمیتوانی بکنی. و من حالا فهمیدهام که در همین زندان است که اسیر شدهام و گرفتار. و همچون پرندۀ آزادهای که در قفس شده باشد، بال میکشم و به هر سویی میروم، اما بالهایم از شدّتِ ضرباتی که دیوارههای زندان به آنها وارد کرده است، زخمی شدهاند و بدنم هم، کوفته و بسیار خسته. و حالا چون مردهای در گوشهای از این قفس افتادهام، تا وقتی که دوباره نایی در جانم حس کنم و دوباره پر بکشم و تقلّا کنم برای آزادی. اما، حالا که اینقدر خسته شدهام، از خودم میپرسم: بیرون از این زندان چه خواهد بود؟ و پلکهایم را آرام، روی هم مینهم. و حتّی دیگر برایم مهم نیست که پشت این دیوارهها چه باشد؛ و در این خستگی هیچ چیزی برایم معنی ندارد، و نه هیچ اهمیتی. و در انتظار امیدی هرچند مبهم، نفس میکشم. دمی و بازدمی. و باز هم دمی و بازدمی.
پینوشت یک: ناراحت میشوم از اینکه میبینم نوشتهام اینچنین ناراحتکننده است. حقیقتاً دوست ندارم این را. نویدِ نوروز از هماکنون به گوش هر کسی خوانده میشود، شاید اینها همان خانهتکانی باشند. شاید دارم خانهام را از هرچه ناراحتی و ناگواری است، پاک میکنم، و دلم را.
پینوشت دو: نزدیکهای نوروز که میشود، شبها یک دلتنگی بخصوصی همراه خودشان دارند. دلتنگییی که تنها در ایام پایانی سال میشود حسش کرد. اینطور نیست؟ یا شاید هم تنها برای من اینطوریست. هیچ چیزی به اندازۀ گرمای بهاری که سرمای شبهای زمستانی را میکوچاند، مرا دلتنگ نمیکند. دلم را میفشرد حسابی. شاید میخواهد شیرۀ زندگیِ یکسالهام را بگیرد و به یادگار پیش خودش نگه دارد!
- ۰ گفتوگو
- ۴۴۹ بازدید
- ۱۱ اسفند ۹۶، ۱۸:۰۱
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.