نمیدانم چرا هنوز هم نمیتوانم این عدد را باور کنم. بیستویک انگاری، همقدوقوارهام نیست. یعنی من وقتی خودم را نگاه میکنم، میبینم هنوزم همان وروجکِ سربههوا هستم، ولی این عدد زور میزند حالیام کند که بزرگ شدهام. که دیگر بازی بس است. که پسرجان از حالا به بعد دیگر باید به فکر زندگیات باشی، وگرنه کلاهت پسِ معرکه است.
من هنوزم مثلِ بچهها عاشقِ اسباببازیام؛ فقط اسباببازیام حالا بگویی نگویی، کمی گندهتر شده است، و البته گرانتر. موتورم را میگویم. البته خودم هم گنده شدهام. حالا مثلِ آدم بزرگها همیشه ریش و سبیل میگذارم. مثلاً همین دیشب که با آن تیپِ موتورسواریِ زمستانیام، یعنی با آن کاپشنِ چهارشانۀ سپاهی، (از همانها که مربعهای کوچکِ رنگی دارد و خیلی قشنگ است)، اسکارفِ اسکلتیِ سبزرنگ، کلاهایمنیِ آنچنانی و دستکشهای سبزرنگِ موتورسواریام واردِ فلافلی شدم تا حساب کنم، دیدم آن دو-سه جوان که دورِ یک میز نشسته بودند شروع کردند به ملوانان ملوانان خواندن. ولی با اینحال عقیده دارم که من هیچ تغییری نکردهام. چند روز پیش عکسهای یکی از رفقای قدیمم را میدیدم. توی تلگرام پیام داده بود. اسمش به نظر آشنا میرسید ولی هرچه به عکسهای پروفایلش نگاه میکردم، نمیتوانستم آن آدمِ قدیم را توی عکسها ببینم. ازش پرسیدم واقعاً اینا عکسای خودته؟ گفت نه، عکسای عمهمه. گفتم: بگو هرچی نگاه میکنم چرا نمیتونم پیدات کنم. ولی من نه. هنوزم همان عینکِ ده سال پیش را به چشمم میزنم. هنوزم هم چشمهایم دو رنگ است و با اولین نگاه، کنجکاویِ هر کودکی را برمیانگیزانم. البته آدم بزرگها هم کنجکاو میشوند ـ میدانم که میشوند ـ ولی یکی از خوبیهایشان این است که دربارۀ این چیزها ازت سوال نمیکنند. یعنی در کل آدم که بزرگ میشود بخاطرِ همین که تصوّرش از بزرگشدگی فرو نریزد، سوال پرسیدن را فراموش میکند. یا خجالت میکشند از سوال پرسیدن؟ نمیدانم! ولی بچهها نه؛ صداقتشان ستودنیست. ولی خب دیگر، نمیشود هم که همیشۀ خدا صادق بود. «ما همیشه میخواهیم چیزهایی پنهانکردنی و بروز ندادنی داشته باشیم، تا بتوانیم در کنار هم بمانیم. چون میخواهیم در کنار هم بمانیم.» ولی بچهها نه. مثلاً همین که شروع کنی به حرفزدن با یک بچه، نمیشود از چشمهایت سوال نکند. البته با اینکه هنوزم نمیدانم چگونه با جوابهایم کنجکاویشان را سیراب کنم، ولی دیگر عادت کردهام و ناراحت نمیشوم. باز هم کنارشان میمانم. در نمیروم. یعنی در کل با بچهها بیشتر حرف برای گفتن دارم تا با آدمبزرگها. مثلاً همین که میخواهم دو کلام با یک آدمبزرگ حرف بزنم، ذهنم خالیِ خالی میشود. هیچ نمیدانم از چه بگویم. انگاری اصلاً توی جمعشان غریبهام. خیلی وقتها هم حرفهای آدمبزرگها برایم ملالآور است، مگر آنهایی که قصه میگویند. ولی من خودم قصهگوی خوبی نیستم.
داشتم میگفتم. من هنوزم حس میکنم همان وروجکِ سربههوام. همان علیبابای گوگولیمگولی. ولی خب حالا دیگر کسی علیبابا صدایم نمیکند. بابا هم که اصلاً حرف زدن انگاری یادش رفته باشد. فقط بلد است بخندد. آخر حالا درست شدهام یکی مثلِ چارلی چاپلین. دستِ خودم نیست، ولی انگار همیشه در حالِ اجرای نمایشام. حواسم پرت میشود و میبینم دارم با دهنم صداهای جورواجور در میآورم، انگاری که یک بیتباکس شده باشم؛ ریتم میدهم به صداها. بعضیوقتها هم مثلِ یک سیدی که خش داشته باشد، ادای گیرکردن در میآورم. یا یک جا هم روی یک جمله گیر میکنم. گاهی هم انگار توی کلاسِ سلفژ هستم و میخواهم پردههای صوتیام را آزمایش میکنم؛ یا که حواسم پرت میشود و میبینم دارم صدای خوانندهای را تقلید میکنم، ولی نتیجهاش همیشه مضحک است، چون ناخودآگاهِ من مضحکهپسند است خیلیوقتها. و همیشه این کارهایم او را میخنداند. همین هاست که وقتی مهمان میآید خانهمان معذب میشوم و نمیتوانم خودم باشم. اصلاً من هیچوقت نمیتوانم بیرون از محیطِ امنم خودم باشم. آخر حالا دیگر برای خودم آدمبزرگ هستم مثلاً. امروز، ۲۴ام آبان بیستویک ساله شدم. ولی نمیدانم چرا نمیتوانم هنوزم این عدد را باور کنم. حقیقتش را بگویم، من همیشه به اعداد، به سالها، به ثانیهها، شک داشتهام. امروز به فاطمه گفتم: میدانی امروز تولدم است؟ کلی ذوق کرد. ولی ازش خواستم صدایش را در نیاورد. (البته صدایش را در هم میآورد فرقی نمیکرد.) آخر حوصلۀ این مسخرهبازیها را ندارم. در کل هیچوقت جشنِ تولدی نداشتهام. با این حال یادم است سالِ پیش که یک گوشیِ هوشمند برای خودم سفارش داده بودم و با یک هفته تأخیر درست روزِ تولدم به دستم رسید، کلی خوشحال شدم. تا آن روز نمیدانستم غافلگیرشدن چه حس خوبی دارد. ولی حالا، امروز که مثلاً روزِ تولدم است هیچ دلیلی برای جشنگرفتن و کادو دادن به خودم ندارم. فقط میتوانم به خودم بگویم: «خستهنباشی پسر. حالا بلند شو بریم به رویاهات برسیم. مسیر طولانیه.» از این سالی که گذشت هم میتوانم بگویم راضی بودم و هم نه، ولی امسال میخواهم به خودم کمی سخت بگیرم. اصلاً اسم هم برایش انتخاب کردهام: تنهاییسالی. یعنی هیچکسی آن بیرون نیست که کمکم کند و فقط خودم هستم و خودم. باید بهتر بخوانم، بیشتر بخوانم، بیشتر بنویسم، و بهتر بنویسم. رؤیای من همین نوشتن است آخر. زندگی بدونِ رویا هم که معنایی ندارد. پس سلام تنهاییسالی؛ امیدوارم این وروجکِ سربههوا را از دامِ کمالطلبی و اهمالکاری و تنبلی و خوشگذرانی و بطالت و این چیزها نجات دهی، گرچه نمیتوانم مطمئن باشم.
پینوشت: سال پیش هم در چنین روزی، این را نوشتم: سالروزِ یک شروع. مسیرم درست از همانجا بود که شروع شد. وقتی که داشتم میخواندمش، دیدم چقدر، چقدر تغییر کردهام!
- ۱۱ گفتوگو
- ۵۴۲ بازدید
- ۲۴ آبان ۹۷، ۱۲:۵۲
گفتوگو
اما از اونجایی که یه روایت غیر معصوم میگه که هنر نزد خانومها است و بس، بانوان عزیز اومدن تمام این حساب و کتابها و دو دو تا چهارتاها رو به کلی از کار انداختن و دیگه اعتباری برای این اعداد و ارقام باقی نگذاشتند تا جایی که حتی بعضا دیده شده در یک نقطهی خاص گذر زمان و بالارفتن عدد سال تولد رو به کلی متوقف کردن به طوری که کسی شصتش خبردار نشد!
اینارو گفتم که بگم فکر نکنید ۲۱ سالگی هم خبریه یا قراره خبری بشه؛ توصیه میکنم این اعداد و ارقام رو شما هم جدی نگیرید.
و اینکه تولدتون رو به حکم گرامیداشت یک روزی که یک زمانی به دنیا اومدید و همه میگن تولده پس باید تبربک گفت، تبریک نمیگم.
همیشه این جور موقع ها تبریک میگم از این حیث که تولد مفهومی از جنس حیات... وجود... هستی ...فرصت... نَفَس... از جنس چشم باز کردن و پا به دنیای ناشناختهها گذاشتن هستش. از جنس دمیده شدن جان در کالبدی سرد و بیجان... و این چیزیه که هر لحظه جشن و پایکوبی داره نه فقط یک روز در سال.
فکر میکنم ما هم باید لحظه به لحظه نو بشیم، متولد بشیم، در جریان باشیم. اصلا آدم در این مسیر قرار گرفت تا انقدر پوست بندازه و لایههای زیادی رو پس بزنه تا نهایتا به اونجایی که بهش تعلق داره برسه و درکنار گمشدهاش آرام بگیره.
کل این جریان رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم به قول مولانا لذت "زادهشدن دوباره" رو هم با تماموجود بچشید...
"زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زادهام"
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.