لطفاً اجازه دهید یک بار دیگر حیرت کنم. البته، آدمها برای حیرت کردن نیازی به اجازه ندارند، در لحظه حیرت میکنند. و من حالا در حیرتم که چگونه روحیۀ آدمها میتواند اینقدر زود دگرگون شود. مقصودم تنها حیرتِ ذاتی و حیرتِ در لحظه نیست. جالب اینجاست که حینِ فکر کردن به این مسئله است که حیرت میکنم؛ و همین حیرت کردن حینِ تفکر و محاسباتِ منطقی است که مرا به حیرت میآورد. فکر کنم قدری پیچیدهاش کردم. ببخشید! ناچارم دیگر، آخر مسئله نیز بسیار پیچیده است. بگذار شفافتر بگویم: «حیرت بر پیچیدگی» است که مرا به حیرت انداخته، نه اینکه تنها از «پیچیدگی» حیرت کنم. آخر میدانید چیست؟ خیلی وقت بود که دیگر چیزی نمیتوانست مرا متعجب کند. همه چیز به طور شگفتانگیزی برایم ساده و پوچ شده بود. خیلی خیلی ساده. آنقدر ساده که همین چند روز پیش حقیقتاً به این نتیجه رسیده بودم که «این جهان از همان اولش توی یک مشت جا میشده؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی.» فکر میکردم دیگر نمیشود هیچ چیزِ اسرارآمیزی توی این دنیا پیدا کرد. این دنیا برایم خیلی تکراری شده بود، و همۀ آدمهایش هم. البته که آدمهایش هنوز هم برایم تکراریست، ولی امروز فهمیدم دنیا آنقدر هم کوچک و دستیافتنی نیست که توی یک مشت جا شود. نمیدانم متوجه شدهاید یا نه؟ من مدام در حال رسیدن به نتایج جدیدتری نسبت به این دنیا و این زندگی هستم. امروز فهمیدم که میتوانم درست توی یک روز، دو نتیجهگیریِ کاملاً متضاد هم داشته باشم. یعنی طوری که تا ظهر این زندگی برایم تبدیل میشود به درکاتِ جهنم و نزدیکِ غروب هم تبدیل میشود به جایی روی بهشت.
بگذار صادقانه بگویم. از صبح تا ظهر اتفاقاتی افتاد و حرفهایی شنیدم که به شدت افسردهام کرد. داشتم به این فکر میکردم که چگونه میشود از این دنیا انتقام گرفت؛ که چگونه میشود این نفرتِ هزار ساله را سرِ این زندگی خالی کرد. چرا دروغ؛ آنقدر ناراحت بودم که به خودکشی هم فکر میکردم، اما نه اینکه چگونه «خودم» را بکشم. دراز کشیده بودم و با یک آهنگِ آرامِ غمگین سوار بر ابرِ خیال شده بودم و به داستانِ کسی فکر میکردم که میخواهد خودش را بکشد. آخر میدانید که، خودکشی یکی از فلسفیترین کارهایی است که آدمها میتوانند توی زندگیشان انجام دهند ـ البته اگر تنها از روی احساسات نباشد ـ برای همین سوژۀ خیلی خوبی است برای فکر کردن و تخیل، بخصوص وقتی که قلبت پرِ کینه و خشم شده باشد نسبت به این دنیا ـ و من از اینکه چشمهایم را ببندم و همراه با یک آهنگِ آرامشبخش به دنیای تخیالتم وارد شوم خیلی لذت میبرم؛ آخر آنجا، من خوشبختترین فردِ این عالمم، خوشبختترین! چون در عینِ اینکه هر جا هستم و هر کسی هم هستم، هیچ جایی نیستم و اصلاً وجود هم ندارم، و نه دیگر «زمان» معنایی خواهد داشت که بخواهد اسیرم کند. من آنجا، توی تخیلاتم، آزادِ آزادم. آزادِ آزاد!
به خاطرم میآید آخرین باری که حسابی غمگین و افسرده شده بودم ـ فکر کنم یک ماه پیش بود ـ دوباره یک ما جرای ناگوار و کلی سرکوفت و حرفِ نیش دار... طوری که هر بار به آن ماجرا فکر میکردم غصهام میشد و حسابی احساس بدبختی میکردم. البته بگویم، ماجرا منطقاً آنقدرها هم ناگوار نبود، ولی احساسم این حرفها و دلایلِ منطقی حالیاش نمیشد. به ناچار متوسل شدم به همان خیالات، و آن ماجرا را با یک پایانِ خوش و هیجانانگیز بازسازی کردم، و میدانید نتیجه چه شد؟ یک ساعت بیشتر طول نکشید که از بدبختترین آدمِ این عالم تبدیل بشوم به شادترین و خوشبختترینشان، و به همین سادگی توانستم خودم را فریب دهم. یعنی احساستم را. و حالا که یک ماه از آن ماجرا گذشته، با فکر کردن به آن، هیچ ناراحتی یا خشم و نفرتی احساس نمیکنم.
