در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

ساعتِ ششِ صبح شده است؛ دلم می‌خواهد گوشی‌ام را خفه کنم، یا حداقل کاش ممکن بود زمان را نگه می‌داشتم. حساب که می‌کنم، می‌بینم کلاً سه‌ساعت بیشتر نخوابیده‌ام. با خودم می‌گویم پنج‌دقیقۀ دیگر، و محکم می‌کوبم به صورتِ گوشی. یک ثانیه بعد، دوباره صدای گوشی بلند می‌شود. کاش می‌شد تا قافِ قیامت راحت گرفت خوابید. توی خواب‌وبیداری ام و نمی‌فهمم چطوری آمپولِ پر از آب‌مقطر توی دستم است. حالا چه کار داری؟ هست که هست؛ بهتر! سوزن را فرو می‌کنم توی سرِ لاستیکیِ بطریِ شیشه‌ای و همه‌اش را خالی می‌کنم. شیشۀ دارو را آنقدر تکان می‌دهم که کف می‌کند. منتظر می‌شوم تا کفش بخوابد. حالا شیشه را برعکس نگه می‌دارم و دوباره سوزن را فرو می‌کنم تویش. همیشه از اینکه می‌بینم مایعِ زردرنگ بدونِ هیچ دخالتی توسطِ من خودش می‌خزد توی آمپول و جا باز می‌کند، ذوق می‌کنم.

****

ساعت هشت شده و می‌فهمم وقتش است به تلاش‌های مذبوحانه‌ام برای خوابیدن خاتمه دهم. مغزم ورم کرد از بس توی این یک ساعت فکر کردم و با خودم و زمین‌وزمان حرف زدم. دوباره همان مراحلِ قبلی. کیسۀ سِرُم را به نخی که سه سال می‌شود از سقفِ اتاق آویزان است، گره می‌دهم. میکروست را پایین‌تر می‌گیرم. قفلِ سِرُم را باز می‌کنم و منتظر می‌مانم تا صد میلی‌لیتر آب شیرجه بزند توی میکروست. باز ذوق می‌‌کنم. قفلِ سِرُم را می‌بندم. آمپولِ پرشده از دارو را برمی‌دارم. سوزن را فرو می‌کنم توی قسمتِ لاستیکیِ میکروست. دارو مثلِ جوهری که در آب پخش شود، تمامِ آن صدمیلی‌لیتر آب را به خودش آلوده می‌کند. حظ می‌کنم. دلم می‌خواست قَدّم اندازۀ یک قطره می‌شد تا می‌توانستم توی آن استخر شنا کنم. هوووف...

****

ساعت دو است؟ تازه چشم‌هایم داشت گرم می‌شد و پلک‌هایم می‌افتاد که باز آن گوشیِ نفرت‌انگیز صدایش بلند شد. از توی پلی‌لیستم می‌روم سراغِ نامجو و می‌گذارم «ترنج»اش تمامِ اتاق را پر کند. بعد هم شِکوه، و ای ساربان... کاغذ را می‌دَرَم. آمپول را از توی جلدش می‌کشم بیرون. سرِ پلاستیکیِ آب‌مقطر را می‌چرخانم؛ تِقّی می‌شکند. آمپول، آب را هورت می‌کشد. دوباره همان مراحل قبلی. دیشب دکتر حسابی دست‌ها و پایش را سوراخ‌سوراخ کرد تا توانست یک رگِ معمولیِ پُرخون از پایش بگیرد. انگار که همۀ رگ‌هایش خشک شده باشد. حالا یک آنژیوکتِ آبی کمی بالاتر از انگشتانِ پای راستش، خوب چسب‌کاری شده است. حسابی چسب‌کاری شده. حسابی ها، حسابی! این یک‌دانه رگ حق ندارد به این آسانی‌ها از دست برود. به دکتر گفتیم دفعۀ بعد دیگر می‌خواهی از کجایش رگ پیدا کنی؟ لبخندی به‌غایت شیرین روی آن صورتِ چروک‌افتاده‌اش نقش بست و کلماتی کشیده از حنجره‌اش بیرون پرید: حالا یک کاری‌اش می‌کنیم... یعنی فرو کردنِ سوزن توی رگ‌وپوست‌وگوشت هم...؟

می‌گویم باز دلم خواسته که پرستار شوم. باز؟ آره خب؛ قبلاً هم می‌خواستم و دقیقاً همین‌طور ناگهانی. از این کارها خوشم می‌آید. می‌گوید از آدمی مثلِ تو بعید نیست؛ مدتی بعد باز می‌گویی یادم رفت. هووم...

****

هشت است. همۀ کارها کرده است و فقط مانده متصل کردنِ سَریِ میکروست به آنژیوکت و نزولِ قطره‌ها به درونِ رگ. با احتیاط پیچِ آنژیوکت را باز می‌کنم و فوراً سَریِ میکروست را به جایش می‌پیچانم. قفل را باز می‌کنم ولی انگار نه انگار. هیچ قطره‌ای نمی‌چکد. قفل را چندین بار باز و بسته می‌کنم. قطره‌چکیدن شروع می‌شود؛ اما با آن سرعتی که دارد قشنگ یک شبانه روز طول خواهد کشید. اینطور نمی‌شود. تصاویری از یکی‌دو ماه پیش توی ذهنم مرور می‌شود. مردد می‌شوم. باری. تسلیم‌شدن ندارد. آمپول را از میکروست پر می‌کنم؛ سوزن را ازش می‌کشم و سرش را مستقیم به آنژیوکت وصل می‌کنم. آهسته و نگران، مایع را خالی می‌کنم توی رگ. آیا کافی است؟ امتحان می‌کنم. سرعتِ قطره‌ها فرقی نکرده است. این رگ نباید از دست برود. دوباره. مایع را این‌بار نه آهسته و نگران، که محکم و خشن هُل می‌دهم توی رگ. امتحان می‌کنم. نزولِ چالاک و مشتاقانۀ قطره‌ها را که می‌بینم، ذوق می‌کنم.

****

چهل‌وپنج دقیقه از ده گذشته است. آخرین قطرۀ میکروست سرِ جایش خشک می‌ماند. قفل را می‌بندم. لوله را از آنژیوکت می‌کَنَم. چه باور کنی چه نه، یک روز گذشته است و برای تو انگار همه‌اش خیالی بیش نبوده. حال فرقی هم نمی‌کند این روز واقعی بوده است یا خیالی. چه بسا که این روزها خیال‌انگیزترین روزهای عمرت است. واقعیت و خیال چنان در هم تنیده‌اند که به سختی می‌شود از هم تشخیص‌شان داد. گفتم احساس می‌کنم آدمِ بسیار تاثیرپذیری هستم. کتاب‌هایی که می‌خوانم، آدم‌هایی که با آن‌ها در ارتباط‌ ام، فیلم‌هایی که تماشایشان می‌کنم، همه و همه رویم تاثیر می‌گذارد. تنها نمی‌دانم آیا این منم که خودم را در آن‌ها پیدا می‌کنم یا آن‌هایند که در من پدیدار می‌شوند. گاهی کارهایی ازم سر می‌زند که حسابی گیجم می‌کند و می‌مانم که این منم یا کسی که فکر می‌کنم باید من باشد. گفت می‌دانم چه می‌گویی.. تو کاملاً یک "رویا پرداز"ای..

چقدر خوابم می‌آید...


ادامه: روزهای تکراری با نقش‌هایی جابه‌جا شده

  • ۴ گفت‌وگو
  • ۴۵۳ بازدید
  • ‎۸ دی ۹۷، ۱۱:۰۶

گفت‌وگو

  • من هیچوقت دلم نخواست دکتر و پرستار بشم...
    خوبه. :)
  • منتظر بودم.. خوندم حالا.. 
    یک روز بود تا شب در واقعیت؛ اون چه "گفتی" و مابقی یک شب تا روز در خواب... همه ی اون چیزی که تو نگفتی..
    ناگفته‌ها، ناگفتنی‌ها، هووم، کم نیستن. :)
  • کار‌بالینت خیلی‌خوب بود، اما می‌دونی‌چیه؛ تو همیشه نویسنده بمون؛ نویسندگی باعناصر فلسفه وخیال. تو نویسنده خیلی‌خوبی هستی. :)
    ممنونم از تعریفت. هووم.. حتماً. :) 
  • شما پرستار هستید؟؟
    خیر. بلاگر ام؛ اما پرستاری هم تاحدودی بلدم. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی