چقدر نفرتانگیز است که آدم نتواند توی وبلاگ خودش هم حرف بزند. چقدر بد است که میخواهی حرف بزنی، حقیقتاً میخواهی سکوتت را بشکنی و بگویی «ببینید، من هنوز هستم!»، و در حالی که ذهنت پر از حرفهای ناب است میبینی که حتّی قادر نیستی یک کلمهاش را بیان کنی. شاید بزرگترین ضعف آدمها همین است که نمیتوانند حرفشان را بیان کنند، یا اینکه اصلاً نمیدانند حرفشان چیست. خیلی از آدمها را میشناسم که عمرشان توی همین بلاتکلیفیها تلف میشود. یکبار که دلم حسابی گرفته بود و به دنبالِ آرامش رفته بودم قبرستان، دیدم یک روح با حالتی متفکرانه ایستاده است و خودش را میبیند که لای کفن می گذارندش توی قبر. یکی هم رفته بود پایین توی قبرش و هی شانهاش را تکان می داد و پشت سر هم کلماتی بهش می گفت ـ حرفهایی که انگار از قبل آنها را از بر کرده است.
اسمع، اسمع... افهم، افهم... روح را میدیدم که هاجوواج ایستاده است و ناباورانه به آن کلمات گوش میکند؛ انگار بالاخره قرار است رازِ زندگی را بهش بگویند. قوز کرده بود و زانوانش خم شده بود و به نظر میرسید پاهایش دارد از شدتِ ترس سستی میکند. بیشتر که به چهرهاش دقت کردم دیدم تماماً سوال است. آخر نفهمیدم آن مردی که رفته بود توی قبر چه چیزی را می خواست به او حالی کند و آیا آن روحِ بیچارهای که آنجا ایستاده بود قضیه را میفهمید یا نه. خیلی برایم سخت بود که ببینم آدمها حتّی وقتِ مرگشان هم نمیدانند حرفشان چیست و باید کس دیگری بیاید و حرف بگذارد توی دهنشان. چه استعارهای است این مرگ! گویی که ما هیچ وقت نمیفهمیم حرفمان چیست و چه مرگمان است. البته نمیدانم آن لحظه واقعی بود یا خواب و رویا، ولی مگر فرقی هم میکند؟ این صحنهها برای من واقعیتر از واقعیتاند، حتی اگر ترشحاتِ ذهنِ بیمارم باشند. من بشر را در اوج درماندگیاش دیدم. استیصالش را با تمام وجودم درک کردم. حتّی این را فهمیدم که تمام آن جمعیتِ مشکی پوشی که کنارِ آن قبر ایستاده بودند هم همین حالت را داشتند. خیلی هاشان اصلاً متوجه نبودند که قضیه چیست و چرا آن موقع آنجا هستند. حتّی نمیخواستند خودشان را به زحمت بیندازند و فکر کنند که برای چه دارند زندگی میکنند، تا وقتی مُردند، «مرگ» برایشان معنایی داشته باشد. یقین دارم اگر از هر کدامشان میپرسیدی که چرا آنجا هستند، پس از اینکه حاشیهرفتنهایشان تمام میشد و دست از گولزدنِ خودشان میکشیدند، تازه متوجه میشدند که حرفی برای گفتن ندارند؛ میفهمیدند که اصلاً نمیدانند آنجا چه میکنند. آن وقت میدیدی که چقدر همهشان شبیه به هماند؛ شبیه به آن روحی که ناباورانه ایستاده بود و به جسدش نگاه میکرد. آخرش هم نفهمید که حرفش چیست. شانهاش را توی قبر تکان میداد و میگفت: «میشنوی؟ بفهم! تو که حرفی نداری برای گفتن، نکند هنوز هم چنین فکرهایی میکنی؟ بفهم، بفهم! دیدی؟ توی تمام زندگیات خیال میکردی که حرفی داری برای گفتن، فکر می کردی که هستی! ولی حالا بفهم، بفهم که تنها باید حرفهای مرا تکرار کنی. میشنوی؟ فقط حرف های مرا؛ فقط حرف های من! تو هیچ وقت نبودهای و دیگر هم نیستی؛ بفهم!»
اینجا دیگر او نمیتواند خودش را گول بزند. اینجا دیگر هیچ کسی نمیتواند خودش را با خیالاتش گول بزند. ناامیدکننده است که بفهمی زندگی میکنی تنها برای اینکه بهت ثابت شود که هیچ حرفی برای گفتن نداری. که بفهمی هیچ وقت قرار نبوده که بگویی «من هستم». که ببینی همهاش خیال بوده. خیال.
بازیِ وحشتناکیست این...
****
جمعه دوباره رفته بودیم همان قیزقلعه. اما اینبار قرار نبود از پلهها برویم جایی که به آن راهنمایی شده بودیم. بعد از کلی بالا آمدن، تپه را از طرف دیگرش آمدیم پایین. میدانستم که کم میآورم. میدانستم که قرار است مثل همیشه کم بیاورم؛ ولی احساسی میگفت که اینبار چیزی فرق کرده. کوهی که قلعه روی آن بنا شده بود را دور زدیم. آن پایینپایینها، لای شیاری میانِ دیوارههای سنگی، جایی که دو کوهِ بلند به هم شانه میزدند، متوجه پلههایی شدیم که سالها پیش ساخته شده بودند. حتّی عموحسین هم هیچ وقت آنجا را ندیده بود و همین موضوع کلی برایمان لذتبخش بود. همین که شروع کردم به بالا رفتن از آن پلههای بلندی که برخیشان به اندازۀ عرضِ یک آجر پهنا داشتند، دیدم که پاهایم سستی میکند؛ دیدم که قرار است اینجا کم بیاورم. اما هر جور بود خودمان را از توی آن تونلهایی که نسلها قبل توی آن کوه حفر شده بودند کشیدیم بالا. چقدر لذت داشت اینکه میتوانستی کوه را عمود بروی بالا، آن هم از داخلش! لحظه لحظهاش پر از شگفتی بود. پنجرههایی داشت مخصوص دیدبانی که قدراست هم تویش جا میشدی. و چه منظرهای داشت از آن بالا... کاش میشد ساعتها آنجا بنشینم و از آن منظره لذت ببرم و با هر بار بیرون آوردنِ سرم از آنجا و نگاه کردن به پایین، ترس را توی ذرهذرۀ وجودم احساس کنم. آخر رسیدیم آن بالای بالا. از آنجا سنگهایی را پایین میانداختیم و از صدای بلندی که توی کوهها میپیچید و انعکاسِ گوشنوازی میکرد، حسابی خوشحال میشدیم و قاهقاه میخندیدیم.
پایین آمدنی سختتر بود؛ برایم سوال شده بود که پاهایم چگونه با آن بیحسیشان میتوانستند سرپا نگهم دارند. فقط این را میدانستم که نباید بگذارم بدنم سرد شود و همینطور که شُرشُر عرق از سر و کولم جاری بود با ترس و احتیاط پایین میرفتم. از کوه خارج شدیم. همین که فکر میکردم چقدر مسیر مانده تا موتورها، حسابی کلافه میشدم؛ ولی هر طور که شده بود ادامه دادم. هیچ وقت به اندازۀ آن روز نفهمیده بودم که انسانها چقدر ظرفیتِ سختی کشیدنشان زیاد است و میتوانند در بدترین شرایط هم ادامه دهند. حتّی میتوانم بگویم به عمرم چنان خستگییی نکشیده بودم. تنها فکرِ رسیدن به موتورها بود که باعث میشد با آن پاهایی که خیلی وقت بود مالِ من نبودند قدم بردارم. توی همین فکرها بودم که یک لحظه دردِ وحشتناکی را توی پایم احساس کردم. از ارتفاعِ خیلی کمی پریده بودم بیخبر از اینکه دیگر ماهیچهای نیست تا این ضربهها را دفع کند. پایم پیچ خورد. آن لحظه هیچ کاری نتوانستم بکنم جز اینکه همانجا در ساکتترین حالتِ ممکن بنشینم و منتظر شوم تا آن درد کمی قابلتحمل شود. آن وقت بود که فهمیدم گاهی درد کشیدن هم میتواند لذتبخش باشد ـ اینکه یک لحظه همه چیز را فراموش میکنی و تنها به دردی فکر میکنی که هی بالاتر میآید. تحملِ یکبارۀ آنمقدار درد حس عجیبی دارد و در عینِ ناگواریاش دلچسب است. زیادی ننشستم. بلند شدم و با پایی که با هر قدم نیشی به جانم میزد به موتورم رسیدم. آن لحظه بود که فهمیدم اینقدر سختی کشیدن ارزشش را داشت. توانسته بودم بیشتر از هر وقتی خسته شوم و خودم را حسابی به چالش کشیده بودم. حالا که میبینم عضلاتِ پاهایم هنوز از خستگیِ آن روز درد میکند، خوشحال میشود از اینکه قویتر شدهام و دفعۀ بعدی ـ هم به لحاظ روانی و هم از نظر جسمی ـ میتوانم حتّی بیشتر از آن روز سختی بکشم.
انگار تنها با سختی کشیدن است که آدم میتواند همیشه خودش را احساس کند و با به مبارزه طلبیدن و به چالش کشیدنِ خودش است که میفهمد هنوز زندگیاش تکرارِ تکرار نیست.
- ۵ گفتوگو
- ۳۸۹ بازدید
- ۳۰ تیر ۹۷، ۲۱:۱۴
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.