اول رمضان است و من هنوز درگیرم. این روزها به طور اتفاقی دارم نوشته هایی را می بینم که در گذشته نوشته ام ـ وقتی که در ابتدای مسیری بودم که حالا به اواسطش رسیدهام. تاکنون سهـچهارتا تا نوشته شده اند. یکی مثلاً آیندهای که هنوز به آن نرسیدهای. یا که زمان همه چیز را زیر آوار خودش دفن میکند. همین حالا هم دارم از سر خواندن نوشتۀ «آخر راه همین است | پیوسته اتفاق» بر می گردم. همین. شاید باز هم پیوسته اتفاق باشد. چقدر به داستان می ماند، به اینکه شخصی می خواهد در عقیده های خودش محکم شود و ذهن و فکرش قوام یابند ولی در آخر، بعد از وقت ها، میبیند که نسبت به قبل پر حرف تر شده است، و شاید بیشتر فکر می کند، اما دیگر برایش عقیده ای نمانده است که بخواهد محکمش کند. انگار مجبور بوده برای قوام یافتن، شاخههای خشکیدۀ درختی را هرس کند! کو باور؟ باور را صدا کنید! ولی خواندن نوشته های پیشینش می خواهند همگی او را به چیزی هدایت کنند، نه اینکه بگویند از کدام مسیر برود، نه، فقط این را می گویند: آیا مطمئنی راهی که در پیش گرفته ای، درست است؟ و او نمی داند مطمئن هست یا نه. همیشه ترس مواجهه با چنین روزهایی را داشت، گو که همیشه منتظرش بود، در حالی که هیچ گاه نمیخواست به روی خودش بیاورد. و پیوسته اتفاق. پیوسته اتفاق... یک نیرویی همیشه هست که موجب تعجبت شود. و نه آنقدر عجیب که معجزه و جادو بنامی اش، بلکه همین «اتفاق»، اما نه از آن اتفاقات همیشگی. سرعتت را کم می کنی. می ایستی. به عقب می نگری. گذشته را مرور می کنی. در گذشته خودت را مرور می کنی. و انگار که سرابی دیده باشی، انکار کننده باز می گردی. چیزی نبود. هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی. و با گام هایی پرتردید و نامطمئن، آهسته به راه می افتی. افکارت پریشان می شود. و ادامه می دهی. با سرعت قبل پیش می روی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی.
....
ده دقیقۀ دیگر افطار است. یعنی اذانمان را می گویند. روزه باز می کنیم به ذکر و نام اله. و از او می خواهم که تنها نجاتم دهد. می خواهم که تنها مرا از تاریکی های وجودم بِدر آورد. تنها همین را ازو خواهم خواست. و او صدایم را می شنود. و من منتظر جواب می مانم، بی توجه به اینکه شاید خواسته باشد بدونِ پاسخِ او به جوابی برسم. و من همچنان منتظر مانده ام. شاید منتظر یک اتفاق، یا یک معجزه. کسی چه می داند؟ اتفاق است؛ اتفاق می افتد.
مثلاً خودت رو با «یادته، تو که چیزی از این دنیا نمیخواستی» دلداری بدی، چرا؟ بخاطرِ یه اسباببازیِ کوچیکِ غیرِ ضروری؟ تو همونی نبودی که میگفت چیزای غیرِ ضروری تنها کارکردشون اینه که بیشتر حرص بُخوری برای بیشتر داشتن؟ قوی باش، قوی! اما نه، لازم نیست قوی باشی، تنها سعی کن بیخیال باشی ـ مثلِ همیشه. بیخیال. اصلاً گور بابای این دو روزِ دنیا. راضی شدی؟ با اینکه میدونم زیادی اهلِ این حرفا نیستی ـ و تو از کی اهلِ این حرفا نبودی؟ ـ ولی وظیفۀ تو فراتر از اینیه که مسائلِ جزئییی مثلِ این مسئلۀ بیاهمیت بتونه ذرهای تغییرت بده. هی، با تو ام، خودت باش. انگار یادت رفته خودت باشی. یا چه میدونم. همونی باش که بودی، یا نمیدونم، همونی که ادای بودنش رو در میاوردی. آبِ بینیِ بز رو یادته؟ همونی باش که دنیا همینقدر براش ارزش داشت ـ و کلّ زندگی هم. من میخوان اون باشی. میخوام رها باشی مثلِ همیشه. مشکلی نداره اگه کمی وقت میخوای، هیچ مشکلی نداره. حتّی اگه خواستی برو یکم گریه کن. میگن معجزه میکنه. البته هر جوری راحتی. میخواستم بگم که از نظر من مشکلی نداره. فقط نمیخوام زیادی تو رو اینطوری ببینم. میفهمی که؟
+ توئیت: بدیِ این زندگی اینه که با وجودِ تمامِ آدمهای دور و برت، بازم وقتایی هست اونقدر احساس تنهایی میکنی که دلت میخواد با تمام وجود حرفتو فریاد بکشی. اما میدونی که بازم آرومت نمیکنه. و میدونی، این بازم آرومت نمیکنه.
ماندهام در چندراهیهای بسیار ـ از همانهایی که گاه تبدیل میشوند به توقفگاهِ همیشگی. روزها میگذرند و مرا به حسرتِ کارهای نکردهام میاندازند. همین که قصد میکنم به یکی از راهها بسنده کنم و کمی راهپیمایی، تکتکشان مرا جداگانه به سوی خود فرامیخوانند و به هدایتگریِ خویش. بگذریم از این صحبتهای پرطمطراق. کار، کارِ نثرِ نادر خانِ ابراهیمیست. با «مردی در تبعیدِ ابدی»اش خوشم. یادم هست هر باری که چیزی به قلم او خواندهام، تاثیر بسیاری ـ و نه دائمی ـ در گفتن و نوشتنم گذاشته ـ نوعِ خاصی ازخودبیگانگی. کلی کتاب است که میخواهم بخوانم. کلی اندیشۀ جدید است برای آزمودن و بالاپایین کردن. حداقل تا اینجای کار، دو آرزوی بزرگ دارم که میخواهم در ادامۀ زندگی محققشان کنم. اما عجله کردنهای نابهجا و به سر دویدنهای بیفایده، راه به جایی نخواهند برد.
امروز، «۱۹۸۴»، شاهکارِ جرج اورول را به آخر رساندم ـ و به نظرم هر کسی باید برای یکبار هم که شده این کتاب را بخواند. ماهها پیش بود که شروع کرده بودم به خواندنش. حدود بیست صفحهاش را خوانده بودم و به دلایلی نامعلوم گذاشته بودمش کنار تا همین چند روز پیش که «پیرمرد و دریا»ی مستر همینگوی را به پایان رساندم و دنبالِ چیزی میگشتم برای خواندن. حقیقتاً که داستانِ پرکششی داشت، که اگر چنین نبود دوباره مرا به سوی خود نمیکشاند. تلخ به پایان رسید و نقدی هم در گودریدرز برایش نوشتم ـ اگر بشود نامش را نقد گذاشت! ـ و ماندم که چگونه این تلخی را از بین ببرم. تا اینکه به پیشنهاد یکی از بلاگرانِ این دور و اطراف، The space between us 2017 را تماشا کردم. وقتی که تمام شد، کلی احساسِ خوب و نشاط داشتم. و این هم آخرین دیالوگ بود در حالی که دو نفر را میدیدی با لباسهای گنده و سنگینشان روی سرخیِ مریخ قدم میزدند: «من میخواستم برم به زمین. نه برای دیدنش؛ بلکه برای زندگی کردن. مشخص شد مردم زمین هم دقیقاً همون چیزی رو میخوان که مردمِ مریخ میخوان. و من میدونم ـ چون بهتر بهتون بگم، من تنها آدمِ روی مریخم. نمیدونم کدوم بهتره، ولی من اینجا رو میشناسم. خوبه که خونه باشی.»
در طی روز خیلی زیاد به پنل مدیریت این وبلاگ سر میزنم. یکی بخاطرِ پستهای جدیدِ بلاگرانِ بیانی، یکی از بابتِ نظراتِ دریافتی و دیگری هم از برای پاسخهایی که به کامنتهایم داده میشود ـ البته بگویم من کسی نیستم که زیر هر پستی کامنت بگذارم و حتی بیشتر اوقات خصوصی کامنت میگذارم چون حقیقتاً مخاطبم تنها نگارندۀ آن پست است و دلیلی برای عمومی بودنش نیست. از همان اوایلی که این وبلاگ را راه انداختم، در حال خواندن کتابی بودم که تاکنون نخوانده رها شده: سودمندیِ تاریخ، اثر نیچه. چندتا از قسمتهای مهم حرفهایش را یادداشت کردم توی یکی از این برچسبهای زردِ مدیریت. همین دیروز بود که بعد از وقتها به چشمم خورد و به شدت علاقمند شدم تا دوباره بروم سراغ این کتاب.
