لحظههایی مثلِ حالا که برای از بین بردنِ اضطراب و تعارضهای درونی به گوشۀ تنهاییام میخزم و با ذرهبین به جانِ بالاوپایینِ زندگی میافتم و مدام فکر میکنم و فکر میکنم تا آرام شوم، غمی سنگین روی دلم مینشیند. من برای از بین بردنِ اضطرابهایی که از مواجهه با دیگران ـ که تجسمِ اندیشههایی مختلف و مخالف هستند ـ نشأت گرفتهاند به اندیشیدن پناه میبرم؛ این اندیشیدن تلاطمِ درونیام را آرام میکند اما دوباره مرا با اضطرابهایی اساسی و عمیقتر مواجه میکند؛ اضطرابهایی که بیگانه با آنها نیستم، اما این آشنایی هیچوقت باعث نشده که کمرنگ شده باشند. من هنوز هم میتوانم سرِ برخی تصمیماتی که برای زندگیام میگیرم به حدِ مرگ مضطرب شوم. این زندگی فانیست و آدم قرار نیست بیشتر از یکبار زندگی کند، و در چنین موقعیتی هر تصمیمی که برای زندگیات میگیری میتواند حکمِ مرگِ زودهنگام را داشته باشد؛ چون تصمیم یعنی صرفنظرکردن و ازدستدادنِ چیزی؛ تصمیم میگیری تا گزینهها را کمتر کنی، دوراهیها و چندراهیها از بین میبری تا تنها یک راه را پیش بگیری؛ و هر گزینهای که دور میاندازیاش، هر راهی که نادیدهاش میگیری، حسرت و غمِ تجربۀ خودشان را به جانت مینشانند. اینجاست که هر تصمیمی پتانسیلِ این را دارد که تو را عمیقاً با موقعیتِ وجودیات مواجه کند؛ با بیپایگیِ این زندگی و فانیبودنش. یک تصمیمِ بزرگ دوباره به یادت میآورد که تو قرار نیست تافتهای جدابافته باشی و به هرچیزی که میخواهی برسی؛ تو یک موجودِ استثنا و شگفتانگیز نیستی. محدودیتِ امکانات به تو میگوید که قرار است بمیری در حالی که به بسیاری از خواستههایت نرسیدهای. دوباره به تو یادآوری میکند که تو هم یک انسان هستی، به بدبختیِ تمامِ آن دیگریها. و این موضوعیست که آدم را به وحشت میاندازد. ناآرامم میکند. باعث میشود قلبم را دوباره احساس کنم، چون بیتابتر از همیشه میتپد.
هیچچیزی بدتر از این نیست که بفهمی این زندگی آن چیزی نبوده است که فکرش را میکردهای، آن چیزی نبوده که در خیالاتت تا میتوانستی رؤیاییاش کرده بودی. این، همین است. حالا، وقتی کسی را میبینم که در تکتکِ لحظاتِ زندگیاش سخت به این باور چسبیده است که تنها نیست و زندگیاش فانی نیست و بالاخره بهشت را تجربه خواهد کرد، بیشتر از هر وقتی میفهمم انسانها چه موجوداتِ بدبختیاند.
نفسی عمیق میکشم و فکر میکنم که انسانها بالاخره روزی، همهچیز را فراموش میکنند ـ چیزی را که فراموشکردنی نبوده و نیست.
- ۹ گفتوگو
- ۵۳۹ بازدید
- ۳ تیر ۹۸، ۲۲:۳۰
گفتوگو
بدترین بیماری خودتحلیلی و آنالیز ذهنی هست، این خودش ریشهی اضطرابه. این اسمش اندیشیدن نیست عزیز من، بلکه بلعیده شدن توسط افکاره و این افکار هم اکثراً مال دیگرانه. فکوران و فیلسوفان عالم همین مرض را همیشه داشتن و دارن، و به همین علّت هم اذهان بزرگ همیشه باعث بدبختی نژاد بشر شدن، با ایده سازی و ایده پردازی و نظریه بازی ها خودشان و توده ها رو در تارها و دامهای ذهنی گرفتار کردن. اگر به منش چنین افرادی دقّت کنی از عدم توانایی در درک دیگران، خودمحوری و خودرایی، عواطف شدید دروغین، وسواس فکری، اضظراب مدام، ورّاجی ذهنی و علاقه ی شدید به تحلیل و انتقاد از دیگران، ورّاحی کلامی و بی عملی، خودتحلیلی و خودانتقادی، خودبزرگ بینی، علاقه به ارشاد به راه درآوردن دیگران و دیگران رو از چیزهایی که برای خودشون بد می دونن نهی کردن و هزار و هزار مصیبت دیگه رنج می برن، بدترین وهمی که ذهنگرایی می تونه بده وهم داناییست. این بیماری عصر ماست و هر طرف رو نگاه کنی به وضوح دیده میشه.
بهترین روش آزادی از این بیماری هم به درون زندگی رفتن، و با زندگی بدون ترس رو در رو شدن هست. این افکار مزاحم هم صرفاً باید در سکوت مدّتهای طولانی بهشون نگریست، بدون هیچ فشار و هیچ تماس و هیچ خواستی. بالاخره آرام آرام محو میشن. آنگاه در ذهن تا حدّی متعادل و پاک شده از نفسانیات ذهنی که بشر متکبّرانه اسمشون رو فکر و اندیشه گذاشته، اندیشه های عالی و خلّاق از بطن جان می جوشن. خلّاقیت جایی هست که ذهن کم کم رام میشه و پا پس می کشه. به منش نویسندگان، موزیسین ها، هنرمندان بزرگ و آزاد و خلاق عالم نگاه کن، اونها منش آزاد، اذهان باز و از همه مهم تر دل و جیگر تجربه کردن و زندگی کردن داشتن و دارن، نه دربارهی زندگی فکر کردن و زندگی رو تحلیل کردن!
دیگه هم اینکه انسان بیش از یک بار زندگی می کنه و این که انسان یکبار زندگی می کنه دروغ بدی بوده که بشر به خودش گفته و خودش باور کرده! :-)) زنده باشی عزیز، ممنونم که گوش کردی.
نیمی فکر، نیمی عمل؛ اگر بتونیم عالی میشه.
گفتگوی خوبی بود. ممنونم ازت. خدا نگهدارت.