۱۳ آبان
ساعت هفت صبح است. نشستهام اینجا روی صندلیِ مدیریتیِ دفتر. کدام دفتر؟ شرکتِ مسافربریِ ستاره. صبحها ساعتِ ششوپنجاه دقیقه، موتورم را پارک میکنم کنارِ دفتر و کلید میاندازم توی قفلی که به فرمان است، و بعد قفلش می کنم به چرخِ جلوی موتور. بعد همانطور که مراقبم کلاهکاسکتام به کرکرۀ دفتر نخورد، خم میشوم و قفلی که باز است را از توی جاقُفلیِ کرکره در میآورم و کرکره را میدهم بالا. حالا من توی دفتر هستم. نشستهام اینجا جلوی سیستم. مینیبوسهای پر از مسافر برای حرکت کردنشان، نیاز دارند تا صورتوضعیت دریافت کنند و رفتوآمدشان ثبت شود. رانندهها میآیند تا چند قدمیام، و از من میخواهند یک صورت برایشان بزنم. کدِ فعالیتشان را میگویند با مقصد و ظرفیتِ مینیبوس (بعداً حتّی میشود چشمبسته صورت چاپ کرد!)، و من اطلاعات را وارد میکنم و بعد که مطمئن شدم همهچی روبهراه است، صورت را چاپ می کنم. هووففففف.... خسته شدم از این توصیفات...
۱۸ آبان
ساعت هفتونیم است. نشستهام روی همان صندلیِ مدیریت. از خودم میپرسم فایدۀ زندگی چیست وقتی که اضطراب داشته باشی؟ ارزشِ سرکردنِ لحظات چیست وقتی که گاهی اضطراب حتّی نمیگذارد نفس بکشی؟ آدمیزاد باید خودش را آرام کند. من نیمساعت است که دارم یکی از بهترین تِرَکهای بیکلامم را گوش میدهم؛ و حالا آمدم تا بنویسم. موسیقی و نوشتن حس خوبی دارد. حتی حالا که نبشِ اتوبان، داخلِ مغازۀ کوچکی نشستهام که درهایش شیشهای است و فرقش با توی خیابان بودن تنها در همین است که اینجا هوا گرمتر است، احساسِ تنهایی و آرامش میکنم.
احساسِ خوبی داشتم تا اینکه یکی از رانندهها از در وارد شد و تنهاییام را برهم زد. آمده بود تا برایش یک صورتوضعیت چاپ کنم. اطلاعاتِ لازم را در سیستم وارد کردم و F1 را زدم تا پرینتر با آن صدای دلخراشش پنج تا ده ثانیه مشغولِ پرینت باشد. همین که کاغذ را داد بیرون، با یک خطکش آن را دو نیم کردم. نیمی برای دفتر، نیمی برای راننده. و دههزار تومان دریافت کردم؛ همان حقوقِ دو ساعتی که هرروز صبح میآیم اینجا. حالا اوضاع دوباره روبهراه است. تنهایم، میخواهم خوابهایی که دیشب دیدم را به خاطر آورم.
بیفایده است. چیزی به خاطرم نمی آید. حالا ساعت هشت است. منتظرِ ساعتِ نُهام. این ساعت رهاییِ شیرینی برایم دارد؛ دوباره سوارِ موتورم میشوم و میروم. اما میدانی، من خودم خواستم تا اضطرابِ این موقعیت را تجربه کنم: آشنایی و ارتباط برقرار کردن با آدمهای جدید و ناشناس (چیزی که همیشه برایم سنگین بوده است)، روبهرو شدن با چالشها و مسئلههایی تازه، به عهده گرفتنِ مسئولیت، (باید بگویم مسئولیت به خودیِ خود چیزِ سنگینی است)، کم و محدودکردنِ خوابم و گاهی خوابآلودبودن در طولِ روز. و میتوانم بگویم حالا تاحدودی به این مسائل عادت کردهام. گاهی موجب اضطرابم میشوند، یا مثلِ دیروز که شش دقیقه دیرتر از خوابم بلند شده بودم و دو مسئلۀ دیگر هم وجود داشت برای سمّآلودکردنِ اوضاعِ دفتر، میشود که حالِ خوشی نداشته باشم؛ اما این استرس کجا و اضطرابِ هفتۀ اولی که اینجا میآمدم کجا! همهچیز قابلتحملتر شده است. دارم فکر میکنم بهتر است برای اضطرابِ بیشتری برنامه بریزم و نگذارم شرایطِ بدتر بتواند خفهام کند. نفسکشیدن در تنگناها را میخواهم تمرین کنم؛ مثلِ وقتی که حینِ کُشتیگرفتن در حالِ خاکشدن استی و تنها نفسکمآوردن است که می تواند بازندهات کند.
ساعت نُه شد. وقتِ رفتن است. امروز قرار است تو را ببینم. نفسی عمیق میکشم، و بعد شیرجه میروم به عمقِ دریا. گفته بودی نهنگها را دوست داری.
- ۴۸۹ بازدید