پیشنوشت: این روزها حرفی ندارم برای گفتن. هرچه مینویسم روزنوشت و دلنوشته است. یعنی که ارزش چندانی ندارند برای خوانده شدن. مینویسم برای خودم. شاید بعدها سری زدم به این نوشتهها و خاطرهبازی کردم، و شاید هم سوژهای شد برای خندیدن. مهم نیستند بهرحال؛ مثل همۀ حرفهای دیگرمان. فقط میخواهم وبلاگ را بروز نگه دارم.
دیروز حالم خوب نبود. یعنی همیشه میشود که حال آدم خوب نباشد، به هر دلیلی، و یا به هیچ دلیلی؛ میتوانم بگویم که دیروز خیلی بد حالم خوب نبود. البته شاید شایسته باشد که بگویم مثل همیشه بد بود، اما کمی بدتر از همیشه. آخر این چند وقته کلاً حالم بد بوده. از نوشتههایم معلوم است. «تنهایی» احساسی است که تو گویی فصلی یکبار هم احساسش نمیکنم. غریبترین حسی است که تاکنون احساسش کردهام. «تنهایی» نه به آن معنیِ همهگانی و ظاهریاش؛ چرا که در شلوغی تنها شدم. و هم نه آن «تنها»، به معنیِ ارتباط نداشتن با افراد دوروبر؛ چرا که ارتباطم را با اطرافیانم قطع نکرده بودم. سکوت نکرده بودم. میخندیدم. از منظر آنها بیش از هر وقتی شاد بودم؛ آخر دست خودم نبود، خودم را پشت خندههایی پنهان میکردم که بیشتر به قهقهه شبیه بودند. خودم میدانستم که دارم هم به خودم و هم به بقیه دروغ میگویم، و آن چیزی نبود که بودم، ولی نمیدانم؛ فقط میخندیدم. مثل مستها شده بودم. دلیلی برای خندیدن نداشتم و هر موضوعی بهانهای بود برای بلند کردنِ صدایم به خنده برای کسانی که میخواستند با من همصحبت شوند.
«تنهایی» بر من مستولی شده بود. این چند وقته حس میکنم ابری تیره بالای سرم هست و هی میبارد ولی بارشهایش خالیاش نمیکند؛ بیوقفه میبارد؛ درست مثل توی کارتونیها. شاید افسرده شده باشم؛ که احتمالش زیاد است. شاید هم این نوشتهها باعثِ خودتلقینی میشوند و بیجهت مرا هر روز ناراحتتر و دلتنگتر و تنهاتر میکنند. نمیدانم... بیش از هر وقتی تنها شده بودم. بیگانگی را با تمام وجودم احساس میکردم. میدانستم که هیچ چیزی نمیتوانست آرامم کند. دلم خیلی سنگین شده بود. این روزها حالِ خودم را نمیفهمم. پناه بردم به صدای بلند موسیقی. پرشور و پرصداترین آهنگهایی که داشتم مال حامد زمانی بود. چندتا تیز و تندش را پلی کردم. آزادی، دلارام، سردار من، و «خبری هست» را. واژهها و معنیشان برایم مهم نبودند؛ صداها مهم بودند؛ آهنگش مهم بود، و احساسش. توانستند یخم را آب کنند. کمی سبک شدم؛ اما کافی نبود. رفتم سراغ یک آلبوم قدیمی. درست مثل یک آلبومِ عکسِ قدیمی، که پر از خاطرههای متفاوت و گاه غریباند. أحلی و أحلی، از عمرو دیاب. این آلبوم را یک دوست بهم داده بود و من هم در زمانِ خاصی از روزهای زندگیام به ترکهایش گوش میدادم. روزهای خاصی بود. روزهایی که منِ آرمانگرایم در من زندگی میکرد. روزهایی بود که برای لحظهلحظهاش هدف داشتم و پر از شور و امید بود. آن روزها خالص بودند؛ پر از ایمان بودند. ارزشمند بودند؛ مهم بودند. و همۀ اینها باعث میشود وقتی که به این آلبوم گوش میدهم احساسات غریبی به سراغم بیاید، و خاطراتی غریبتر. گاهی خوابهایم را به خاطرم میآورد، گاهی هم بخشهای غریبی از کودکیام را. شاید «غریب» تنها واژهای باشد که میتواند آن احساسات و خاطراتِ مبهم و تاریک را بیان کند. همین حالا هم دارم به همان آلبوم گوش میدهم. به صدایش، به آوایش، به احساسش. معنای واژههایش برایم اهمیتی ندارد؛ مثل همیشه. و بعد از گوشدادن به آن آلبوم، یخم به کلی آب شد. پر بودم، ولی نمیدانم از چه. و اشکهای پنهان مرهم شدند. اما میدانی، این اشکها فرق داشتند؛ آخر نمیدانستم از برای کدام درد جاری شده بودند. و تنها شده بودم. بیش از هر وقتی احساس تنهایی میکردم.
- ۱ گفتوگو
- ۴۵۰ بازدید
- ۱۴ اسفند ۹۶، ۲۳:۳۹
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.