خب برگردیم به همان داستانِ خودکشی. نتیجۀ تخیالتم شد یک طرحِ نیمهکارۀ داستانی، که نمیشد به پایان ببرمش. یعنی هربار که میخواستم به خودکشیِ کاراکترِ اصلیِ داستانم فکر کنم، یک نیروی درونی مانع میشد که به این پایانِ غمانگیز برسم. شاید بعدها تبدیلش کردم به یک داستانِ کوتاه یا بلند. نمیدانم. افسردهحال، طوری که هیچ حرفی نمیزدم و بدنم را هم در کمالِ آرامش و کُندی تکان میدادم تا مبادا از سرِ خشم حرکتِ نابهجایی کند یا دهانم باز شود به فاش کردنِ رازِ درون، رفتم سراغِ یکی از سازهایم تا بلکه با آنها سرگرم شوم و فراموشی نجاتم دهد.
تاکنون پنفلوت نواختهاید؟ یا فلوت، از این کلیددارها؟ ریکوردر چی، فلوت ریکوردر هم تاکنون دستتان نگرفتهاید؟ دیروز برای اولین بار یک ریکوردر دستم گرفتم. امروز شروع کردم به یادگیریاش، و تازه فهمیدم چگونه میشود صدایش را به درستی درآورد. نمیدانید چقدر حیرتانگیز است این ساز. در کل، صدای تمامِ سازهای بادی اغوایم میکنند، ولی سازها هرچقدر که سادهتر (و تبعاً ارزانتر) میشوند، بیشتر عاشقشان میشوم. وقتی آهسته در ریکوردر میدمم و انگشتهایم را روی سوراخهایش جابهجا میکنم، وقتی میبینم چیزی به آن سادگی، یک لوله با چندتا سوراخ و شیار، میتواند آنقدر صداهای دلفریب ایجاد کند، (آن هم دو اکتاو همراه با نیمپردهها!) نمیتوانم حیرت نکنم. لطفاً اجازه دهید بگویم یکبار دیگر هم توی این زندگی به حیرت افتادهام. و همین دیگر. (پایان.)
+ یادگیری یک سازِ جدید از هیجانانگیزترین گیمِ دنیا هم لذتبخشتر است؛ بخصوص که صدایش برای نوازدۀ آن زیبا باشد و آرامشبخش. در حالِ یادگیریِ سهتارم و توی همین یک ماه کلّی پیشرفت کردهام. ریکوردر را گرفتم هم به دلیلِ سادگی و ارزانیاش، و هم اصلیتر از همه، کوچکیاش و قابلِ حمل بودنش ـ حتّی میشود سهتکهاش کرد و توی جیب جا دادش. با اینکه حقیقتاً دلباختۀ صدای سهتارمام، ولی نمیدانید این ریکوردر چگونه سرِ ذوقم میآورد! کسی چه میداند، شاید بعدها فلوتِ کلیددار و فلوتِ بامبو و حتّی پنفلوت هم جور کردم، آخر صدایشان واقعاً حالم را دگرگون میکنند، آرامشبخشاند، هروئین و مسکناند حتّی! خیال دارم بعدها حتّی ویولن هم یاد بگیرم! و میدانید چیست؟ همین دشواریست که هیجانانگیز است.
++ دیروز دربارۀ فلسفۀ شوپنهاور تحقیق میکردم و رسیدم به حرفی که واقعاً مرا به فکر فرو برد.
شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخه «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. برای رهایی از این رنج، دو راهحل وجود دارد. راهحل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است.
جالبترین نکتهاش این بود که من بدونِ دانستنِ این موضوع، درست همین راهها را پیش گرفته بودم. البته بگویم، این حرفها خیلی وقت است که موجب شگفتیام نمیشوند. تنها به فکر فرو میروم. همین. :)
- ۴ گفتوگو
- ۳۲۴ بازدید
- ۱۰ مرداد ۹۷، ۲۰:۴۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.