کلیدرخوانی برای من به شیرینیِ بازگشتِ به گذشتههای دور است. روزهایی که زندگی در آنها موج میزد و پر از سرزندگی بودم. نمیدانم ارتباطشان دقیقاً در چیست؛ نمیدانم جادوی این کتاب در چیست. جای خالیِ سلوچِ دولتآبادی را هم خواندهام، ولی کلیدرش انگاری برایم با تمامِ کتابهای این دنیا فرق میکند. به احتمالِ زیاد گویشِ کُردیِ گفتوگوهایش که بیش از هر گویشی به فارسیِ دری نزدیک است ـ و برای من مثلِ بازگشت به ریشهها میماند ـ و نثرِ شاعرانۀ دولتآبادی در روایتِ این داستان هیچ بیتاثیر نیست، و همینهاست که هوش از سرم میبرد. و خودِ داستان هم متعلق به دورانی است که چراغِ خاطرۀ قومی فروزان بود و مثلِ حالا به پتپت نیفتاده بود؛ مالِ وقتی است که جوانمردی، غیرت، شجاعت، انسانیت، حرمت، ایمان و شرافت، به کلماتی تهی از معنا بدل نگشته بودند. تاکنون هیچ داستانی به اندازۀ کلیدر نتوانسته است برایم زنده شود و طعمِ زندگی را به من بچشاند. توی این روزها، و هر وقتی که دلم حسابی از دنیا میگیرد و هیچ نیرو و انگیزهای برای ادامهدادن در خودم نمیبینم، یادِ این کتاب میافتم. حالا هم دو هفتۀ هیجانانگیزی را برای خودم آرزو میکنم، چون شروع کردهام به خواندنِ کلیدر. به نظرم بعد از اینهمه خستگی، استحقاقش را داشته باشم.
چند ساعت بعد: کلیدر آنقدر مملو از حسِ نوستالژی است که نمیتوانم تحملش کنم. همین پنجاهصفحه هم مرا بس است! فکر میکردم بازگشت به گذشته شیرین باشد، ولی حالا میبینم شیرینیاش آنقدر زیاده از حد است که به تلخی میگراید. افسرده و غریب. فکر نمیکنم بتوانم دوباره بخوانمش. باشد برای بعد.
- ۹ گفتوگو
- ۴۶۷ بازدید
- ۱۵ آذر ۹۷، ۱۷:۰۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.