میدانم واقعیت و حقیقت حقایقی انکار ناپذیرند، اما اینکه آدم گاهی با تمام وجودش میخواهد علیه این حقیقت قیام کند را، نمیفهمم! نه اینکه اندیشیدن در این موضوع کار سختی باشد، نه؛ تازه خیلی هم مطبوعِ آدمی چون من است. اینکه میگویم «آدمی چون من»، منظورم آدمی است که همین حالا هستم، و نه حتّی کسی که فردا و فرداهای دورترش قرار است توی این کالبد نفس بکشد و با آن زندگی کند. نمیدانم چیست، توی همین چند وقت، احساس میکنم موجی از افکار محافظهکارانه به ذهنم هجوم آورده است. البته که هجوم آوردنشان مهم نیست، پذیرش و دوامشان است که ماجرا را پیچیده میکند. نمیدانم تصورتان از افکار محافظهکارانه چه میتواند باشد؛ برای خودِ من هم تا چندی پیش، پناه بردن به اعتقاداتِ سفت و سختِ دینی و خداباورانه مصداقی برای افکاری محافظهکارانه بودند، ولی حالا اوضاعم کمی فرق کرده. قمارباز نه، حالا بیشتر شبیه به کسی هستم که بازی قماربازان، شکست و پیروزیهایشان را میبیند و خودش با وجود اینکه کلی پول دارد برای از دست دادن، ولی حتّی شانس خودش را هم امتحان نمیکند. از باخت میترسد یا پیروزی برایش بیمعنی است؟ نمیدانم...
میترسم از اینکه صادقانه خودم را بریزم روی کاغذ. نوعی احساسِ خطر است که مرا از این کار منع میکند. گاهی واقعاً به این نتیجه میرسم که محصولِ معیوبِ شرکتی هستم که میترسد نقصش را آشکار کند تا مبادا به همین جرم، نابودش کنند و چیزی دیگر از آن بسازند: محصولی بیعیب و نقص که دیگر خودش نیست. حتی وحشت دارم از اینکه به این نتیجه برسم که نمیتوانم مثلِ آدم زندگی کنم ـ مثل تمام آدمهایی که با این اخلاق و رفتارِ این زندگیِ بیثبات کنار آمدهاند. اقرار میکنم که هیچ طمعی به زندگی ندارم، ولی نمیتوانم چیزی که بسیاری اوقات به آن اظهار بیمیلی میکنم را از دست بدهم. گاهی که مستِ رویابافیهایم میشوم و به دورهای از زندگیام میرسم که مثلِ یک نویسنده مینویسم ـ دورهای که میتوانم بهترین لحظاتِ این زندگی را در آنجا جستوجو کنم ـ یکباره ترمز دستیِ این رویاهای خوشدلانه را میکشم بالا و از خودم میپرسم: در این لحظه طبیعت و غرایزِ انسانیات است که تو را مسرور میکند یا احساسِ وجود، رسیدن به حقیقت، و خداوندی؟ شهرت و وجهه است که تو را میفریبد یا دستیابی به حقیقتی گرانبها؟ گاه حرص و ولعی قوی را در خودم احساس میکنم که میکشانَدم به سوی زندگییی که دوستش دارم، و در مقابلِ زندگییی که برایش ساخته شدهام گستاخانه میایستم. اما این مضحک نیست؟
