این جاده آدم را تا کجا میبرد؟ هرچه میروم چیزی برایم ندارد جز انباشتِ دمادمِ دلتنگی. میایستم. موتور را زود خاموش نمیکنم؛ صبر میکنم تا کمی درجا کار کند و نفسی بگیرد. دستهایم را از دستکشها میکشم بیرون و فکِّ کلاهکاسکت را میدهم بالا. از موتور پیاده میشوم و سوئیچش را میچرخانم و روی جکبغلاش تکیهش میدهم. واردِ سنگفرشِ پیادهرو میشوم و روبهروی تابلوِ ورودیِ قبرستان میایستم و به رسمِ عادت، شروع میکنم به زمزمهکردنِ کلماتِ عربییی که روی تابلو نوشته شده است. در همان حال سرم را از کلاهکاسکت میکشم بیرون؛ یا کلاه را از سرم بیرون میکشم؟ هان؟ چرا هربار که دلم گرفته است این قبرستان مرا میکشد سمتِ خودش؟ دلتنگی را کجا میشود توی یکی از این گورهای سرد جا داد و برگشت؟ دلتنگی توی قبرستان قدم میزند. به آدمهای دلتنگی نگاه میکند که با لباسهای سیاه دُورِ یک گور جمع شدهاند. دلتنگی گوش میسپارد به فریادهای سوزناکِ زنانهای که در فضای بینِ قبرها و آسمان پراکنده است. نه، دلتنگی در سکوت با آن فریادها همصدا میشود و بیصدا ناله میکند. دلتنگی خبر ندارد که با اشکهایی که روی سوزِ نالهها سوار است، او هم اشک میشود و قدمقدم ریخته میشود روی زمین ـ بدونِ اینکه چشمهایش تَر شود. دلتنگی، دلتنگتر از قبل فرو میرود توی دستکشها و کلاه و موتور. و بازمیگردد، پُربارتر، به تنگاتنگِ دیوارهای شهر ـ به خیالِ فردایی که میتواند خودش را در گرمای آغوشی امن گُم کند. یا پیدا کند؟ پیدا! به خودش بازگردد و تمامِ سنگینیِ دلتنگیاش را یکجا خالی کند در لحظهلحظۀ بودنی و دیدنی و نشستنی و قدمزدنی.
من از شهر فرار میکنم، از دیوارهایش، آدمهایش، کوچهها و خیابانهایش؛ در جستوجوی خودم ـ در جستوجوی تو. از اعماق میکشم بیرون، برای لحظهای نفسکشیدن؛ برای تنفّسی عمیق، و دوباره به درونِ آب فرورفتن.
خیلی وقت است که دلم میخواهد سوار آن موتور چهار سیلندرم شود که در گوشهای از حیاط، زیر سایهبان خوابیده است و دلش برای پر شدن دندههایش تنگ شده. یعنی من هم دلم برای سواریاش تنگ شده. بهتر است عنوان این روزها را بگذارم «روزهای دلتنگی». روزهایش دلگیر نیست، بارانی نیست، ابری هم حتّی نیست، و آفتاب به گرمیِ آفتابِ روزهای بهاری بر زمین نور میریزد و گرما. ولی با اینحال، دلم پر شده است از دلتنگی. و این بیشتر دلم را به تنگ میآورد که نه خبری است از موتورِ خوابیده در گوشهای از حیاط و نه حتّی من موتورِ چهارسیلندری دارم و نه تاکنون چنین موتوری را سوار شدهام. بقیه شاید دلشان برای گذشته تنگ شود، ولی من حالا، دلم برای روزهای آینده تنگ شده. یعنی برای آن روزهایی که قرار است آن موتورِ چهارسیلندرم گوشۀ حیاط، زیر سایهبان خوابیده باشد و من ببینمش و هوسِ سوار شدنش را کنم. و سوارش میشوم. میروم و خیلی دور میروم و نمیدانم کجا و نمیدانم هم چرا، میروم و میروم تا بدانم به دنبال چه هستم و چرا به راه افتادهام. و فرار میکنم؛ از خودم، از دیگران، از پلیس حتّی. آخر میدانید که، ـ البته از کجا معلوم که بدانید؟ ـ موتورهای چهارسیلندر کلاً حق تردد در شهر و حتّی بیرون از شهر را هم ندارند. و این موضوع بیشتر از اینکه مرا خشمگین سازد از دست کسانی که چنین ممنوعیتی را وضع کردهاند و اجرا میکنند، دلم را برای موتورها میسوزاند؛ برای موتورهایی دلم میسوزد که مجبورند بخوابند و آرام بگیرند و صدایشان را خفه کنند و پاهایشان را بند بزنند تا حداقل پیش دلدارشان باشند، و بمانند، به امید اینکه روزی برسد که از قفسشان آزاد شوند و با صدای هوسانگیزشان، دلِ عشّاقِ جگرسوخته را سرِ حال بیاورند و با تاختنِ پرشتابشان، تا خودِ آسمان بالا بروند و اوج بگیرند. و حالا بیشتر از هر وقتی دلتنگم. نه پای رهوار دارم و نه چنان سوارِ تیزپایی. و خستهام. و این خستگی بیشترش تحمیلیست؛ خستگییی است که خوردنِ بیموقعِ شربتِ کِتوتیفن بر جانم افکنده. وگرنه من که نباید با چنین حالواوضاعی احساس خستگی کنم، چونکه «عادت» شده، و چیزی که عادت شده باشد خستگی ندارد، مگر اینکه از عادی بودنش خارج شود؛ و یا اینکه من بایستم و از دور به جایی که حالا هستم با دیدی هوشیار و دقیق بنگرم به خودم، بدونِ هیچ حجابی از عادت، و روزمرگی.
کاش میفهمیدم دردم چیست. دردی که با نوشتن میخواهم مرهمی رویش بگذارم، ولی با وجود اینکه این مرهمها کارگر میافتند، درد از جای دیگری شروع میکند به فریاد کشیدن. و اینطوریست که هرچه بیشتر مینویسم، تشنهتر میشوم برای نوشتن. و این را همین دیروز گفتم که چقدر دلتنگِ نوشتن شدهام؛ ولی آب این چشمه سیرابم نمیکند. یا که سیراب میکند و دوباره تشنه میکند. هرچه مینویسم بیشتر احساس میکنم که تشنهام. و دلتنگیام بیشتر و بیشتر میشود. نه، من آدم متوقعی نیستم. و میدانم هم که توقع، دروغیست که آدم را ناسعادتمند نشان میدهد؛ و غنا و بینیازی همان بیتوقعیست. و میدانم که امروزه به هر در و دیواری که نگاه کنی، به تو تلقین میکند که نیازمندی، زندگیات ناقص است ـ و به قول خارجیها، پِرِفِکت نیست. و زمین و زمان بهت میگویند که باید «چگونه» باشی و «چگونه» زندگی کنی و «زندگیِ سعادتمندانه» چیست. و میگویند که «زندگیِ کنونیِ تو، به لعنت خدا هم نمیارزد». نه که دقیقاً این جمله را بگویند ها! بنمایۀ حرفهایشان همهاش همین است. و هرچه که تو را از معنویت دور کنند، به اهدافشان نزدیکتر میشوند. میدانم. اینها را همه میدانم؛ و میفهمم. با اینحال گاهی غرق میشوم در حسرت نداشتههایم و داشتههایم را هیچ میانگارم. و دور میشوم از خودم و به کسی که نمیدانم کیست، تبدیل میشوم. و بعد پیش خودم میگویم: آیا این همانی است که تو میخواهی باشی؟ و دوباره خودم را نابود میکنم از هرآنچه در نظرم بوده. و میبینم که حالا، خودِ خودم هستم. و دارم اینها را مینویسم. و از خودم میپرسم: «آیا هنوز هم دلت میخواهد ادامه دهی؟» و دیگر هیچ نمیگویم. ولی تو فکر نکن که سیراب شدهام از گفتن.
پینوشت: چندی پیش «بوف کور» را ـ که اینقدر ازش تعریف شنیده بودم و پیشنهاد دیده بودم ـ خواندم ولی اصلاً ازش خوشم نیامد. حالا هم دارم «ناطور دشت» را میخوانم و ازش خوشم آمده.
سالهاست که به انتظار روزیام تا روانه شوم به سویی. نه، کشیده شوم به آن سو. دلم که همیشه میرود حال هم رفته است، منم که اینجا نشستهام، جسمم است که اینجا نشسته است. نیمهجان میدانی یعنی چه؟ یعنی نباشی آنجا که هستی، و باشی آنجایی که نیستی. نیمِ جانت یکجاست و نیم دیگرش جای دیگری. گذر ایام چه سخت است در این حال. گاهی دل آنچنان سنگینی میکند که تحملش را ندارم. بغض در گلو میافتد و چشمهایی که گاه گاه میخواهند زار بزنند و اشک بریزند ولی بهشان میگویم صبر کن، صبر کن. فصبرٌ جمیل. خام بدم پخته شدم سوختم، سوختم، سوختم. میسوزی و میسازی.
این غم معمولی نیست. این جاذبه معمولی نیست. این شوق، این بیقراری، این هوایی شدن، نیست، معمولی نیست. چه بگویم؟ اگر بگویم تاکنون لیاقتش را نداشتهام که آقا بطلبد شاید یاوه نگفته باشم. چه بگویم؟ اگر بگویم حکمت در ماندن بوده و طلبیده نشدنم هم مصلحتی دارد، ممکن است درست باشد. دست و بالم بسته است محمد. تمام داراییام همین غم است، همین بیقراری، همین فراق، همین سنگینیِ روی دل، همین درد، همین رنجوری، همین دیوانگی. نبین که اینجا نشستهام. دلدر دلم نیست. رهایش کردم؛ پَر کشیده همانجایی که هواییاش شده بود.
میدانی؟ این پیادهروی تنها قدم برداشتن روی زمین و به سمت حرمی حرکت کردن نیست؛ قدم برداشتن به سوی بهشت است. قدم برداشتن روی بال فرشتگان است. در این پیادهروی حجابی از دل و چشم مردمان برداشته میشود. میبینند آن چیزی را که به طور معمول دیده نمیشود. میبخشند در راه خدا، حتی تنگدستان. همه چیزشان را میبخشند. به فکر فردای خویش نیستند، میدانند همان خدایی که تا امروز برایشان رسانده است، فردا هم میرساند. از من میپرسی، حتماً میگویم چیزهایی دیدهاند. اگر ازشان بپرسی: «تو که داری همه چیزت را میبخشی، فکر فردایت نیستی؟» جواب میدهند: «ما حسین(ع) را داریم، شما به فکر ما نباشید.» نرفتهام تاکنون، از کسی که رفته بود شنیدم.
عشق را میدانی چیست؟ عشق همین است. عشق هدایتگر است. هدایت میکند. میکشاندت به سمتِ خودت، به سمت چیزی که به آن تعلق داری. در این راه پیاده میرویم تا با خود و خدای خود خلوتی کنیم در آن راه. به حرکت بیفتیم، نگندیم از رکود. حرکت به سوی خوبیها؛ فاصله گرفتن از بدیها.
نهایت این راه چیست؟ آن چیزی که من میدانم، این است که این راه نهایتاً به مهدی میرسد، به هدایتشدهای که قرار است هدایتمان کند. در این راه، زیارت قبر حسین(ع) نهایتالامر نیست. هربار شاید به مرقدش برسیم، ولی به خودش نمیرسیم. زیارت حسین، دل میشکند. دلهای شکسته قرار است کارها بکند. زینت دوش نبی روی زمین جای تو نیست. این غم همیشه تازه میماند تا اخلاق نمیرد، انسانیت فراموش نشود، ستمها عادی نشود، مردانگی از این دنیا رخت بر نبندد، عهدها کوفی نباشد. این راه، به مهدی(ع) میرسد. این راه، به عدالت علی(ع) میرسد. این راه، به دنیای دیگری میرسد...