غم، آیدین را دیوانه کرده بود. از هر جایی حرفهایی میزد. گاهی خندهدار و گاهی نامفهوم. آیدینِ سمفونی مردگان را می گویم. خیلی بهم ریخته بود. آیدا، خواهرش مرده بود. خودش را آتش زده بود و سورمه، زنش هم دیگر مرده بود. ولی نفهمیدم چطور. هنوز نفهمیدهام چطور. همینطور که یوسف مرده بود ولی نمرده بود. که بعداً فهمیدم که چطوری مرده. خواسته بود تا مثل چترباز های روسی، توی آسمان پرواز کند. ولی با آن چتری که از بالای پشتبامِ خانه پایین پریده بود، نتوانسته بود پرواز کند. مرد، ولی هنوز نفس می کشید. روی تخت افتاده بود و فقط نشخوار می کرد و نفس می کشید. یوسف، برادر بزرگ آیدین، همان روز مرده بود، برای همه.
اورهان دیگر نیست که بهم بگوید نرهغول. سرد بود. برف روی زمین نشسته بود. شبهای اردبیل خیلی از روزهایش سردتر است. ولی آیدین نمی توانست برود به زیرزمین و روی تختش بخوابد و چهرۀ آیدا و سورمه را ببیند و با آنها حرف بزند. اورهان، برادر کوچکش، با زنجیر دست هایش را بسته بود. البته، آن وقت شب، کلاغی بیدار نبود که بگوید: «برف، برف.» آیدا(خواهرش) اردبیل نبود، آبادان بود. ولی با این حال انگار سوختن آیدا را به چشم خودش دیده بود. آیدا از آتش فرار میکرد ولی آتش رهایش نمیکرد. هرچقدر هم که جیغ میکشید، فایده نداشت. سهرابکوچولو مادرش را از پشت در نمیدید، ولی با جیغهایش گریه میکرد.
پدر میگفت اگر مشاور هیتلر بود، نتیجۀ جنگ فرق میکرد. اسم معشوقهاش چه بود؟ همۀ آلمانها مرده بودند. فقط مانده بود هیتلر. یک تنه صبح تا شب میجنگید، و شب تا صبح هم پیش معشوقهاش میخوابید. نرهغول اینجا چه میکنی؟ آقاداداش، لامپ زیرزمین سوخته. خب عوضش کن. نوک انگشتت را که به چشمت فشار دهی، همه چیز دوتا میشود. اورهان دوتا میشود، پاهایش چهارتا. خانه از وسط نصف میشود. انگشتت را بردار، مگه میخواهی زلزله به پا کنی؟ جنگ، جنگ است. یکی بزنی، دوتا میخوری. یکی بیشتر.
گفت انگشت بزن. زدم. نتوانستم بالا بیاورم. بزن. زدم. بزن. میزنم، اورهان. زدم. صد صفحه را انگشت زدم. باغ زردآلو را اول زدم. بعد حجره را. بعد خانه را. گفتم آقاداداش سند این زیرزمین بگذار به نام خودم بماند. گفت زیرزمین مال تو. کاج مال تو. کلاغ مال تو. گفتم من کلاغ نمیخواهم. من چلچله نمیخواهم. من چای میخواهم. خب، برو بخور. خب، میروم. باز سروکلهاش پیدا میشود. نرهغول! آخر آقاداداش ما هم بعضی اوقات آدمیم.
اگر اسمایول نباشد چه کسی به من بگوید سوجی؟ اورهان هم گاهی میگوید سوجی. نرهغول هم میگوید. نرهغول اینجا چه میکنی؟ هوس چایی میکنم. جای این زنجیرها روی دستم میماند. هزارتا آدم آنجا بود، هزارتا زنجیر، هزارتا کلاغ هم نشسته بودند روی شاخهها و زل زده بودند به میرزا آیدین اورخانی؛ دستهایش بسته شده به نردهها. اورهان، نبند. مادر دق میکند.
آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش شد. ولی من سوختم، همان روزی که پدر زیرزمین را آتش زد سوختم. تمام کتابها و دستنوشتههایم و شعرهایم دود شدند. روز یکدفعه گرگومیش شده بود، چند دقیقه بعد هم شب. خورشید کم کم از وسط آسمان ناپدید شد. پدر رفت به سمت مادر، دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گفت: ما خون کردهایم. آمد و زیر زمین را آتش زد. تختخواب نه، دیگر حتی یک تکه چوب هم برای نشستن نمانده بود. مادر میگفت که همۀ بدبختیهامان از همان روز به بعد شروع شد. اگر به زبان خوش هم میگفت از خانه برو، میرفتم. لازم نبود این کار را کند.
سمفونی مردگان، اثر عباس معروفی
- ۰ گفتوگو
- ۶۵۵ بازدید
- ۲۲ آذر ۹۶، ۲۲:۴۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.