کافیست متوجهِ جزئیات اسرارآمیز شوی تا خوفی عمیق به زندگیات راه پیدا کند. مثلاً وقتی در محاصرۀ صخرههای بسیار بلند ـ به بلندی ساختمانهای یازدهطبقه ـ قرار میگیری، بنبستی که شبیه به یک استادیوم باشد، جایی که شاید هزاران سال پیش ببرها به مصاف گلادیاتورها میرفتند، بهتر است به قلوهسنگهای بزرگی که از بالای صخرهها پرت میشود توجهی نکنی ـ هرچند که نمیتوانی. شاید تو هیچگاه اجازۀ ورود به چنین مکانی را نداشتی. بهتر است به خودت بقبولانی که کسی آن بالاست و دارد با منجنیقی آن سنگهای بزرگ را به پایین پرتاب میکند ـ البته نمیخواهم تصور کنی آن شخص میتواند سربازی افسانهای از عهدِ باستان باشد؛ فکر کن جوانی شوخطبق و شرور است. مهم نیست بههرحال. از زیبایی لذت ببر. ببین چه زیبا قلوهسنگها در لحظۀ اصابت به هزاران تکه تقسیم میشوند. البته، بهتر است زودتر آن مکان را ترک کنی. شاید کارهایی ضروریتر از بودن در آن مکان داشته باشی؛ اینطور نیست؟!
یا مثلاً لازم نیست وقتی در نقطهای دور افتاده، میانِ کوهها هستی و در بالای کوهی، به پناهگاهی طبیعی به بزرگیِ یک اتاق قدم میگذاری، به نقشهای روی دیوارهها نگاه کنی و تصویری بزرگ از صورتِ یک گربه، یا زنی وحشتکرده ببینی. اصلاً هیچ لازم نیست به این جزئیات دقت کنی. اینطوری ذهن عادت میکند به بیشفعالی، و گاهی توهم میزند و در هر گوشهای تصویرِ چهرۀ انسان یا حیوانی را بهت نشان میدهد که اصلاً موضوعِ جذابی نیست. یعنی، اصلاً چه به دردت میخورد که به آروارههای یک جمجمۀ غولآسا در دیوارۀ یک کوه خیره شوی و دنبالِ معنا و دلیلی بگردی؟ هر چند که صدها سال پیش یک یا چند نفر آدم آن را دستی ساخته باشند. هان؟! بیخیال. چشم بسته راه برو اصلاً.
- ۰ گفتوگو
- ۴۰۱ بازدید
- ۵ شهریور ۹۷، ۰۱:۱۵
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.