این جاده آدم را تا کجا میبرد؟ هرچه میروم چیزی برایم ندارد جز انباشتِ دمادمِ دلتنگی. میایستم. موتور را زود خاموش نمیکنم؛ صبر میکنم تا کمی درجا کار کند و نفسی بگیرد. دستهایم را از دستکشها میکشم بیرون و فکِّ کلاهکاسکت را میدهم بالا. از موتور پیاده میشوم و سوئیچش را میچرخانم و روی جکبغلاش تکیهش میدهم. واردِ سنگفرشِ پیادهرو میشوم و روبهروی تابلوِ ورودیِ قبرستان میایستم و به رسمِ عادت، شروع میکنم به زمزمهکردنِ کلماتِ عربییی که روی تابلو نوشته شده است. در همان حال سرم را از کلاهکاسکت میکشم بیرون؛ یا کلاه را از سرم بیرون میکشم؟ هان؟ چرا هربار که دلم گرفته است این قبرستان مرا میکشد سمتِ خودش؟ دلتنگی را کجا میشود توی یکی از این گورهای سرد جا داد و برگشت؟ دلتنگی توی قبرستان قدم میزند. به آدمهای دلتنگی نگاه میکند که با لباسهای سیاه دُورِ یک گور جمع شدهاند. دلتنگی گوش میسپارد به فریادهای سوزناکِ زنانهای که در فضای بینِ قبرها و آسمان پراکنده است. نه، دلتنگی در سکوت با آن فریادها همصدا میشود و بیصدا ناله میکند. دلتنگی خبر ندارد که با اشکهایی که روی سوزِ نالهها سوار است، او هم اشک میشود و قدمقدم ریخته میشود روی زمین ـ بدونِ اینکه چشمهایش تَر شود. دلتنگی، دلتنگتر از قبل فرو میرود توی دستکشها و کلاه و موتور. و بازمیگردد، پُربارتر، به تنگاتنگِ دیوارهای شهر ـ به خیالِ فردایی که میتواند خودش را در گرمای آغوشی امن گُم کند. یا پیدا کند؟ پیدا! به خودش بازگردد و تمامِ سنگینیِ دلتنگیاش را یکجا خالی کند در لحظهلحظۀ بودنی و دیدنی و نشستنی و قدمزدنی.
من از شهر فرار میکنم، از دیوارهایش، آدمهایش، کوچهها و خیابانهایش؛ در جستوجوی خودم ـ در جستوجوی تو. از اعماق میکشم بیرون، برای لحظهای نفسکشیدن؛ برای تنفّسی عمیق، و دوباره به درونِ آب فرورفتن.
- ۷ گفتوگو
- ۵۶۴ بازدید
- ۱۵ اسفند ۹۷، ۲۲:۵۳
گفتوگو