در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

بعضی دردها هستند که خیلی پرسروصدا خودشان را می‌اندازند توی زندگی و مثلِ توپ صدا می‌کنند؛ اما آدم‌ها معمولاً زود بهشان عادت می‌کند. مثلِ دم‌وبازدم‌های آغازینِ هر انسان که با جیغ‌هایی هراسناک و گریه‌هایی پردرد همراه است. دستۀ دیگری از دردها هستند که خیلی بی‌صدا و آرام پایشان را می‌گذارند توی زندگی و مدام بزرگ و بزرگتر می‌شوند. آدم هیچ‌وقت نمی‌تواند به چنین دردهایی عادت کند. درست مثلِ دیروز عصر، که با صدای موسیقی به خودم آمدم و دیدم توی همان یک دقیقه‌ای که چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم، عقربه‌کوچکۀ ساعت‌مچی‌ام یک خانه به جلو پریده است. کمی جابه‌جا شدم و از دردِ مبهمی که بی‌دلیل توی پایم می‌پیچید تعجب کردم.

با حولۀ نارنجی صورتم را خشک کردم. در برابر آینه ایستادم و همینطور که داشتم موهایم را مرتب می‌کردم، زیباییِ تارهای نقره‌ای‌یی که از میانِ انبوهِ تارهای سیاهِ موی خودنمایی می‌کردند، نظرم را جلب کرد. یک‌دانه تارِ مسی‌رنگ هم بین‌شان پیدا کردم که به‌غایت زیبا بود. دلم نمی‌آید این‌یکی به این زودی‌ها نقره‌ای شود.

****

گفتم من آدمِ فراموش‌کردن‌ام؛ اگر فراموش نکنم و نادیده نگیرم خیلی زود فرو می‌ریزم. گفت من فراموششان نمی‌کنم اما نه به‌خاطرِ نابودکردنِ خودم. من می‌خواهم بفهمم. مدام خودم را بفهمم. و زخم‌ها میانبرهای خوبی‌اند. بیشترین درد را تحمل می‌کنم برای اینکه خودم را بفهمم. شاید ویرانی نتیجۀ محکومِ این فرایند باشد اما هدفِ من نیست. 

****

با یک کیسه پر از خرت‌وپرت‌هایی که از داروخانه گرفته بودم وارد اتاق شدم. دکتر زودتر آمده بود و داشت کارش را انجام می‌داد. زیرِ پوستِ پایش دنبالِ رگ می‌گشت. رگِ قبلی را در کمالِ ناباوری خیلی زود از دست دادیم. نباید اینطور می‌شد، ولی خب، شده بود دیگر. حجت با تمامِ قدرتش پایش را قفل کرده بود تا حرکتِ سوزن زیرِ پوستش تا پیدا کردنِ یک رگِ خونی، بی‌خلل پیش برود. انگشت‌های دکتر مدام آنژیوکت را فرو می‌کرد توی رگ‌ها و سوزنِ آنژیوکت را از لولۀ پلاستیکی بیرون می‌کشید تا ببیند به خون رسیده است یا نه. این‌بار هم نه؛ یک‌بار دیگر. نشد باز؟ خب یکبارِ دیگر هم. یعنی این‌بار شدنی است؟ بله، بالاخره به خون رسید.

نظاره‌گریِ این لحظات پرتم کرد به سال‌ها قبل. سال‌ها قبل در یکی از اتاق‌های طبقۀ دومِ بیمارستانِ فارابی. شمارۀ اتاق؟ چه می‌دانم! آن زمان نمی‌دانستم شمارۀ اتاقی که در آن بستری‌ام بعدها به کارم می‌آید ـ حتّی آن‌قدر بچه بودم که در کل نمی‌دانستم چه اتفاقاتی در حالِ افتادن است. تنها همین که می‌دیدم هر لحظه و هر جا در کنارم هستی، آرامم می‌کرد. انگار که بودنِ تو پاسخی تام و تمام بود به تمامِ سوالات و نگرانی‌ها. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود؛ نه آن لحظه که دورِ تختم پر شده بود از آدم‌های لباس‌سفید و نه حرف‌هایی که بین‌تان ردوبدل شد. سرپرستار، انگاری، گفت پسرتان بد رگ است، لطفاً از اتاق بروید بیرون. دادوبیداد خواهد کرد؛ دیدن و شنیدنِ این‌ها برایتان سخت است؛ باید سوزن را حسابی زیرِ پوستِ دستش بچرخانیم تا رگ پیدا کنیم. لطفاً از اتاق بروید بیرون. این حرف‌ها را آن لحظه نشنیدم، تو بعدها برای بقیه تعریفشان می‌کردی. بهشان گفتی من پسرم را می‌شناسم، شما به کارتان برسید، دادوبیداد نمی‌کند. اگر در کنارش باشم بهتر است؛ کمتر نگران می‌شود. وقتی کارش با دستم شروع شد گفت پایین را نگاه نکنم. من هم نکردم؛ فقط به تو نگاه می‌کردم. به چهره‌ات نه؛ نمی‌توانستم به چشمانِ پُردردت نگاه کنم. تنها به حضورت نگاه می‌کردم. و انگار همین حضور و بودنت بود که تمامِ دردها را از بین می‌برد. نه دستم را کشیدم و نه صدایی ازم بلند شد. رگ را که پیدا کرد، همه‌شان تعجب کردند. خودم هم بگویی نگویی، تعجب کردم از اینکه هیچ صدایی ازم بلند نشد؛ راستش دوست نداشتم با دیدنِ گریه و ناله کردنم بیشتر ناراحتت کرده باشم. بهت گفتند چه پسرِ قوی‌یی داری. و وقتی دیدم تو لبخند زدی و بهشان گفتی: «گفته بودم بهتان»، انگار تمامِ دنیا را بهم داده بودند. می‌خواستم از خوشحالی بال در بیاورم. ولی می‌دانی چیست؟ آن لحظه کسی نفهمید که من بدونِ تو، ضعیف‌ترین آدمِ دنیا هستم.

می‌دانی، آدم‌ها مرگ را با تک‌تکِ سلول‌هایشان احساس می‌کنند. وقتی مرگ در چند قدمی‌شان قرار دارد، حسش می‌کنند، ترس وجودشان را فرا می‌گیرد و ذهنشان پر می‌شود از چیزهایی که قرار است از دستشان بدهند. وحشت می‌کنند. دست‌وپا می‌زنند. فریادهای خاموش می‌کشند. ولی این تقلای بیهوده هیچ فایده‌ای ندارد. ازشان خواهش می‌کنی، التماسشان می‌کنی که بگذارند بروی. که دست‌وپایی که به تخت بسته‌اند را باز کنند و بگذارند آزادانه تا آخرین لحظه‌ای که می‌توانی، از مرگ فرار کنی. ولی آن‌ها این کار را نکردند. خوابت کردند. آرامش‌بخش‌های دروغین به خونت تزریق کردند و گذاشتند کم‌کم این به خواب‌رفتگی را، این مرگِ تدریجی را، بپذیری. و تو هم هیچ کاری ازت بر نمی‌آمد. درست مثلِ نوزادی که فقط می‌فهمد باید نفس بکشد، و غیر از این، هیچ کاری ازش بر نمی‌آید. محکوم است به نفس‌کشیدن. به درد کشیدن. وحشت‌کرده فریاد می‌کشد و با تمامِ وجود گریه می‌کند. ولی کاری‌اش نمی‌شود کرد. بپذیر. زندگی را کم‌کم باید بپذیری. همین است هرچه هست و نیست.

رگِ گیرآمده کلفت بود و قطره‌قطره که چه عرض کنم، سِرُم مثلِ فوّاره می‌پاشید توی خونش. خوشحال شدم. چسب را رویش چسباند. بالاخره خیالم راحت شد. 

****

مردد ام. نمی‌دانم مرزها کجایند و تا کجا می‌شود پیش رفت. نمی‌دانم چه چیزهایی را باید بیان کرد و چه چیزهایی را نه. من همیشه می‌ترسم از ازدست‌‌دادن‌ها. یا بهتر بگویم، می‌ترسم از ازدست‌دادنِ خودم. نمی‌توانم خودم را ببینم که تکه‌تکه می‌شود و هر بار کمتر و کمتر می‌شوم.

****

گفت چرا اینطوری راه می‌روی؟ پرسیدم: «مگر چطوری راه می‌روم؟» همین‌طوری! چرا می‌لنگی؟ چیزی‌ت شده؟ «آها... این را می‌گویی.. نه.. چیزی نیست. چند روز دیگر خودش خوب می‌شود ـ مثلِ همان کمردردهای همیشگی. انگار که درد از کمرم خسته شده بود، حالا رفته پایین‌تر. زده است به پا. خوب می‌شود..»

****

توئیت می‌کنم: یک نفر هم باشد که بهش بگویی دلیلِ غمگین نبودنِ این روزهایم تنها تویی، وگرنه هیچ دلیلی نیست برای غمگین‌نبودن.


در ادامه‌ی:  چقدر خوابم می‌آید...

  • ۶ گفت‌وگو
  • ۵۲۸ بازدید
  • ‎۱۰ دی ۹۷، ۱۲:۰۰

گفت‌وگو

  • یا شاید بشه‌گفت: یک نفر هم باشد که بهش بگویی دلیل خوب‌بودن حال این روزهایم تنها تویی، وگرنه هیچ دلیلی ندارم برای خوشحالی.
    بله، دقیقاً. اینطوری بهتر شد اصلاً. :)
  • از اون دست پست هایی هست که نمیدونی چی بگی.....گاهی حرف زدن درباره بعضی موضوعات مثل خنثی کردن بمب میمونه!!!
    درکی نداری از یک وضعیت و نمیدونی چی برای دلداری بگی تا نشون بده که متاثر و ناراحتی

    درعوض امیدوارم اون یک نفر  دلیلی برای غمگین نبودنت باشه
    بله، درسته. قابل درکه. من هم اگر بودم برام نظر گذاشتن پای پست‌هایی شبیه به این سخت بود. و خب من هم انتظار ندارم این دست پست‌ها کامنت‌های زیادی داشته باشند، ولی در هر صورت خوشحال می‌شم و برام جالبه که کسی پاشون نظرش رو بگه. :)

    البته این پست می‌تونست خیلی خیلی غمش بیشتر از این باشه، ولی به همین مقدار رضا دادم. یه نقل قولی هست که توی پنلِ مدیریت گذاشته‌م جلوی چشمم باشه، و حرفش رو خیلی قبول دارم:

    رابرت برتون نوشت: «من از اندوه می‌نویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم.»

    این دست پست‌ها تا حدودی خاصیتِ غم‌زدایی دارند؛ به نوعی نادیده‌گرفتن و گریز از غم محسوب می‌شن برای من. مثلِ این می‌مونه که غمت رو بذاری لای کلمات و بذاریش یه گوشه، بالای تاقچه‌ای. ولی خب از اونطرف هم می‌تونه باعثِ ناراحتی و غمگین شدنِ بقیه بشه که این قسمتش چندان خوب نیست. :)

    ممنونم ازت. :)
  • نمی‌دانم بعضی انتخاب‌ها از جسارت زیادی سر می‌زند یا از سر جنون؟! خودش انتخاب کرد کسی مجبورش نکرده بود. انتخاب خودش بود که ده سال نظاره‌گر آن دو چشم‌ خیره به سقف و خشک شده به در باشد. از خیر همه چیز گذشت... نه زن، نه بچه، نه کار، نه هیچ... بیخیال همه و همه، تنهاتر از همیشه شد تا تنهایش نگذارد. همه میگفتند جوانی‌ات دارد ته می‌کشد، موهایت جو گندمی شده، برو دنبال زندگی‌ات، یک پرستار هم می‌تواند همه‌ی این کارها را به خوبی انجام دهد، تو با ما لج کرده‌ای یا با زندگی‌ات؟!
    اما گوشش به هیچ یک از این حرف‌ها بدهکار نبود که نبود... او ماند و پدر زل‌زده به سقف، با تنهایی، قرآن، مثنوی و غزلیات شمسش...  و تنها یک بیت که هر بار از دیدن تلخی‌های زندگی‌اش میخواستم زبان به شکوه باز کنم، با لبخندش تحویلم می‌داد که:

    در بلا هم می‌چشم لذّات او
    ماتِ اویم، ماتِ اویم، ماتِ او .‌‌‌..

    《این قسم نوشته‌هاتون من رو یاد این آدم بزرگ زندگیم میندازه》
    چقدر درد داشت این کلمات...

    + این متن رو خودتون نوشته بودید یا از کسی بود؟
  • زندگی این آدم بزرگ رو دیدم، لمس کردم، گاهی از درد کشیدنش تا عمق استخونم تیر کشید و با اجازتون این متن رو هم وقتی متن شمارو خوندم، نوشتم :)
    متنش خیلی شیرین بود. به شیرینیِ شکلاتِ تلخ. از این جهت پرسیدم. اجازه لازم نداره که. من قبلاً هم گفته‌م که همیشه خوشحال می‌شم این نوشته‌هاتون رو بخونم. :)
  • خوبی زندگی همینه که قهوه‌ی تلخ یا شکلات تلخ، برا همه گس و تلخ نیست، هستن کسایی که از این تلخی‌هام لذت می‌برن.

    مچکرم، لطف دارید شما:)
    بله... :)

    :)
  • درباره ی این پست نمی تونم چیزی بگم. زیر پست های شخصی سخته کامنت گذاشتن...
    + به عنوان یه مسئله ی بی ربط می خوام بگم که شیفته ی حرکت لوزی های کنار پیوند های روزانه قالبتون هستم. جزئیات این چنینی آدم رو به وجد میارن:)
    بله، می‌فهمم.

    + شما اولین نفری هستید که بهشون اشاره می‌کنید. یه روز داشتم فکر می‌کردم چیکار کنم که اون لینک‌ها جلبِ توجه کنند و خیلی هم جلف نباشه این جلب توجه‌شون، به نظرم رسید که اون افکتِ حرکت رو براشون پیاده کنم. خوشحالم که خوشتون اومده. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی