در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

لحظه‌هایی مثلِ حالا که برای از بین بردنِ اضطراب و تعارض‌های درونی به گوشۀ تنهایی‌ام می‌خزم و با ذره‌بین به جانِ بالاوپایینِ زندگی می‌افتم و مدام فکر می‌کنم و فکر می‌کنم تا آرام شوم، غمی سنگین روی دلم می‌نشیند. من برای از بین بردنِ اضطراب‌هایی که از مواجهه با دیگران ـ که تجسمِ اندیشه‌هایی مختلف و مخالف هستند ـ نشأت گرفته‌اند به اندیشیدن پناه می‌برم؛ این اندیشیدن تلاطمِ درونی‌ام را آرام می‌کند اما دوباره مرا با اضطراب‌هایی اساسی و عمیق‌تر مواجه می‌کند؛ اضطراب‌هایی که بیگانه با آن‌ها نیستم، اما این آشنایی هیچ‌وقت باعث نشده که کم‌رنگ شده باشند. من هنوز هم می‌توانم سرِ برخی تصمیماتی که برای زندگی‌ام می‌گیرم به حدِ مرگ مضطرب شوم. این زندگی فانی‌ست و آدم قرار نیست بیشتر از یک‌بار زندگی کند، و در چنین موقعیتی هر تصمیمی که برای زندگی‌ات می‌گیری می‌تواند حکمِ مرگِ زودهنگام را داشته باشد؛ چون تصمیم یعنی صرف‌نظرکردن و ازدست‌دادنِ چیزی؛ تصمیم می‌گیری تا گزینه‌ها را کمتر کنی، دوراهی‌ها و چندراهی‌ها از بین می‌بری تا تنها یک راه را پیش بگیری؛ و هر گزینه‌ای که دور می‌اندازی‌اش، هر راهی که نادیده‌اش می‌گیری، حسرت و غمِ تجربۀ خودشان را به جانت می‌نشانند. این‌جاست که هر تصمیمی پتانسیلِ این را دارد که تو را عمیقاً با موقعیتِ وجودی‌ات مواجه کند؛ با بی‌پایگیِ این زندگی و فانی‌بودنش. یک تصمیمِ بزرگ دوباره به یادت می‌آورد که تو قرار نیست تافته‌ای جدابافته باشی و به هرچیزی که می‌خواهی برسی؛ تو یک موجودِ استثنا و شگفت‌انگیز نیستی. محدودیتِ امکانات به تو می‌گوید که قرار است بمیری در حالی که به بسیاری از خواسته‌هایت نرسیده‌ای. دوباره به تو یادآوری می‌کند که تو هم یک انسان هستی، به بدبختیِ تمامِ آن دیگری‌ها. و این موضوعی‌ست که آدم را به وحشت می‌اندازد. ناآرامم می‌کند. باعث می‌شود قلبم را دوباره احساس کنم، چون بی‌تاب‌تر از همیشه می‌تپد.

هیچ‌چیزی بدتر از این نیست که بفهمی این زندگی آن چیزی نبوده است که فکرش را می‌کرده‌ای، آن چیزی نبوده که در خیالاتت تا می‌توانستی رؤیایی‌اش کرده بودی. این، همین است. حالا، وقتی کسی را می‌بینم که در تک‌تکِ لحظاتِ زندگی‌اش سخت به این باور چسبیده است که تنها نیست و زندگی‌اش فانی نیست و بالاخره بهشت را تجربه خواهد کرد، بیشتر از هر وقتی می‌فهمم انسان‌ها چه موجوداتِ بدبختی‌اند.

نفسی عمیق می‌کشم و فکر می‌کنم که انسان‌ها بالاخره روزی، همه‌چیز را فراموش می‌کنند ـ چیزی را که فراموش‌کردنی نبوده و نیست.

  • ۹ گفت‌وگو
  • ۵۰۸ بازدید
  • ‎۳ تیر ۹۸، ۲۲:۳۰

گفت‌وگو

  • بنظرم وقتی میتونیم همه چیو فراموش کنیم
    همه ی اونچه که میخواستیم و نشد
    همه ی اونچه که منتظرش بودیم و نشد
    همه ی اونچه که فکرمیکردیم به سراغمون میاد یک روز و نیمد ، که عاشقِ همین الانمون باشیم.همین زندگیمون.همین ثانیه .همین تصمیمات و اتفاقاتی که باعث شده مااالان اینجا باشیم.
    درغیراین صورت بنظرم فراموشی در کار نباشه دوست من!
    «که عاشقِ همین الانمون باشیم»... خب «همین‌الان» کسل‌کننده‌س واقعا، البته نه همیشه! :)
  • کسل کننده،حال بهم زن، ناامید کننده،افسرده کننده 
    دقیقا باید سعی کنیم عاشق همینا شیم
    البته اگه کمی فرندز و بستنی شکلاتی هم قاطی این لحظات کنی ممکنه عملیات عاشق شدن راحت تر اتفاق بیوفته!یا حداقل کمتر زور بزنیم!
    آره خب، بدونِ لذت که اوضاع واقعا خیلی خراب میشه. ولی با اینطور لذت‌های فردی، میشه قابلِ تحمل‌اش کرد؛ قابلِ تحملِ رو به دوست‌داشتنی. اما «عاشق»اش فکر نکنم بشه شد!
  • اره موافقم باهات
    کلمه عاشق زیاده روی بود
    همون دوسداشتن معمولی
    بله.
  • سلام عزیز.

    بدترین بیماری خودتحلیلی و آنالیز ذهنی هست، این خودش ریشه‌ی اضطرابه. این اسمش اندیشیدن نیست عزیز من، بلکه بلعیده شدن توسط افکاره و این افکار هم اکثراً مال دیگرانه. فکوران و فیلسوفان عالم همین مرض را همیشه داشتن و دارن، و به همین علّت هم اذهان بزرگ همیشه باعث بدبختی نژاد بشر شدن، با ایده سازی و ایده پردازی و نظریه بازی ها خودشان و توده ها رو در تارها و دامهای ذهنی گرفتار کردن. اگر به منش چنین افرادی دقّت کنی از عدم توانایی در درک دیگران، خودمحوری و خودرایی، عواطف شدید دروغین، وسواس فکری، اضظراب مدام، ورّاجی ذهنی و علاقه ی شدید به تحلیل و انتقاد از دیگران، ورّاحی کلامی و بی عملی، خودتحلیلی و خودانتقادی، خودبزرگ بینی، علاقه به ارشاد به راه درآوردن دیگران و دیگران رو از چیزهایی که برای خودشون بد می دونن نهی کردن و هزار و هزار مصیبت دیگه رنج می برن، بدترین وهمی که ذهنگرایی می تونه بده وهم داناییست. این بیماری عصر ماست و هر طرف رو نگاه کنی به وضوح دیده میشه.

    بهترین روش آزادی از این بیماری هم به درون زندگی رفتن، و با زندگی بدون ترس رو در رو شدن هست. این افکار مزاحم هم صرفاً باید در سکوت مدّتهای طولانی بهشون نگریست، بدون هیچ فشار و هیچ تماس و هیچ خواستی. بالاخره آرام آرام محو میشن. آنگاه در ذهن تا حدّی متعادل و پاک شده از نفسانیات ذهنی که بشر متکبّرانه اسمشون رو فکر و اندیشه گذاشته، اندیشه های عالی و خلّاق از بطن جان می جوشن. خلّاقیت جایی هست که ذهن کم کم رام میشه و پا پس می کشه. به منش نویسندگان، موزیسین ها، هنرمندان بزرگ و آزاد و خلاق عالم نگاه کن، اونها منش آزاد، اذهان باز و از همه مهم تر دل و جیگر تجربه کردن و زندگی کردن داشتن و دارن، نه درباره‌ی زندگی فکر کردن و زندگی رو تحلیل کردن! 

    دیگه هم اینکه انسان بیش از یک بار زندگی می کنه و این که انسان یکبار زندگی می کنه دروغ بدی بوده که بشر به خودش گفته و خودش باور کرده! :-)) زنده باشی عزیز، ممنونم که گوش کردی. 
    You are overthinking too! :))