آخرین بار این مسئله همین چند ساعت پیش برایم رخ داد. روی نیمکتی در کنارۀ پارک جنگلی نشسته بودم و مقدمۀ «کافکا در کرانه»ی هاروکی موراکی را میخواندم. به صفحۀ نورانیِ گوشیام خیره بودم و از هوای پراکسیژن و صدای ژنراتورهای فروشندگانِ بازارشب لذت میبردم ـ گویی که صدای شرشرِ جوی آبی باشد! از افتادنِ نورِ لامپهای ماشینها روی صورتم هم لذتِ خاصی میبردم؛ غرقِ خواندن بودم و این احساسِ توامِ «در مرکز خطر بودن» و امنیت، در جمع بودن و تنهایی، بسی مطبوع بود. و البته خواندنِ چنین نوشتههایی که از فراز و نشیبِ زندگیِ یک نویسنده گفته است، برایم جزء لذتبخشترین کارهایی است که به عمرم میتوانستهام انجامشان دهم. نمیدانم چیست، (البته این کار هم درست نیست که با بهدنبال دلیل گشتن، هر احساسِ مطبوعی را بر خودمان حرام کنیم! در بیشتر اوقات کاریست بس ابلهانه. هی مرد، مرضت چیست که با دست خودت بهشتِ زندگی را بر خود جهنم میکنی؟) داشتم میگفتم «نمیدانم چیست»... خب حقیقتاً نمیدانم چه مرضی است؛ یک قلممو به دست گرفتهام و هیچ چیزی نمانده است که به آن رنگِ ابتذال نزده باشم. مثلاً همین «موفقیت» را در نظر بگیرید. گرفتید؟ خوب! میبینید چقدر پست و مضحک و مبتذل است؟ موفقیت! موفقیت! اینکه به کسی اجازه دهی تا راجع به اینکه چگونه زندگی کردهای، قضاوت کند، خیلی حقیرانه است. اینکه کسِ دیگری خوب یا بد بودن را برای تو تعیین کند، حقیر شمردنِ خودت نیست؟ البته، همیشه تناقضاتی هست که گره میاندازد به افکارم و چاههایی عمیق میکَند در راهِ اندیشیدن. من که اینقدر خودم را بینیاز و برتر از دیگران میدانم و با تبختر با هر مسئلهای مواجهه میکنم، چرا کسِ دیگری نتواند همچون من باشد و مرا در شمارِ همان ناچیزْمردمانی قرار دهد که هیچ نیازی به بودن و اظهارِ نظرشان نیست؟ مگر من خونم رنگینتر است؟ اگر من چنین ارزشی برای خودم قائل هستم، چرا نباید برای دیگران هم به همان میزان ارزش قائل باشم؟ چرا باید روش زندگی، افکار و عقایدشان را به مضحکه بگیرم؟ اگر «من» برای خودم ارزشی قائل هستم، باید برای تمامِ «من»هایی که خلقتی چون من دارند هم ارزش قائل باشم؛ طبیعت همین را میگوید، و واقعیت هم؛ اما من هنوز هم نمیدانم چرا با تمام این وجود، میخواهم خاص باشم و تکرار نباشم. نمیدانم چرا عشق را در وجودم احساس میکنم اما منکرش میشوم. یا شهرت، محبوبیت، تاثیرگذاری، روابط و زندگیِ اجتماعی، دوستداشتن و دوستداشتهشدن... به حقایقی چنین آشکار مینگرم ولی هنوز عطشم برای یافتنِ حقیقتی دستنیافتنی و اسرارآمیز فروکش نکرده است. گویی همیشه دوست دارم در جستوجو باشم و این سرگشتگی سرنوشتِ محتومِ من است و از آن شاید لذت میبرم.
حکم کسی را دارم که به امیدِ یک آبادی به راه افتاده است، اما وقتی خستۀ راه است و شب است و سوسوی نورهایی لرزان به چشمش میخورد، راه کج میکند و به سویی دیگر روانه میشود. اما چرا؟ چرا نمیخواهی واقعیت را بپذیری؟
+ وقتهایی هم که آدم هوس نوشتن میکند، یا وقت تنگ میشود و تمام حرفهایش را نمیتواند بگوید و یا کلماتش در حوصلۀ کاغذی که زیر دست دارد نمیگنجد. البته، چه کسی اهمیت میدهد؟! :)
- ۵ گفتوگو
- ۴۰۹ بازدید
- ۲۳ تیر ۹۷، ۰۱:۱۴
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.