در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

لطفاً اجازه دهید یک بار دیگر حیرت کنم. البته، آدم‌ها برای حیرت کردن نیازی به اجازه ندارند، در لحظه حیرت می‌کنند. و من حالا در حیرتم که چگونه روحیۀ آدم‌ها می‌تواند اینقدر زود دگرگون شود. مقصودم تنها حیرتِ ذاتی و حیرتِ در لحظه نیست. جالب اینجاست که حینِ فکر کردن به این مسئله است که حیرت می‌کنم؛ و همین حیرت کردن حینِ تفکر و محاسباتِ منطقی است که مرا به حیرت می‌آورد. فکر کنم قدری پیچیده‌اش کردم. ببخشید! ناچارم دیگر، آخر مسئله نیز بسیار پیچیده است. بگذار شفاف‌تر بگویم: «حیرت بر پیچیدگی» است که مرا به حیرت انداخته، نه اینکه تنها از «پیچیدگی» حیرت کنم. آخر می‌دانید چیست؟ خیلی وقت بود که دیگر چیزی نمی‌توانست مرا متعجب کند. همه چیز به طور شگفت‌انگیزی برایم ساده و پوچ شده بود. خیلی خیلی ساده. آنقدر ساده که همین چند روز پیش حقیقتاً به این نتیجه رسیده بودم که «این جهان از همان اولش توی یک مشت جا می‌شده؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دست‌یافتنی.» فکر می‌کردم دیگر نمی‌شود هیچ چیزِ اسرارآمیزی توی این دنیا پیدا کرد. این دنیا برایم خیلی تکراری شده بود، و همۀ آدم‌هایش هم. البته که آدم‌هایش هنوز هم برایم تکراری‌ست، ولی امروز فهمیدم دنیا آن‌قدر هم کوچک و دست‌یافتنی نیست که توی یک مشت جا شود. نمی‌دانم متوجه شده‌اید یا نه؟ من مدام در حال رسیدن به نتایج جدیدتری نسبت به این دنیا و این زندگی هستم. امروز فهمیدم که می‌توانم درست توی یک روز، دو نتیجه‌گیریِ کاملاً متضاد هم داشته باشم. یعنی طوری که تا ظهر این زندگی برایم تبدیل می‌شود به درکاتِ جهنم و نزدیکِ غروب هم تبدیل می‌شود به جایی روی بهشت.

بگذار صادقانه بگویم. از صبح تا ظهر اتفاقاتی افتاد و حرف‌هایی شنیدم که به شدت افسرده‌ام کرد. داشتم به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود از این دنیا انتقام گرفت؛ که چگونه می‌شود این نفرتِ هزار ساله را سرِ این زندگی خالی کرد. چرا دروغ؛ آن‌قدر ناراحت بودم که به خودکشی هم فکر می‌کردم، اما نه اینکه چگونه «خودم» را بکشم. دراز کشیده بودم و با یک آهنگِ آرامِ غمگین سوار بر ابرِ خیال شده بودم و به داستانِ کسی فکر می‌کردم که می‌خواهد خودش را بکشد. آخر می‌دانید که، خودکشی یکی از فلسفی‌ترین کارهایی است که آدم‌ها می‌توانند توی زندگی‌شان انجام دهند ـ البته اگر تنها از روی احساسات نباشد ـ برای همین سوژۀ خیلی خوبی است برای فکر کردن و تخیل، بخصوص وقتی که قلبت پرِ کینه و خشم شده باشد نسبت به این دنیا ـ و من از اینکه چشم‌هایم را ببندم و همراه با یک آهنگِ آرامش‌بخش به دنیای تخیالتم وارد شوم خیلی لذت می‌برم؛ آخر آن‌جا، من خوشبخت‌ترین فردِ این عالمم، خوش‌بخت‌ترین! چون در عینِ اینکه هر جا هستم و هر کسی هم هستم، هیچ جایی نیستم و اصلاً وجود هم ندارم، و نه دیگر «زمان» معنایی خواهد داشت که بخواهد اسیرم کند. من آنجا، توی تخیلاتم، آزادِ آزادم. آزادِ آزاد! 

به خاطرم می‌آید آخرین باری که حسابی غمگین و افسرده شده بودم ـ فکر کنم یک ماه پیش بود ـ دوباره یک ما جرای ناگوار و کلی سرکوفت و حرفِ نیش دار... طوری که هر بار به آن ماجرا فکر می‌کردم غصه‌ام می‌شد و حسابی احساس بدبختی می‌کردم. البته بگویم، ماجرا منطقاً آن‌قدرها هم ناگوار نبود، ولی احساسم این حرف‌ها و دلایلِ منطقی حالی‌اش نمی‌شد. به ناچار متوسل شدم به همان خیالات، و آن ماجرا را با یک پایانِ خوش و هیجان‌انگیز بازسازی کردم، و می‌دانید نتیجه چه شد؟ یک ساعت بیشتر طول نکشید که از بدبخت‌ترین آدمِ این عالم تبدیل بشوم به شادترین و خوشبخت‌ترینشان، و به همین سادگی توانستم خودم را فریب دهم. یعنی احساستم را. و حالا که یک ماه از آن ماجرا گذشته، با فکر کردن به آن، هیچ ناراحتی یا خشم و نفرتی احساس نمی‌کنم.

خب برگردیم به همان داستانِ خودکشی. نتیجۀ تخیالتم شد یک طرحِ نیمه‌‌کارۀ داستانی، که نمی‌شد به پایان ببرمش. یعنی هربار که می‌خواستم به خودکشیِ کاراکترِ اصلیِ داستانم فکر کنم، یک نیروی درونی مانع می‌شد که به این پایانِ غم‌انگیز برسم. شاید بعدها تبدیلش کردم به یک داستانِ کوتاه یا بلند. نمی‌دانم. افسرده‌حال، طوری که هیچ حرفی نمی‌زدم و بدنم را هم در کمالِ آرامش و کُندی تکان می‌دادم تا مبادا از سرِ خشم حرکتِ نابه‌جایی کند یا دهانم باز شود به فاش کردنِ رازِ درون، رفتم سراغِ یکی از سازهایم تا بلکه با آن‌ها سرگرم شوم و فراموشی نجاتم دهد.

تاکنون پن‌فلوت نواخته‌اید؟ یا فلوت، از این کلیددارها؟ ریکوردر چی، فلوت ریکوردر هم تاکنون دستتان نگرفته‌اید؟ دیروز برای اولین بار یک ریکوردر دستم گرفتم. امروز شروع کردم به یادگیری‌اش، و تازه فهمیدم چگونه می‌شود صدایش را به درستی درآورد. نمی‌دانید چقدر حیرت‌انگیز است این ساز. در کل، صدای تمامِ سازهای بادی اغوایم می‌کنند، ولی سازها هرچقدر که ساده‌تر (و تبعاً ارزان‌تر) می‌شوند، بیشتر عاشقشان می‌شوم. وقتی آهسته در ریکوردر می‌دمم و انگشت‌هایم را روی سوراخ‌هایش جابه‌جا می‌کنم، وقتی می‌بینم چیزی به آن سادگی، یک لوله با چندتا سوراخ و شیار، می‌تواند آن‌قدر صداهای دل‌فریب ایجاد کند، (آن هم دو اکتاو همراه با نیم‌پرده‌ها!) نمی‌توانم حیرت نکنم. لطفاً اجازه دهید بگویم یکبار دیگر هم توی این زندگی به حیرت افتاده‌ام. و همین دیگر. (پایان.)

+ یادگیری یک سازِ جدید از هیجان‌انگیزترین گیمِ دنیا هم لذت‌بخش‌تر است؛ بخصوص که صدایش برای نوازدۀ آن زیبا باشد و آرامش‌بخش. در حالِ یادگیریِ سه‌تارم و توی همین یک ماه کلّی پیشرفت کرده‌ام. ریکوردر را گرفتم هم به دلیلِ سادگی و ارزانی‌اش، و هم اصلی‌تر از همه، کوچکی‌اش و قابلِ حمل بودنش ـ حتّی می‌شود سه‌تکه‌اش کرد و توی جیب جا دادش. با اینکه حقیقتاً دلباختۀ صدای سه‌تارم‌ام، ولی نمی‌دانید این ریکوردر چگونه سرِ ذوقم می‌آورد! کسی چه می‌داند، شاید بعدها فلوتِ کلیددار و فلوتِ بامبو و حتّی پن‌فلوت هم جور کردم، آخر صدایشان واقعاً حالم را دگرگون می‌کنند، آرامش‌بخش‌اند، هروئین و مسکن‌اند حتّی! خیال دارم بعدها حتّی ویولن هم یاد بگیرم! و می‌دانید چیست؟ همین دشواری‌ست که هیجان‌انگیز است.

++ دیروز دربارۀ فلسفۀ شوپنهاور تحقیق می‌کردم و رسیدم به حرفی که واقعاً مرا به فکر فرو برد. 

شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخه «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. برای رهایی از این رنج، دو راه‌حل وجود دارد. راه‌حل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است.

جالب‌ترین نکته‌اش این بود که من بدونِ دانستنِ این موضوع، درست همین راه‌ها را پیش گرفته بودم. البته بگویم، این حرف‌ها خیلی وقت است که موجب شگفتی‌ام نمی‌شوند. تنها به فکر فرو می‌روم. همین. :)

  • ۴ گفت‌وگو
  • ۳۲۴ بازدید
  • ‎۱۰ مرداد ۹۷، ۲۰:۴۶

گفت‌وگو

  • جالب اینه که گاهی اون جنبه اخلاق و زهد بدجور ادمو افسرده میکنه 
    چون میبینی کار غلطی نمیکنی ولی طبق اون چارچوب اخلاق که تعریفش هم همه جا یک جوره و حتی از دید بقیه بی اخلاقی محسوب میشه 
    مثالش اینه که ارتباط کاری با یه فرد متاهل اصلا چیز بدی نیست ولی همون کلمه متاهل باعث میشه به یه چشم نگاهت کنن یک درصد هم پیش خودشون نمیگن که طرف بخاطر نوع کار باید بره و بیاد لوکیشن ببینه و دکور بسازه و... 
    ولی همه تو یه شهر کوچیک به همون متاهل گیر میدن
    زهد و اخلاق کلا به نظرم زجر اور 
    همون انسان اسیر در چرخه اراده همیشه رنجور درست تر هست تنها راه رهاییش هم اینه که رنجت رو بپذیری 
    البته همیشه که افسرده نمی‌کنه، گاهی هم آدم رو بی‌تفاوت می‌کنه.
    خب آره، آدما همیشه یه پیش‌داوری‌ها و قضاوت‌های نادرستی می‌کنند که واقعاً نمیشه کاریش کرد.

    بله، انگار ما توی این زندگی کاری بیشتر از «پذیرش» نمی‌تونیم انجام بدیم. :) البته آلبر کامو نظر دیگه‌ای داره. می‌گه که این «پذیرش» تازه نقطۀ آغازه و انسان برای رهایی از این رنج و آلام باید «عصیان» کنه.

    همین چند وقت پیش یه ریویو بر کتابِ «افسانۀ سیزیفِ» کامو خوندم که خیلی جالب بود. لینکش رو می‌ذارم: goo.gl/7u6LKy
  • اصلن خیلی فرق هست میان تو در وبلاگ با آنچه در توییتر بودی و می شناختم. 
    زندگی با سازها و نواها و حیرت هایت هم مبارک.
    خب حقیقتاً توی این چند مدت خیلی تغییر کردم. اصلاً یکی از تغییراتم این بود که توئیتر رو گذاشتم کنار. :) و اینکه اینجا مجبوری صادقانه‌تر بنویسی.

    ممنون. البته امیدوارم موقت نباشند. :)
  • اووووف و هووووف و دیگر هیچ ... خیلی از خوندنش لذت بردم ... حتما باید این رکوردرو امتحان کنم ... صداشو تو اجراهای زنده یوتویوب دیدم و شنیدم یونیکه ولی از نزدیک و نواختنش یه چیز دیگه اس ... اووووم فلسفه شوپنهاور و اون داستان کوتاه و اینکه رکوردر هروووویین شده هنم خیلی دوستیدم و خودکشی که سرش تردید داری موسیو ... کرکتر داستان ...  اوووم ... مقسی و با انجی همیشه بنویس... ذهنیاتتو می دوستم :-*
    ممنون. :)
    صدای ریکوردر که خیلی خوبه، با یه مقدار افکت و اکو که فوق‌العاده میشه. احتمالاً صدای همراه با افکتش رو شنیدید. :)
    من که همیشه سعیم بر نوشتن تو اینجاست، ولی همیشه حرفی برای گفتن نیست، اگر هم باشه شاید خوندنی نباشه. خیلی ممنون؛ لطف دارید. :))
  • این لینک عالی ترین چیزی بود که میشد خوند
    پذیرش و بعد عصیان
    وقتی به مرحله پذیرش برسی طبق گفته کامو عصیان میاد و نهایتش ازادی 
    همیشه به خودم میگم 
    من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

    برای من هم همینطور بود. البته واقعاً تاسف می‌خورم که کتاب «افسانۀ سیزیف» رو به خاطر ترجمۀ بدش نتونستم بخونم..
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی