«مهم نیست که چقدر میخواهی، مهم این است که چقدر میتوانی.»
خیلی دلم میخواهد که رمانی همچون هفتگانۀ هری پاتر بنویسم؛ میخواهم، اما نمیدانم که میتوانم یا نه. البته تمام سعیم را میکنم. بالاخره باید از یک جایی شروع شود، آرزوها را میگویم.
آرزو داشتن گناه نیست، بخصوص آرزوهای بزرگ، بلکه منابع بزرگی از نور هستند که اجازه نمیدهند تا وجود آدمی از سیاهی پر شود؛ نمیگذارند تا خودت را بر لبه پرتگاهی بیابی که از بیچارگی و ناامیدی کارت به آنجا کشیده است. محکم دستت را میگیرند و از سقوطی دردناک نجاتت میدهند، پرواز کردن را به تو میآموزند، زندگی کردن را میآموزند، معنا میپاشند درون زندگی...
اما تو هم نباید از آنها دست بکشی و ناامیدشان کنی، چونکه در آن حالت میبینی که زودتر از تو از پیشت رفتهاند. باید تمام سعیت را برای تحققشان بکنی، آخر آنها هم تنها امیدشان به توست. تویی که به وجودشان آوردهای، نباید در تاریکیِ شب بگذاریشان پشتِ درِ یتیمخانهی آرزوها. نمیدانم این را در مورد آرزوها میدانستی یا نه، خیلی احساساتی هستند؛ دق میکنند از اینکه خود را رها شده ببینند. زندگیِ آرزوها همین است...
- ۰ گفتوگو
- ۵۳۶ بازدید
- ۲۴ شهریور ۹۶، ۱۶:۰۱
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.