    بله، یکی از راه‌های به‌دست‌آوردنِ آرامش و گریز از اضطراب، همین فکرکردن به چیزهای خوب و مثبته؛ و حتّی طفره‌رفتن از فکرکردن، با به صدا در آوردنِ بوقی ممتد از افکاری خاص توی ذهن ـ تا بتونه سکوت رو تداعی کنه. من تمامِ انواعِ حرف‌ها و اعتقاداتِ انگیزشی رو از همین جنس می‌دونم، و کامنتِ شما رو هم. فکر می‌کنم با اغماضی بزرگوارانه، بشه هر دروغی رو باور کرد و به اون ایمان داشت، تا آدمی به آرامش برسه و از مواجهه با اضطراب دوری کنه.
  • مخلصم. :)) البته در مورد فکر کردن به چیزهای خوب و مثبت حرفی نزدم، صحبت درباره ی مکانیسم ذهن و شناختش بود، که باید بهش نگاه بشه و ازش بدون مداخله و زورزدن سر درآورده بشه. موضوع اصلاً رسیدن به آرامش هم نیست، و شناخت ذهن و شناخت خود به کل خارج از حیطه‌ی این روانشناسی‌های مثبت و موفقیتی-آرامشی امروزیه. اونها موضوع رو لوث و بازاری کردن و نیاندیشیدن و کرختی ذهنی رو به بشر فکرزده‌ی امروز پیشنهاد میدن، و ازش پول خوبی درمیارن!‌ شناخت از راه دردناک و صعبی می‌گذره و همه‌ی باورها و عادتها و چارچوبهای ذهنی آدم رو ویران می‌کنه.. طبیعتاً مسیر شناخت پر از مسئولیت، خلاقیت و کار و باره، البته از جنسی دیگر. واقعاً آرامشی در کار نیست! زندگی همه‌ش ماجراست :-))
    بله... بندِ اولِ کامنتِ قبلی‌تون تحلیلی دربارۀ مکانیسم ذهن و شناختن‌اش بود، که نگاهِ تقریباً درستی به موضوع داشته. گفتم «تقریبا درست» چون همراه با جبهه‌گیری بود و حتّی کمی خصمانه نوشته شده بود. دو بندِ آخر هم خیلی ایده‌آلیستی بودن که من نمی‌تونم ارتباطِ درستی باهاش بگیرم. اما اون «بی‌عملی‌»یی که بهش اشاره کردید رو قبول دارم. امروزه برخی آدما این‌قدر فکر می‌کنن که تمامِ انرژی‌شون تنها صرفِ همین فکرکردن میشه؛ بهتره این موضوع رو به تعادل رسوند. من نمی‌گم که این فکرکردن (حتّی اگه وقت و انرژیِ زیادی از آدم بگیره) کارِ اشتباهیه، چون زندگیِ آدم‌ها یکی از فلسفی‌ترین و پیچیده‌ترین موضوعاتِ این عالمه، ولی بنا به حاصلی که داره و چون اغلب نتیجۀ عملیِ کارآمدی ازش حاصل نمی‌شه، بهتر اینه که به تعادل رسوندش و کمی پراگماتیسمی پیش رفت. (بدیهیه که منظورِ من در این‌جا، فکرکردنِ بیمارگونه و وسواسِ فکری نیست.)

    بله آرامشی در کار نیست و زندگی همه‌ش ماجراست :))
  • اصلا حال ندارم حرف بزنم و بگم چرا نظرم اینه، ولی این مدتی که توییتر رو هم به دسته شبکه‌های مُرده‌م اضافه کرده‌م، کامنت این فرد مجهول آزادنام، در زمره مفت‌ترین حرف‌هایی بود که شنیده‌م.
    تایم‌لاینِ توئیتر خیلی‌وقته برای من هیچ‌چیزی جز خشم و عصبی‌شدن نداره. بله، می‌تونم درک کنم.
  • حرف حقّی زدی. تعادل، کلید زندگیه. 
    نیمی فکر، نیمی عمل؛ اگر بتونیم عالی میشه. 

    گفتگوی خوبی بود. ممنونم ازت. خدا نگهدارت. 
    بله...

    ممنون از شما. :)
  • سلام.
    خوبیِ شما اینه که می‌تونید چنین فکرهایی رو به کلمه بیان کنید، چیزی که من کم‌تر می‌تونم.
    سلام :)
    چه جالب... من هم دقیقاً چنین احساسی نسبت به نوشته‌های شما دارم. یه طورِ خوبی می‌نویسید که من کمتر می‌تونم اونطوری بنویسم!
    به‌نظرم بهترین کار اینه که تفاوت‌ها رو قدر بدونیم. 
  • :)
    (:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی