در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

هربار که می‌روم بیرون، متوجه می‌شوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه می‌دواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بی‌دفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بی‌دفاع است. به این فکر می‌کنم که از کِی تا حالا من این‌قدر تنها شدم. یادم می‌آید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف می‌زدی، بودی و می‌رفتی و می‌آمدی، بودی و سرِ سفره می‌نشستی، بودی و می‌گفتی چه کنیم و چه نکنیم، وقتی بودی تشویق می‌کردی، اخم می‌کردی، این شهر هنوز زنده بود. می‌دانی، کلِ این شهر با بودنِ تو معنا می‌گرفت. زندگیِ من هم با بودنِ تو معنا می‌گرفت. تو پدرم بودی، کسی که بودنش مثلِ یک دیوار محکم بود، امن بود، پناه بود. تو تجلّیِ خدا بودی. و می‌دانی، حالا که تو را اینطور عاجز و درمانده می‌بینم، بیشتر از هر وقتی با تنهایی‌ام روبه‌رو می‌شوم. توهّمِ خدا بودنت خیلی وقت است که از ذهنم رفته است. حالا آن‌قدر تنها شده‌ام که هیچ خدایی نمی‌تواند در هیچ‌کدام از لحظاتِ زندگی‌ام حضور داشته باشد. حالا بیشتر از هر وقتی با واقعیتِ عریانِ زندگی مواجه شده‌ام. به سرنوشتِ غم‌انگیزِ بشر فکر می‌کنم که چطور برای فرار از وحشتِ تنهایی‌اش، خدا را در لحظه‌لحظۀ زندگی‌اش جاری کرد. و به پدرانی فکر می‌کنم که چگونه تنهاییِ فرزندانشان را در پستوی خانه پنهان کردند. به وحشتِ کودکانی فکر می‌کنم که چگونه از مادر و پدرِ خود، از بزرگِ قبیله، از رهبرِ حذب و دین و جامعه، یک پدرِ خداگونه ساخته‌اند تا در سایه‌شان پناه بگیرند و در کنارشان دل‌گرم شوند. به زن و مردی فکر می‌کنم که از ترسِ تنهایی‌شان، آن‌قدر بچه تولید کرده‌اند که بتوانند یک روزی کنارِ هم جمعشان کنند و داستانِ چوب‌ها را برایشان تعریف کنند: یک چوب به‌تنهایی می‌شکند، دو چوب می‌شکند، سه چوب سخت‌تر می‌شکند، چهار چوب محکم‌تر است، و پنج چوب اگر با هم باشند نمی‌شکنند؛ با هم باشید فرزندانم! به وحشتِ کودکانی فکر می‌‌کنم که آزادی‌شان را برای یک پناهِ امن به اسارت فروخته‌اند. به انسان‌هایی فکر می‌کنم که تا آخرِ عمرشان کودکانه زندگی می‌کنند و اسیرِ خدایشانند؛ اسارتی که اسارت می‌آفریند؛ بردگی می‌آفریند؛ فرمانبرداریِ بی‌چون‌وچرا می‌آفریند، بت می‌آفریند، دوستی و دشمنی می‌آفریند، و جنگ به‌راه می‌اندازد.

گاهی دنیا به اندازۀ یک نفر برایت کوچک می‌شود. وقتی هست همه‌چیز داری، و وقتی نیست، می‌بینی هیچ‌چیزی برایت باقی نمانده است. آیا این مشکلِ دنیاست که این‌قدر کوچک است یا مشکلِ توست که یک آدم را قدِ یک دنیا بزرگش می‌کنی؟

وقتی می‌بینم قرار است مسئولیتِ تمامِ انتخاب‌هایم را خودم تنهایی به دوش بکشم، کمی ترس برم می‌دارد. ولی بعدش به زندگی فکر می‌کنم و می‌بینم ارزشش را ندارد طوری زندگی‌اش کنی که دوست نداری. می‌دانی، این شهر برای تو مرده است و تو یک شهرِ مرده را نمی‌توانی زنده کنی.

  • ۳ گفت‌وگو
  • ۴۵۲ بازدید
  • ‎۱۳ خرداد ۹۸، ۰۲:۳۱

گفت‌وگو

  • این حس‌ها بداهه است، میاد و میره.. راهش اینه آدم خودش خدا بشه، با بهتر شدن توی چیزی مثل هنر، یا از هیچ‌چیز انتظار خدایی نداشته باشه.. من وقتی خودم دانشجوی ضعیفی شدم فهمیدم کسانی که قبلاً فکر میکردم درس‌نخوان و بی‌توجهند هم میتونن مثل من سعی کرده باشن و نشه. ما هم ممکنه خدا بشیم برای کسی درحالیکه فکر میکنیم توخالی هستیم. ناراحتی نداره
    + سلامت باشن پدر
    انگار که آدم بیش از هر چیزی وابسته به خودشه، حتّی وقتی فکر می‌کنه وابسته به چیز یا کسایی دیگه‌ست..

    + تشکر
  • حتی درونِ قفس هم می‌شود بابهانه زنده بود؛ بهانه که نباشد حتی درون بهشت هم که باشی، زندگی به هیچ چشم‌داشتی ماتم است.
    آره، آدم به امید زنده‌س :)
  • انگار یه جایی باید این سیلی بخوره تو صورتت تا بتونی به این برسی که خودتی و خودت و دنیایی که قراره بسازی.
    یه جورایی یاد اون مصراع افتادم که می‌گه چشم از پنجره بردار،  منجنی در آینه است.

    امیدوارم خدا خیلی هوات رو داشته باشه، سایه‌شون مستدام حضرت پدر.
    از غصه هیچی کم نداشت نوشته‌ات :(
    چشم از پنجره بردار، منجی در آینه است... آره..

    ممنونم ازتون..
    :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی