تا به حال این سوال را از خودم نکردهام که قرار است راجع به چه بنویسم، و هیچ طرحِ از قبل آمادهای برای نوشتههایم نداشتهام. بیشتر حرفهایی بودهاند که میخواستم بدانم چیستند. میگفتم تا ببینم قرار است چه بگویم. در کل، دلیل نوشتن همهشان یک «نمیدانمِ» مبهمی بوده است. شاید که مینوشتم تا دلیل نوشتنم را بیابم. من حتّی دلیل زندگی کردن را هم نمیدانم. مثل خیلیهای دیگر زندگی میکنم تا بالاخره بفهمم آن دلیل چه بوده است ـ آن دلیلی که باعث شده یک عدد به عددِ تمام آدمهایی که تاکنون هوای زمین را نفس کشیدهاند اضافه شود.
حالا به جایی رسیدهام که باید موضوعی انتخاب کنم برای نوشتههایم. باید بدانم که میخواهم چه بنویسم تا شروع کنم به نوشتن یک داستان کوتاه. باید بفهمم قرار است از چه حرف بزنم. باید پیدا کنم آن حرفی را که قرار است با کلمات من گفته شود. بهراستی، چه حرفیست که ارزش گفتن را داشته باشد ـ حرفی که نه آنقدری تکراری باشد که مخاطبش با شنیدن اولین کلمات، تا آخرش را حدس بزند، و نه حرفی باشد که مخاطب پس از خواندنش بگوید: خب که چی!
باید قبول کرد که «ندانستن» دلیل بسیار خوبیست برای «دانستن». اما اینکه چه موضوعی را نمیدانیم و دانستن آن اطلاعات قرار است چه اثری در زندگیمان داشته باشد هم خیلی مهم است ـ چیزی که امروزه اغلب افراد به آن توجهی ندارند متاسفانه، شاید این افراد همان کسانی باشند که دلیلِ زنده بودن و زندگی کردن هم برایشان اهمیتی نداشته باشد. البته زمان و مکانِ کنونی زندگی هم بیتقصیر نیست در پیدایش اینگونه سوالات و ندانستنها. مثلاً اگر در دوران جنگ جهانی بودم، وظیفهام مشخص بود، سربازِ بیجیره و مواجب یکی از طرفین جنگ میشدم و با شعارِ مقدسِ دفاع از ناموس و وطن، جان بر کف پا به میادین جنگ میگذاشتم؛ و هر جنگ و مبارزه و انقلابی هم همینطوریست؛ همهشان یک شعار مقدس دارند، که فقط شعارش گاهی با هم فرق میکند، نه تقدسش. یا بهتر بگویم، همان «آرمان» منظورم است. یا اگر توی فقر و خشکسالیهای چند صد سال پیشِ یکی از کشورهای آفریقایی زندگی میکردم، مهمترین دلیلم برای زندگی کردن این میشد که با سیر کردن شکمم بتوانم خودم را به فردا برسانم، به فردایی که شاید سیر کردن شکم چنان سخت نمیبود که اصلیترین دلیل زندگی کسی میشد، و گاهی همین امید تنها چیزی میبود که گرسنگی را میتوانستم با آن تحمل کنم. یا امکان داشت بردۀ یکی از بردهداران آمریکایی میبودم که آزادی از زندگییی که قرار است تمام عمرت را برای اربابی بردگی کنی، تبدیل میشد به آرمان و هدف زندگیام. حتی امکان داشت فردی میبودم با زندگییی مرفه و بدون هیچ مشکلی در یکی از کشورهای اروپایی؛ با کلی پولوپَله که از پدربزرگم بهم ارث میرسید و تنها تصمیمم این میبود که میخواهم چگونه آنهمه پول را بر باد دهم؛ و زندگییی میداشتم که در آن بزرگترین هدفم، این بود که بیشترین لذتها را در یک زندگی فانی ببرم. شاید هم درگیر یک رابطۀ عاشقانه میشدم و دلیلم برای زندگی، زندگی کردن با شخصی میبود که چشمهایش عجیبترین زیباییِهای دنیا را در خود داشتند. شاید هم فردی بودم توی کوچه پسکوچههای یکی از کشورهای آمریکای جنوبی، که تنها هدفم این بود که تبدیل شوم به رئیس یکی از بزرگترین باندهای پخش مواد مخدر؛ با جاهطلبییی که نهایتاً مجبورم میکرد رئیسی که دست راستش محسوب میشدم و مثل چشمهایش بهم اعتماد داشت را با تیری که مغزش را پهن میکرد روی زمین، بکشم. یا که فردی میبودم توی یکی از معابد شائولین که تنها هدفش برای زندگی، تذکیه روح بود و تقویت جسم؛ که نهایتاٌ میشد استاد یک مکتب رزمی. شاید هم موجودی بودم با تواناییهای خارقالعاده در صد سال آینده، و ناجی مردمی میشدم که نیروهای اهریمنی قصد نابود کردنشان را داشت.
بگذریم از این حرفهای بیهودهای که قرار نیست به نتیجهای برسد. کاش میدانستم چه میتوانستم بگویم که بهترین گفته میشد. البته مشخص است تا که کلی حرف نزنم، آن گفته را هم نخواهم یافت.
چند روز پیش طی حادثۀ غیر مترقبهای دوتا از دکمههای کیبورد لپتاپی که باید بیش از چهار سال باشد که رفیق روزهای خوب و بدم بوده است از کار افتاد. فردایش هم دوتا دیگرش. هیچ کاری از دستم برایش ساخته نبود. حتی ویندوزش را هم به نسخۀ ده ارتقاء دادم، و گفتم شاید مشکلش نرمافزاری باشد و حل شود، ولی بیفایده بود. به فکر کیبورد شدم. اول میخواستم یکی بیسیمش را بخرم، ولی نهایتاً انتخابم شد از این سیمدارهای طرحِ قدیم؛ همینهایی که دکمههایشان حسابی میرود پایین و نوشتن با آنها همراه است با کلی صدای ترقوتوروق که لذتِ زاید الوصفی دارد برای شخص نویسنده و اعصابخوردی برای کسانی که تنها صدایش را میشنوند. این لپتاپ هم به نظر میرسد به بازنشستگیاش نزدیک شده. ماههایی بود که بیوقفه کار میکرد ـ روزها به برنامهنویسی و وبگردی و شبها به دانلودِ رایگان مشغول بود. حالا هم دیگر درش بسته نمیشود و قابل حمل نیست، چرا که پایۀ یکی از لولاهایش شکسته است و در صورت و بازوبسته کردن، احتمال میرود آن یکی پایهاش هم بشکند و دردسری بس عظیم به بار آورد.
چند وقت پیش مطلبی توی ویرگول نوشته بودم در رابطه با کیبورد اختصاصی و تغییر دادن حروف کیبورد، که شاید به دردتان بخورد.
- ۱ گفتوگو
- ۳۸۱ بازدید
- ۲۰ فروردين ۹۷، ۰۰:۳۰
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.