۰۰:۱۵
فردا روز هیجان انگیزی است. اگر مادرزمین سخاوتمند باشد، میتواند یکی از بهترین روزهای عمرم را رقم بزند، روزی که سال ها به خاطر ما خواهد ماند. نمیتوانم بگویم هیجان زده نیستم. برای پنج ساعت آینده لحظه شماری میکنم. میدانم که با خوابیدن زودتر به فردا میرسم، ولی این هیجان هم خالی از لطف نیست و میخواهم بیشتر تجربه اش کنم. این انتظار دیوانه کننده، بسی مطبوع است. ولی اینطور نمیشود، برای به فردا رسیدن باید به خواب رفت. این خواب است که همیشه ما را به روز بعد می رساند. در ثانی، یک تنِ کسلِ پر خواب بدرد آن فردای به یاد ماندنی نخواهد خورد. باید بخوابم. کسی نمیداند چه چیزی در فردا انتظارمان را میکشد. شاید برای فردای رویایی ای که هیچ وقت قرار نیست فرا برسد از پیش خوشحالی میکنم. البته، اگر هم اینطور باشد، چه اشکالی دارد مگر؟ آدمیزاد به همین امیدها زنده است دیگر. بهتر است بخوابم. باید به فردا رسید.
۱۲:۰۰
حالا فرداست، همان فردایی که آرزویش را میکشیدم. خیلی زود فردا شد. یک چشم به هم زدم، دیدم ساعت ۲:۳۰ است، یک چشم دیگر به هم زدم و دیدم ساعت شده بود پنج؛ یک ساعت دیگر خورشید بر فردای ما طلوع خواهد کرد. یکبار دیگر به فردا میرسیم، فردایی که شاید پر از شادی باشد، پر از خاطراتِ رنگییی که هنگام موت لحظهلحظهشان از مقابلت عبور میکند، و آن گاه است که در استیصال قرار میگیری، نمیدانی دوست داری هنوز هم به این زندگی ادامه دهی، یا آرامشِ ابدیِ گور را در آغوش بگیری.
دلیلی ندارد اینجا بگویم چه اتفاقی افتاد، چه کار کردیم و مقصودمان از این سفر چه بود. تجربهای متفاوت بود، یک تجربۀ ارزشمند. همین که صبح، به چهرۀ سرخِ خورشید نگاه کنی که تازه برخاسته است، برای روزی که بخواهی «فوقالعاده» بنامیاش، کافیست. همین که جاهایی قدم بگذاری که تاکنون پا نگذاشته بودی، در طبیعتی که هیچگاه تکراری نمیشود، میانِ کوههایی که همراه با تو فریاد میکشند از خوشحالی، چه از این بیشتر برای یک روزِ بهیادماندنی؟
فردا، نه بهیادماندنیترین روزِ عمرم، امّا روزِ بهیادماندنییی بود. خوشحالم از اینکه میتوانم انتظارِ چنین فرداهایی را داشته باشم.
- ۲ گفتوگو
- ۳۹۹ بازدید
- ۱۲ مرداد ۹۷، ۱۰:۰۰
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.