آنچه که موجود زنده را به به زندگی پیوند میدهد و او را زنده نگه میدارد، نوعی سعادت یا جستجوی سعادت است.
***
ارزش سعادت اندک و پیوسته، از بزرگترین سعادتی که به عنوان جاذبۀ صرف، مانند یک حالت، یک شیفتگی موقت به زندگی تاریک، به زندگی آرزومند و محرومیتی که نصیب فرد میشود بسیار بیشتر است.
***
هر آن کس که نتواند بر سر قله ای، چون الهۀ پیروزی بی وحشت و سرگیجه قرار بگیرد، هیچگاه معنی خوشبختی را نخواهد یافت و بدتر از آن، از خوشبخت کردن دیگران عاجز است.
***
شخصی که قدرت فراموش کردن ندارد و محکوم است که همه چیز را در حال شدن ببیند، دیگر بر هستی خود باور ندارد و همه چیز را به صورت نقاط متحرکِ در حال از هم پاشیدن میبیند و خود را در جریان شدن، گم میکند.
***
موجودات زنده برای زندگی نه فقط به نور بلکه به ظلمت هم احتیاج دارند.
مثلاً وقتی که جملۀ آخر را میخوانم، درست نمیدانم نویسنده در حال گفتن چه مطلبی بوده، ولی میبینم درست همان چیزی است که این روزها ذهنم را مشغول کرده. چیزیست که بارها توی ذهنم تکرار شده. اینکه ما برای زندگی کردن و رسیدن به سعادت نیاز نداریم همۀ مسائل را به روشنی درک کرده باشیم. کمی ابهام و ظلمت برای پیش بردنِ بیدغدغۀ زندگی، میتواند خیلی هم مفید باشد. در حقیقت حالا که به افرادِ دور و برم نگاه میکنم، میبینم چقدر با این ظلمتی که روی زندگیشان سایه انداخته بهتر زندگی میکنند تا منی که حتّی به دنبالِ روشن شدنِ ماهیتِ سعادت و زندگی هستم. مثلِ شخصی که میزند به آب و شنا میکند در مقابلِ کسی که شنا کردن را به طور ذهنی تحلیل و برسی میکند و در آخر میگوید آدم چرا باید شنا کند تا وقتی که هنوز خشکییی هست برای راه رفتن؟!
یکی برای آزادی داد میزند و دیگری برای عدالت فریاد میکشد. یکی هم نه، وقتی مرا در این حال میبیند با لحنی تحقیرآمیز میگوید اگر جای من بود و استعداد مرا داشت، اینچنین عمرش را تباه نمیکرد و استخدام فلان شرکت میشد و با همین برنامهنویسی، پول پارو میکرد و حسابی زندگیاش را میساخت. و در همان لحظه قبل از اینکه جملۀ دوم از جملات بالایی به ذهنم خطور کند، از او میپرسم از نظر تو زندگی ساختن یعنی چه؟ ماشین و خانه خریدن و ازدواج کردن و یک زندگی تقریباً مرفه داشتن؟ همین؟! و وقتی پوزخندهای بیهودهاش را میبینم پیش خودم میگویم: و در نهایت تداوم بخشیدن به نسل بشر؟ کاش من هم میتوانستم در این تاریکی همانند او به جستوجوی سعادت میبودم و زندگیام را میگذراندم ـ سعادتی که به واقع نمیدانم چیست و حتّی نمیدانم آیا اصلاً وجود دارد یا نه.
هر کاریاش هم بکنی، ما آدمها به دنبال ناشناختهها هستیم. در حقیقت نمیدانیم زندگی کردن چیست و هدفمان چیست، ولی کمافیالسابق در ابهام و توهمِ منحصربهفرد بودنش پیش میرویم. گاهی با اینکه به پوچیِ زندگی هم پی میبریم، هنوز هم میخواهیم بیشتر و بیشتر زندگی کنیم، درست مثل میلیاردها انسان دیگر. و همچنان به نسل بشر تداوم میبخشیم و مدام صفحه بر صفحاتِ تاریخِ بشریت میگذاریم. و یا به قولِ حسابِ توئیتریام: «خودخواهیها را اگر کنار بگذاری، خواهی دید که همیشه برای کسان دیگری هست که زندهیی و زندگی میکنی، و عدهای هم به بودن تو، دل خوش کردهاند به این زندگی». همینقدر بیمعنی. تو برای آنها و آنها برای تو. واقعیت تنها همین است. ولی مگر این حرفها چه اهمیتی دارد؟ تو همچنان دنبال سعادتت باش.
و همین دیگر. توی ۱۹۸۴ هم وینستون میگفت بهترین کتاب، کتابی است که حرفهای خودت را زده باشد. و چقدر دوست دارم زودتر بعد از مردی در تبعید ابدی و تذکرۀ اندوهگینان، بروم سراغِ سودمندی تاریخ، و «کیمیاگر»، و شاید هم دیگر آثارِ نیچه. اما، سراغ کدام دیگر؟ شما خبر ندارید؟ خب حالا، بگذریم.
حقیقتاً، آدم گاهی کیف میکند از اینکه نقش بازندهها را بازی کند. ناامید، سرخورده، افسرده، تباه شده، سیاه، تاریکِ تاریک. حتّی شاید این کارها حس خوبی هم به آن بازیگر دهد. اینکه دیگر مجبور نیست مبارزه کند، اینکه دیگر لازم نیست تلاش کند، اینکه دیگر هیچ چیزی معنا ندارد، و نه هیچ دلیلی برای زندگی کردن پیدا میشود. تسلیم شدن! گاهی میخواهیم با تسلیم شدن به آرامش برسیم، به همانچیزی که شاید در پسِ پیروزی و رسیدن به مقصد نهفته باشد. گاه خسته میشویم، و معنای «کم آوردن» را نه با تمام وجود، بلکه سطحی نازلتر از آن را درک میکنیم. یک خسته از مبارزاتی که به پیروزی نمیرسند، خسته از رفتن و رفتن و به جایی نرسیدن. و راه گریز؟ چه بهتر از پذیرفتنِ شکست، و تسلیم شدن؟ حقیقت این است که طبیعتاً به گریز از واقعیتهای تلخ و ناخوشایند کشش داریم. میتوانیم راه ناهمواری که در پیش است را ادامه دهیم ـ حتّی اگر شده برای فهمیدنِ اینکه به کجا میرسد. یا میتوانیم همینجا چشم بر سرابهایی که تا اینجای مسیر ما را کشانده است ببندیم و نشیمنگاه بر زمین بنهیم و به انتظار مرگ نفس بکشیم. راه دیگری هم هست؟ چرا که نه! البته اگر یکی از این دو راه به کارت نیاید، راه سوم را میخواهی چه کنی؟ بخند بابا حوصلهمان را سر بردی.
این چند وقت شاید به عمد ننوشتهام. یعنی نمیخواستهام افکارم را بیاورم روی صفحه. شاید که میترسم ـ مثلاً ترس از موردِ قضاوت قرار گرفتن. اما بیشتر که فکر میکنم، میبینم حتّی مورد قضاوت قرار گرفتن هم دیگر برایم اهمیت ندارد. شاید اینکه اینجا چیزی ننوشتم، بهخاطر همین بیاهمیتییی بوده که نسبت به گفتن این حرفها احساس میکردهام. حقیقت اینکه به بنبست خوردهام. حالا روی کوچکترین چیزها هم دقیق میشوم و راجع بهشان فکر میکنم. مثلاً همین چند ساعت پیش دیدم که رضا امیرخانی توی کانال تلگرامیاش نوشته بود که فردا، میهمان شهرکتابِ ساوه است ـ برای نقد و برسی رمان جدیدش، رهش. ساعت ۱۷. من فقط یکی از کتابهایش را خواندهام، منِ اویش را؛ نقد و برسیهای زیادی هم راجع به «رهش»اش خواندهام. یکباره دیدم که ذوقزده شدهام برای حاضر شدن در این جلسه. حتی دلم میخواست که یک نسخه از این رمان آخریاش را ـ که میدانم چیزی نیست که پس از خواندنش، راضی باشی از وقتی که برایش گذاشتهیی ـ بخرم و ببرم برایم امضا کند. امیرخانی پستی را از کانال شهرکتابِ ساوه نقلقول کرده بود:
«رضا امیرخانى نویسنده و منتقد صاحب نام کشورمان روز ٢٩ فروردین براى نقد و بررسى #رهش میهمان شهرکتاب ساوه است . فرصتى که بایدغنیمت شمردو رو در رو با این جوانمردهنرمندهمکلام شد .» (با همین وضع افتضاح نگارش.)
خب این کار که عادی به نظر میرسد. هر کسی که اهل کتاب باشد از این کارها کرده و میکند؛ مگر غیر این است؟ یک لحظه دیدم در فکرِ انجامِ چه کار مضحکی هستم. چرا به صرافت این کار افتادهام؟ بلی، چون افراد زیادی را دیدهام که توی صف ایستادهاند تا کتابِ خریداریشدهشان را بدهند به نویسندۀ کتاب تا یک خطی بیندازد در صفحۀ اولش و به نوعی، متبرّکش کند. و برایم چنان عادی و طبیعی شده است این کار که ابایی ندارم از انجامش؛ حتی ذوقزده هم شدهام برای این کار. درست مثل بوسیدن دستِ شخصی که کلاه و شالِ سبزِ سیّدی دارد؛ یا پیری که عبا و عمامه دارد. مثلاً فکر کن که اهل ورزش باشی، بعد ببین که ورزشکاران چقدر برایت مهم میشوند، و حتّی برخیشان برایت حکمِ قهرمان را پیدا میکنند. گزارشگر ورزشی هم که باشی، اینطوریست؛ بعلاوۀ اینکه گزارشگران ورزشی هم برایت مهم میشود. یا اینکه کافیست تا چندتا فیلم ببینی؛ بعد خواهی دید کسانی که توی آن فیلمها رخنمایی کردهاند، چقدر برایت اهمیت پیدا میکند؛ تا حدّی که اگر یکیشان را توی خیابان ببینی، فوراً گوشیات را برمیداری و سلفییی باهاشان خواهی گرفت و میگذاریاش توی اینستا؛ یا اینکه توی توئیتر، ازش حرف میزنی و حتّی فخر فروشی هم میکنی ـ مثل این میماند که انگار با یکی از فرستادگان خدا از نزدیک ملاقات کرده باشی. یا اینکه کافیست اهل موتورسواری باشی تا ببینی به کسانی که کارهای متهورانه انجام میدهند، چطور القاب شجاع و قهرمان و افتخارِ کشور و فلان میدهند و برای همدیگر تعارف تکهپاره میکنند و همدیگر را چه بااهمیت نشان میدهند. یا اینکه فعالِ یکی از شبکههای اجتماعی باشی، بعد ببین چقدر این افرادی که عددِ فالورهایشان بالاست، برایت مهم میشوند و میخواهی با آنها طرح دوستی بریزی و توی چشمشان باشی و توی چشم بقیه. یا اینکه کافیست اهل فوتبال باشی که بازیِ چند نفر که دنبال یک توپ میدوند، برایت آنقدر مهم شود که هویت خودت را با آبی بودن یا قرمز بودنت تعریف کنی؛ یا رئالی بودن و بارسایی بودن و یووهیی بودن! یا اینکه کافیست توی جلسات و مهمانیهای فامیلی شرکتِ فعال داشته باشی تا بیفتی توی دورِ چشم و همچشمیهای زنانه و رقابتهای بچگانه ـ و میبینی مسائلی از قبیل اینکه فلانی چه دارد و چه خریده است و خانهاش چه لوکس است و چه مقدار پولِ پیشِ خانه داده است برایت از اهمیت بسیار بالایی برخوردار میشود.
این لیست بالا را اگر بخواهم ادامه بدهم، طوماری بلندبالا خواهد شد. مثلاً برای کسی که تا حالا هیچ کتابی غیر از کتابهای درسیاش نخوانده، نویسندۀ فلان کتاب ـ آن هم از نوع رماننویسش ـ همانقدر اهمیت دارد که سوپریِ سرِ کوچه ـ شاید هم کمتر. در حالی که هماو میتواند کشتهمردۀ فلان خواننده باشد و کسانی که سهتار میزنند برایش افراد بسیار مهمی تلقی شوند و مثلاً کیهان کلهر را بخاطرِ صدای کمانچهاش و روش و حالتِ نوازندگیاش در حدِ یک الهه بپرستد.
در کل ما آدمها، موجوداتِ اجتماعییی هستیم. خودمان را در گروههای مختلفی از اجتماع تعریف میکنیم و چندتا قهرمان و الگو نیز برای خودمان مطرح میکنیم. و بدین صورت به خود هویت میبخشیم و افراد درون آن اجتماع، برایمان اهمیت پیدا میکند. یکی خود را سفیدپوست میداند، یکی ایرانی، یکی مذهبی، یکی کرد، یکی پارسیزبانِ غیور، یکی اهل قلم، یکی اهل سیاست، یکی عکاسِ آوانگارد، یکی روشنفکر، یکی ورزشکار، یکی پایتختنشین، یکی دانشجوی دانشگاه شریف، یکی پولدار، یکی مرد، یکی مادر مجرد. هر اجتماع هم برای خودش رسانهای دارد که هدف اصلیاش نمایاندن و توی چشم کردنِ افرادِ حلقۀ خودش است. آدمها گاهی توی چندتا از این حلقهها قرار میگیرند و از رسانههایشان ـ مثلاً به عنوانِ هموطن، همدین و مذهب، همصنفی، همشهری و همزبان و همفکر و همراه و فلان ـ بهره میبرند و یا به عبارتی دقیقتر، تغذیه میشوند و دنیایشان با این افراد ساخته میشود.
بیش از این پرگویی نکنم. وقتی که توی کانالِ شهرکتابِ ساوه، همشهریِ فرهیخته خوانده میشوم، و وقتی رضا امیرخانی، نویسنده و منتقد صاحب نامِ کشورمان خوانده میشود که باید فرصت را برای همکلام شدن با این جوانمردِ هنرمند غنیمت شمرد، میبینم توی چه معادلات مضحکی گیر افتادهام. میبینم به چه بازیِ بیهودهای مشعول شدهام. حتی بیشتر از آن؛ میبینم چه بیهودهتر توی این دنیا زندگی میکنم. این است که توئیت میکنم: «گاهی که حسابی دلم میگیرد، از خدا میپرسم: که چه؟ حقیقتاً، انگیزهات چه بود از این کار؟ من واقعاً نمیتوانم درک کنم. چرا خب من؟ چرا اینجا؟ بعد از شر خودم به خودش پناه میبرم و میخواهم نجاتم دهد از این تاریکی.» و چند ساعت بعد توی پستچهای میگویم باید قدر آرزوها و علایق را دانست که اگر نمیبودند، عقل و منطق نهایت تو را به سوی مرگ و نیستی میکشانْد. این است که گاهی همه چیز برایم بیاهمیت میشود و خودم را توی حلقههای بستهای میبینم که اگر دست من بود، نمیخواستم در آنها قرار داشته باشم. بعد به زندگیِ عاشقانۀ یک زن و مرد فکر میکنم. پیش خودم میگویم چه میشد اگر این عشق و علاقه و کششهای غریزی نمیبودند...
باید قدر آرزوها و علایق را دانست که اگر نمیبودند، معلوم نبود دنیا به این جایی که هست میرسید یا نه. اگر نمیبودند، بیتردید عقل و منطق نهایتاً تو را به سوی مرگ میکشاندند، در حالی که آنها تو را به سوی بینهایتِ زندگی فرا میخوانند. باید قدر دانست، حتی کوچکترین و بیهودهترینشان را، که در تاروپود وجودت رنگِ زندگی میپاشند.
پینوشت: وبلاگ عزیزم، میدانم مورد کملطفیام قرار گرفتهیی، اما این را بدان که همیشه به یادت هستم. این روزها کمی سرگردانم، ولی این پریشانحالی و ندانستنها زوالپذیرنده هستند.
تا به حال این سوال را از خودم نکردهام که قرار است راجع به چه بنویسم، و هیچ طرحِ از قبل آمادهای برای نوشتههایم نداشتهام. بیشتر حرفهایی بودهاند که میخواستم بدانم چیستند. میگفتم تا ببینم قرار است چه بگویم. در کل، دلیل نوشتن همهشان یک «نمیدانمِ» مبهمی بوده است. شاید که مینوشتم تا دلیل نوشتنم را بیابم. من حتّی دلیل زندگی کردن را هم نمیدانم. مثل خیلیهای دیگر زندگی میکنم تا بالاخره بفهمم آن دلیل چه بوده است ـ آن دلیلی که باعث شده یک عدد به عددِ تمام آدمهایی که تاکنون هوای زمین را نفس کشیدهاند اضافه شود.
حالا به جایی رسیدهام که باید موضوعی انتخاب کنم برای نوشتههایم. باید بدانم که میخواهم چه بنویسم تا شروع کنم به نوشتن یک داستان کوتاه. باید بفهمم قرار است از چه حرف بزنم. باید پیدا کنم آن حرفی را که قرار است با کلمات من گفته شود. بهراستی، چه حرفیست که ارزش گفتن را داشته باشد ـ حرفی که نه آنقدری تکراری باشد که مخاطبش با شنیدن اولین کلمات، تا آخرش را حدس بزند، و نه حرفی باشد که مخاطب پس از خواندنش بگوید: خب که چی!
باید قبول کرد که «ندانستن» دلیل بسیار خوبیست برای «دانستن». اما اینکه چه موضوعی را نمیدانیم و دانستن آن اطلاعات قرار است چه اثری در زندگیمان داشته باشد هم خیلی مهم است ـ چیزی که امروزه اغلب افراد به آن توجهی ندارند متاسفانه، شاید این افراد همان کسانی باشند که دلیلِ زنده بودن و زندگی کردن هم برایشان اهمیتی نداشته باشد. البته زمان و مکانِ کنونی زندگی هم بیتقصیر نیست در پیدایش اینگونه سوالات و ندانستنها. مثلاً اگر در دوران جنگ جهانی بودم، وظیفهام مشخص بود، سربازِ بیجیره و مواجب یکی از طرفین جنگ میشدم و با شعارِ مقدسِ دفاع از ناموس و وطن، جان بر کف پا به میادین جنگ میگذاشتم؛ و هر جنگ و مبارزه و انقلابی هم همینطوریست؛ همهشان یک شعار مقدس دارند، که فقط شعارش گاهی با هم فرق میکند، نه تقدسش. یا بهتر بگویم، همان «آرمان» منظورم است. یا اگر توی فقر و خشکسالیهای چند صد سال پیشِ یکی از کشورهای آفریقایی زندگی میکردم، مهمترین دلیلم برای زندگی کردن این میشد که با سیر کردن شکمم بتوانم خودم را به فردا برسانم، به فردایی که شاید سیر کردن شکم چنان سخت نمیبود که اصلیترین دلیل زندگی کسی میشد، و گاهی همین امید تنها چیزی میبود که گرسنگی را میتوانستم با آن تحمل کنم. یا امکان داشت بردۀ یکی از بردهداران آمریکایی میبودم که آزادی از زندگییی که قرار است تمام عمرت را برای اربابی بردگی کنی، تبدیل میشد به آرمان و هدف زندگیام. حتی امکان داشت فردی میبودم با زندگییی مرفه و بدون هیچ مشکلی در یکی از کشورهای اروپایی؛ با کلی پولوپَله که از پدربزرگم بهم ارث میرسید و تنها تصمیمم این میبود که میخواهم چگونه آنهمه پول را بر باد دهم؛ و زندگییی میداشتم که در آن بزرگترین هدفم، این بود که بیشترین لذتها را در یک زندگی فانی ببرم. شاید هم درگیر یک رابطۀ عاشقانه میشدم و دلیلم برای زندگی، زندگی کردن با شخصی میبود که چشمهایش عجیبترین زیباییِهای دنیا را در خود داشتند. شاید هم فردی بودم توی کوچه پسکوچههای یکی از کشورهای آمریکای جنوبی، که تنها هدفم این بود که تبدیل شوم به رئیس یکی از بزرگترین باندهای پخش مواد مخدر؛ با جاهطلبییی که نهایتاً مجبورم میکرد رئیسی که دست راستش محسوب میشدم و مثل چشمهایش بهم اعتماد داشت را با تیری که مغزش را پهن میکرد روی زمین، بکشم. یا که فردی میبودم توی یکی از معابد شائولین که تنها هدفش برای زندگی، تذکیه روح بود و تقویت جسم؛ که نهایتاٌ میشد استاد یک مکتب رزمی. شاید هم موجودی بودم با تواناییهای خارقالعاده در صد سال آینده، و ناجی مردمی میشدم که نیروهای اهریمنی قصد نابود کردنشان را داشت.
بگذریم از این حرفهای بیهودهای که قرار نیست به نتیجهای برسد. کاش میدانستم چه میتوانستم بگویم که بهترین گفته میشد. البته مشخص است تا که کلی حرف نزنم، آن گفته را هم نخواهم یافت.
چند روز پیش طی حادثۀ غیر مترقبهای دوتا از دکمههای کیبورد لپتاپی که باید بیش از چهار سال باشد که رفیق روزهای خوب و بدم بوده است از کار افتاد. فردایش هم دوتا دیگرش. هیچ کاری از دستم برایش ساخته نبود. حتی ویندوزش را هم به نسخۀ ده ارتقاء دادم، و گفتم شاید مشکلش نرمافزاری باشد و حل شود، ولی بیفایده بود. به فکر کیبورد شدم. اول میخواستم یکی بیسیمش را بخرم، ولی نهایتاً انتخابم شد از این سیمدارهای طرحِ قدیم؛ همینهایی که دکمههایشان حسابی میرود پایین و نوشتن با آنها همراه است با کلی صدای ترقوتوروق که لذتِ زاید الوصفی دارد برای شخص نویسنده و اعصابخوردی برای کسانی که تنها صدایش را میشنوند. این لپتاپ هم به نظر میرسد به بازنشستگیاش نزدیک شده. ماههایی بود که بیوقفه کار میکرد ـ روزها به برنامهنویسی و وبگردی و شبها به دانلودِ رایگان مشغول بود. حالا هم دیگر درش بسته نمیشود و قابل حمل نیست، چرا که پایۀ یکی از لولاهایش شکسته است و در صورت و بازوبسته کردن، احتمال میرود آن یکی پایهاش هم بشکند و دردسری بس عظیم به بار آورد.

چند وقت پیش مطلبی توی ویرگول نوشته بودم در رابطه با کیبورد اختصاصی و تغییر دادن حروف کیبورد، که شاید به دردتان بخورد.
شخصی سازی کیبورد فارسی ویندوز
وحشتناک مثل از بین رفتن آرزویی که عمری به زندگی امیدوارت کرده بود. ترسناک مثل بیمیلی به چیزی که لحظات خوش زندگیات را در قبال بهدست آوردن آن میدیدی. ناامیدی مثل وقتی که دلزده میشوی از هرچه آرزوی پوچی که داشتهیی. خسته مثل وقتی که میفهمی دنیایی که به دنبالش بودی هیچ برترییی نسبت به دنیای قبلیات ندارد. سقوط مثل وقتی که پرواز میکنی رو به پایین. نابودی مثل وقتی که نه حالی داری و نه گذشتهای و نه آیندهای. زندگیِ بیمعنی مثل وقتی که دیگر هیچ آرزویی نداری. شوربختی مثل وقتی که هیچ چیزی نمیتواند خوشحالت کند؛ حتّی چیزهایی که از زیباییشان لذت میبری. دنیا به رویت میخندد، دنیا به مضحکهات میگیرد، توی بازی زندگی گیر میکنی، خودت را میسازی و نابود میشوی، میسازی و نابود میشوی. بیهوده مثل وقتی که میخواهی ببینی به کجا خواهی رسید و چه چیزی بهدست خواهی آورد. تیره مثل روزگاری که دیگر هیچ منجییی ندارد. بدبخت مردمی که به قهرمان احتیاج دارد. بیارزش تمام حرفهایی که گفته میشود. خالی کردن مثل کلماتی که اینجا نوشته میشود. زوال مثل عمری که لحظهلحظهاش میرود تا دیگر برنگردد. و پایان مثل نقطهای که در انتهای شعرِ سنگِ قبری گذاشته نمیشود.
گفت تو هم چه آرزوهایی داری. گفتم اگر همینها نبود که دیگر امیدی هم به زندگی کردنم نبود. گفت حالا چه، دگر چه میخواهی؟ کمی با خودم فکر کردم، دیدم یکی از آرزوهایم را گم کردم. یکی از دلخوشیهایم را از دست دادم. وحشت کردم. چه خواهد شد اگر هیچ چیزی آن چیزی نبوده باشد که فکرش را میکردی؟ بگذریم. به این چیزها چهکار داری؟ بگذریم. اگر بگذری راحت میگذرد. بگذر که خواهد گذشت. بگذر که میگذرد. بگذر. بگذار بگذرد.