اوضاع به طور شگفتآوری مضحک است. میدانم که از همه چیز خبر دارید. البته امیدوارم از کسانی نباشید که مدام حرف از گرانیِ لحظهایِ سکه و ارز میزنند و گلایه دارند و شکایت میکنند و در برخی اوقات هم بسیاری را به فحش میکشند ـ از ریشه تا شاخ و برگها را. من وقتی به این فکر میکنم که همان اندک پولی که درست همین زیر مخفی کردهام مدام دارد ارزشش کمتر میشود و تحلیل میرود، تنها میخندم ـ و نه خندهای تلخ از روی خشم؛ تنها احساس میکنم ماجرایی بس خندهآور است، وقتی پساندازت در حالی که در امنترین نقطۀ زمین قرار دارد، مدام ازش دزدی میشود و کم میشود و کمتر. مسخره است؛ نیست؟
حالا حتّی لازم نیست بابت نفس کشیدنت پول خرج کنی، اگر نفست را هم حبس نگه داری، عقربۀ ثانیه که میچرخد پول تو هم کمتر میشود. و البته، چه اهمیتی دارد؟ میتوان به عنوان یک گرهِ داستانی نگاهش کرد، که زندگیات را جذابتر میکند و اجازه نمیدهد با آرام و قرار گرفتنِ اوضاع، داستانِ زندگیات کسی را خسته کند، و حرفی نداشته باشی برای گفتن. این روزها مردم اشتراکات جدیدی پیدا کردهاند، همهاش هم به لطفِ همین اوضاعِ متشنج. مردم دارند روزبهروز به همدیگر نزدیکتر میشوند و صداهاشان یکیتر، و موضوعاتی که راجع بهشان صحبت میکنند هم دارد یکرنگ میشود. حالا کافیست تا به هر بهانه و دلیلی، کنار شخصی بایستی، و به جای اینکه از گرمای هوا حرف بزنی از این مسائل جدید بگویی؛ و اگر هم خلاقیت به خرج بدهی و راجع به این مسائل کمی غور کرده باشی و چندتا نوشتۀ پدرمادردار هم راجع بهشان خوانده باشی، با تحلیلهایت حسابی سرِ همه را گرم نگهداری، و حتّی برایشان داستانپردازی کنی و از این کارت لذت ببری.
خلاصه اوضاع آنقدری هم که فکر میکنید، بد نیست ـ البته نه که بگویم همه چی آرومه، و من چقدر خوشحالم؛ نه. شاید اگر پایه میبودید و به دنبالِ هیجان و لذت و مثلاً آزادی و معنا و برابری و از این دست مزخرفات، میشد مثلاً الکی انقلابی به راه انداخت و نام حکومت را تغییر داد و باز دوباره به زندگییی که ظاهراً تغییر کرده و مطبوع شده است امیدوارانه ادامه داد. و یا اگر اوضاعتان خیلی وخیم شده است و زندگی بس پردرد و رنج و مشقت، میتوانید به این فکر کنید که تحمل این روزها خاطره خواهد شد و میتوان بعدها در جلساتِ روشنفکرانه در کافهها از آن یاد کرد و یا در جمع خانواده و فرزندان و نوهها از چنین موضوعات هیجانانگیزی حرف به میان آورد و از سرگذشتِ گرانبها و پر فرازونشیبِ خود افسانهها گفت.
البته من که ترجیح دادهام با همان اندک پولی که دیگر نمیشود با آن گوشیِ مدل بالا خرید، یک هارمونیکا(سازدهنی)یِ ارزانقیمت بخرم و یک مضرابِ سهتار و یکی دوتا هم کتاب، و کمی هم زندگیِ هنریام را پیش ببرم ـ همانی که سال پیش با سهتار شروع شد و خیلی زود متوقف گردید. بالاخره آن وقت میشود با نواختنِ موسیقیِ متنِ پدرخوانده، و یا برخی از قطعههای باخ و بتهوون و بقیۀ این افرادی که ترجیح دادهاند به موسیقی پناه ببرند و زندگیشان را وقف آن کنند، از صدای دلنشینِ هارمونیکایم لذت ببرم، و یا با صدای سهتارم خودم را مسحور کنم. و ماجرا از کجا شروع شد؟ دیروز در دو ساعتی که برق رفته بود، عرقریزان رفتم سراغ سهتار و بعد از مقداری تمرین، دیدم در همان اندک زمان، پیشرفتی قابلتوجه داشتم. خب مایه امیدواریست. بعد تصمیم گرفتم یک مضراب سهتار سفارش دهم ـ چیزی که مانعِ بزرگی بود بر سرِ زندگیِ هنریام. و از آنجایی که دیدم هزینۀ پست بیشتر از خریدم است، گفتم چرا یک سازِ ارزانقیمت هم کنارش نخرم؟ و آنجا بود که با صدای دلفریبِ سازدهنی آشنا شدم و ساعتها غرقِ آن بودم. به نظر میرسد در این برهۀ حساسِ کنونی که زندگی مدام رنگ عوض میکند و گاه پوچ و میشود و گاه پرمغز، بهترین کار مسخرهگی پیشه کردن است و مطربی آموختن. بله!
- ۳ گفتوگو
- ۵۱۲ بازدید
- ۶ تیر ۹۷، ۲۱:۰۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.