این چند روزه روزهایم بهغایت بیمعنی و پوچ شدهاند. میگذرند، اما نمیدانم چطور. از گذرِ روزها تنها رنجشِ مدام است که به خاطرم میماند؛ نمیدانم کی شب میشود و کی روز. شبها به این امید سرم را روی بالش میگذارم که وقتی بیدار میشوم هوا روشن شده باشد، ولی هربار که بیدار میشوم میبینم یکیدو ساعت بیشتر نگذشته است. احساس میکنم توی خلأ گیر کردهام. گاهی حس میکنم از درون در حالِ ازهمپاشیدنم. انگار که رفتهام روی دورِ بدبیاری. یا نه، همیشه روی این دور بودهام، ولی حالا سرعتش سرسامآور شده. خبرهای بد یکی پشتسرِ دیگری کوفته میشود توی صورتم. دیشب حرفهای دردناکی را شنیدم که انگار توی این چند سال همیشه منتظرِ شنیدنش بودم، ولی نه حالا که در بدترین حالِ ممکن قرار دارم. نه وقتی که امیدم ته کشیده است و هیچ دستاویز و علامتِ سوالی نیست که هنوز منتظرِ آیندهای نامعلوم نگهم دارد. از آخرین باری که "ح" رفته بود بیمارستانِ ولیعصرِ اراک سراغِ دکتر ناظمی، حدودِ یک سالی میگذرد. دیشب آقاگل اصرار میکرد خودش برود پیشِ دکتر و قضیه را برایش مطرح کند؛ که بگوید سالِ چهارم شده است ولی هنوز نه حرکتی، نه تکلمی، نه حتّی بلعیدنی، چرا هیچ چیزی برنگشته است؟ که خب حداقل آن تکۀ جمجمهاش را بگذارند سرِ جایش؛ یعنی همین کار را هم نمیتوانند؟ "ح" نشسته بود به فکرکردن. قشنگ میفهمیدم که قرار است دوباره یکسری حرف از خودش درست کند و تحویلِ او بدهد. من هم همین را میخواستم. انگار من هم تهِ دلم قبول کردهام که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد و فقط باید خود را از شرِ این سوالها خلاص کرد. راستش توی این چهار سال همیشه از پاسخدادن به این سوالات طفره میرفته. دوباره شروع کرد به گفتنِ همان حرفهای همیشگی. میگفت تا وقتی که بهبودِ چندانی پیدا نکرده است نمیشود که بیهوشش کنند. خطر دارد. ریسکش بالاست که آن تکۀ جمجمه را بگذارند سرِ جایش. ممکن است به اغما برود. که دکتر میگوید گذاشتنِ آن تکه استخوان هیچ کمکی نمیکند. حق هم داشت آقاگل. حالا ما، چشمهایمان عادت کرده است، ولی کسی که چشمش عادت نکرده باشد، نگاهکردن به چنین منظری برایش خیلی دردناک است. باز هم اصرار میکرد. میگفت خب میروم بهش میگویم یک کاری بکند، که حداقل حرفزدنش برگردد؛ یا حداقل بتواند روی پای خودش راه برود. حرفهای "ح" هیچ توی کتش نمیرفت. "ح" گفت هیچ فایدهای ندارد این رفتن. دکتر تمامِ کاری که میتوانسته را انجام داده؛ مریضی را که خونریزیِ مغزی کرده بود و قرار بود چهار سال پیش بمیرد را کاری کرده که تا حالا زنده بماند. آقاگل میگفت خب پس میروم بهش میگویم که حالا چه کار کنیم؛ حالا دیگر چکار باید کرد. "ح" گفت «من همین سه ماه قبل پیشِ دکتر بودم.» «خب چی میگفت؟» «میگفت تنها کاری که میتوانید بکنید این است که ازش مراقبت کنید. اگر پدرتان است، ازش مراقبت کنید؛ داروهایش را تهیه کنید؛ حواستان باشد زخمِ بستر نگیرد؛ وقتی ادرارش عفونت میکند فوری پیگیری کنید. و در کل نگذارید بیشتر از این رنج بکشد.» آقاگل هنوز هم شیرفهم نشده بود. انگار عذابِ وجدان گرفته باشد؛ میخواهد کاری را که قبلاً نکرده است، حالا جبران کند. کاری را که قبلاً جبران نکردهاند، حالا جبران کنند. آقاگل میگفت خب میروم و بهش میگویم که اگر امکانش هست دوباره عملش کنند. "ح" گفت «اولاً که توی جهان هنوز علم به جایی نرسیده است که بتواند مغزِ آدم را ترمیم کند و مثلِ دفعۀ اولش برگرداند. ولی حالا، تو فرض کن گفت قبول، بیا عمل کنیم؛ عملش صدتومن، دویستتومن پول میخواهد؛ آنوقت میخواهی چهکار کنی؟» «خب آدم جور میکند. قرض میکند. به این در و آن در رو میاندازد. هنوز که دکتر چیزی نگفته است!» "ح" گفت «من میگویم فرض کن دکتر گفته است عمل میکند؛ پولش را از کجا میخواهی جور کنی؟ من پولِ داروهایش را، وسایلِ بهداشتیاش را با کلی بدبختی جور میکنم و هیچکدامتان هیچ کمکی نمیکند، درحالی که برادرتان است، و حالا میخواهی پولِ عملش را جور کنی؟ چطور؟! ولی، تو برو! تو اصلاً حتماً باید بروی پیشِ خودِ دکتر. همین یکشنبه، همین یکشنبه میتوانی بروی. من که هرچی میگویم قبول نمیکنی.» «خب حداقل میروم بهش میگویم که بگوید حالا چه کار کنیم.» من خودم هم خسته شدم از این بحثِ بیهوده. انگار "ح" هم دیگر خسته شده بود. انگار وقتش شده بود که تمامِ حقیقت را بگوید. گفت «میخواهی چه بهت بگوید خب؟ من خودم رفته بودم پیشِ دکتر؛ گفت اگر تا ششماه، تا یکسال بعد از عمل توانست یک کلمه حرف بزند، یعنی تکلمش برمیگردد. اگر تا آن زمان بلعش برگشت، پس هیچی، اگر توانست تا ششماه، یکسال بعد از عمل راه برود، که میرود، وگرنه دیگر هیچ کاری از دستِ کسی برنمیآید. و دیدی که آن اوایل داشت روی پای خودش راه میرفت، ولی دوباره تشنج کرد و از حرکت افتاد. دکتر گفت بعدِ یکسال دیگر تنها کاری که میشود کرد این است که نذر و دعا کنید و مراقبش باشید که زیاد رنج نکشد.» برای اولین بار بود که این حرفها را از "ح" میشنیدم. توی این سالها هیچوقت اینقدر صریح این حرفها را به زبان نیاورده بود. انگار درست است که میگویند هر چه سنگ است مالِ پای لنگ است. چه لزومی داشت که این حرفها را وقتی بشنوم که دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمانده؟ چرا، وقتیکه زندگیام در بیاعتبارترین شکلِ ممکنش قرار گرفته است باید این حرفها را بشنوم؟ البته، سیاهی که روی سیاهی رنگی ندارد. آدم چند دفعه مگر میتواند بمیرد؟ آدم وقتی تبدیل شده است به یک مردۀ متحرک، مردن دیگر برایش معنایی ندارد. کاملاً تهی میشود؛ انگار که دنیا هم برایش مرده است. دیگر نه میلی، نه حوصلهای، نه انگیزهای، نه هوسی، نه امیدی، هیچ چیزی برایش باقی نمیماند. حالا به رویاهایم فکر میکنم، و میبینم دیگر هیچ احساسی بهشان ندارم. به چیزهایی فکر میکنم که زمانی حتّی همان فکرکردن به داشتنشان هم هیجانزدهام میکرد، ولی حالا هیچ احساسی نسبت بهشان ندارم. دیگر گرسنگی را هم احساس نمیکنم. انگار اگر تمامِ روز هم چیزی نخورم هیچ گرسنهام نمیشود. آدمِ مرده مگر چه شکلی است؟ آدم اگر سنگ هم شده باشد، میشکند. نمیشکند؟ دیگر حتّی نمیتوانم دلم را به آینده خوش کنم. نشستم و به بهترین طرحی فکر کردم که میتوانست برای زندگیام پیش بیاید؛ دیدم هیچ احساسی را در من برنمیانگیزد. اول و آخر آدمها میمیرند دیگر، نمیمیرند؟ نمیدانم چه فکر کردم که همۀ این حرفها را نوشتم. گاهی سرم آنقدر پر از حرف میشود که نمیتوانم تحملش کنم؛ انگار که اگر خالیاش نکنم منفجر شود. همین است که این روزها بیشتر از هر وقتی مینویسم، ولی باز هم آرامم نمیکند. سینهام سنگین میشود. انگار درونم آتش گرفته باشد؛ سرِ دلم میسوزد. بیقرارم. خستهام. خسته. خستهتر از همیشه؛ و هیچ امیدی برایم باقی نمانده. دنیایم آنقدری بیاعتبار شده که میترساندم..
- ۳۷۱ بازدید
- ۲۳ آذر ۹۷، ۲۲:۰۷